یاد باد آن که سر کوی تواٌم منزل بود ـ
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک ـ
بر زبان بود مرا آن چه ترا در دل بود
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز ـ
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
چهل روز از پرواز مرضیه, قناری غزلخوان عشق و آزادی, به سوی جاودانگی گذشت؛ چهل روزی که روشنی یاد و صفای ضمیرش میهمان دلبند دلم بود؛ دلی که اندوهی سخت و سنگین آن را به هم می فشرد. وقتی دلی, صدها ساعت, «جام جم» را در برابر نگاهش به نظاره می نشیند بی آن که قدرش را, آن چنان که شایسته اوست, بداند, و ناگهان این نگین سلیمانی روی پنهان می کند, چه دستمایه یی دارد جز آه حسرت؟
از نخستین ماههایی که مرضیه, به پاریس آمد تا مهر 1376 ـ که به «کعبه دل» رسید و در فضای قدسی «دیار دوست» همدم «سردار بزرگ», «خانوم» (مریم رهایی) و رزمندگان آزادی شد, که از جان برایش عزیزتر بودند ـ من این سعادت را یافتم که هر دوشنبه چند ساعتی از فیض حضور و نفس مسیحاییش برخوردار شوم. اما هزاران افسوس که قدر آن موهبتی را که بی دریغ نصیبم شد, آن چنان که سزای آن بود, نشناختم. اولین دوشنبه پس از پرواز جاودانه اش بر آن شدم که به «معبد دل», خانه یی که در بند بند وجودش نفس و کلام و نگاه و مهر و عطوفت خورشیدوار او جاری است, بروم تا با خواهر مجاهد بدری که در تمام این سالیان دراز همواره همراه و همجان و دوست دلسوز و دلنواز او بود و از صمیم دل از او غمخواری می کرد, درباره وظیفه یی که خانم مرضیه به من محوّل کرده بود, گفتگو کنم. پس از مکالمه تلفنی, وقتی روانه «خانه دوست» شدم, در میانه راه, یکباره پی بردم که امروز دوشنبه است و یاد آن دوشنبه های نورباران, به سنگینی کوه بر دلم آوار شد و بی اختیار, در تمامی راه, به زاری زار, گریستم. وقتی هم که خواهر بدری را, با دیدگان غمبار دیدم و آخرین یادگارهای او را در روزهای آخرین حیات شورآفرینش نشانم داد, دوباره بغضم ترکید و زار زار گریستم. الحق که در این غم طاقت سوز, به قول رند شیراز, «قرار چیست, صبوری کدام و خواب کجا؟»
خواهر بدری می گفت: همیشه, به ویژه در ماههای آخر, این شعر ورد زبانش بود: «بگو از وسعت پرواز اگر بالت به زنجیره ـ که آتش زیر خاکستر فراموشی نمی گیره».
بی تردید «وسعت پرواز» او, و قُقنوس آتشین بالی که از زیر خاکستر زندگی بهاری و بهارآفرینش بال برافراشت, در نگاه و دل و جان مردم گوهرشناس ایران و در فرهنگ ایران زمین همواره ماندگار خواهد بود. او, به حق, «قناری غزلخوان» جاودانه ایران زمین است.
وقتی برای اولین بار وصف «قناری» را, از زبان شاعر جاودانه یاد احمد شاملو در گفتگویش با روزنامه «بامداد» 20مرداد 58 خواندم, بی درنگ سیمای خندان و شکفته تر از گل مرضیه در ذهنم جان گرفت. شاملو در آن گفتگو در وصف قناری گفته بود: «... قناری را ببینید, کلمه را بگذارید و بگذرید. حضور قناری را دریابید؛ خود آن پرنده را با همه وجودتان حس کنید. این قناری, که من می گویم, قاف و نون و چند تا حرف و حرکت نیست؛ یک معجزه حیات است. رنگش را با چشمهایتان بخورید؛ آوازش را با تمام جانتان گوش کنید؛ وقتی که می خواند نُتها را تماشاکنید که چه جور در گلوگاهش می تپد ـ تجسّم عینی یک چیز حسّی ـ و به آن شوری اندیشه کنید که تمام جانش را در آوازش می گذارد؛ زیبایی خطوط این حجم زنده پرشور را بسنجید تا به عمق ظرافت برسید. و تازه همه اش این نیست. اینها همه, نقطه حرکت است, تا از مجموع اینها, به ژرفای بی گناهی برسی؛ تا شفقت, درست در آنجایی که باید باشد, در سُویدای قلبت بیدار شود و با تمام انسانیت در برابر کل این ”جان موسیقی“ به نماز بایستی».
اما این «معجزه حیات»؛ این «حجم زنده پرشور» «که تمام جانش را در آوازش می گذارد» و این «جان موسیقی», در بلندای تاریخ آواز ایران زمین شایان کدام قناری غزلخوانی خواهد بود جز مرضیه, این «زیباترین غزل روزگار» و این سرودخوان جاودانه بهار, زندگی, عشق و محبت و شور و شیدایی و آزادی و آزادگی؟
مرضیه هرگز نه تنها به بیداد تن نداد و کلامی در ستایش بیدادگران نگفت بلکه با اهریمن بیداد چیره بر سرزمین اهورایی ایران زمین پنجه در پنجه شد و در راه آزادی این «زیباترین وطن», جان و جانمایه های زندگی و «هنگامه» دلبندش را در طبق اخلاص نهاد و نثار آزادی سرزمین به داغ نشسته اش کرد. ماندگاری و جاودانگی این «قناری غزلخوان» نیز در همین رمز و راز نهفته است. «فروغ فرخزاد» چه خوش سرود: «سفر حجمی در خط زمان ـ و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن ـ حجمی از تصویری آگاه ـ که ز مهمانی یک آینه برمی گردد ـ و بدین سانست ـ که کسی می میرد ـ و کسی می ماند».
کدام جان شیفته یی فراتر از مرضیه, «خط خشک زمان» را در این سالهای بی نور و باران, در فضای دل گرفته آواز و شور و شیدایی و پرواز ایران, بارور و آبستن کرد؟
هر قدمی در فراراه آرادی فریادخواهان و مردم دربند, گامی است به سوی ماندگاری و جاودانگی. وقتی آزادی فریاد می طلبد, وقتی آزادی فدا و پاکباختگی می طلبد و رویارویی بی هراس و ستیز بی امان با پاسداران شب و ظلمت بیداد, به ندای آن لبیک گفتن و دامن محبت را به خون رنگین کردن, کلید قفل ماندگاری است. زمستان بیداد تنها از این راه پرخوف و خطر به بهاران رهایی و آزادی راه خواهد برد. نظامی گنجوی چه خوش سرود:
می باش چو خار حربه بر دوش ـ تا خرمن گل کشی در آغوش
مرضیه به پاسخ به این ضرورت و این نیاز اجتماعی بود که در 16سال آخر حیات سرفرازانه اش, لباس شرف و افتخار ارتش بهاران را به تن کرد و بر روی تانکهای ارتش بی قراران سرود «ایران زمین» خواند و فریاد دشمن کوب «مرگ ظالمان, ظالمان» سرداد و با اهریمن ایران سوز, بی باک همچون شیر, پنجه در پنجه شد, برای نابودی کل حاکمیتی که جز ظلم و چپاول و ویرانگری و نابودی دستمایه ها و جانمایه های مردم, رهاوردی نداشت. رمز جاودانگی نوای او که همچون نغمه دلنشین چشمه ساران گوش و هوش رباست, در همین است. او بهاری است دربرابر زمستان بیداد «نابکارانی که شقاوت را چون مذهب حق موعظه می فرمایند»!
مرضیه در سراسر حیات غرورآفرین هنریش همواره «قناری غزلخوان» بود و جاودانه خواهد ماند. هم نوا و هم صفا و یکرنگی و پاکدلیش و هم نگاه بلندش که از هرگونه تنگ نظری و کوته نگری خالی بود. آخرین باری که نوای سحرآفرینش را شنیدم روز 6خرداد88 بود که میهمان عزیزترین «عزیز», مادر رضائی های شهید, بود و به من هم این سعادت را داد که در خدمتشان باشم. در آن جا در میان سخنش که مثل همیشه برای شنیدنش سراپا گوش بودم با نوایی به دلنوازی نوای چشمه ساران این بیت فرخی یزدی را, به آواز, خواند: «دیوانه یی که مزّه دیوانگی چشید ـ با صدهزار سلسله عاقل نمی شود». بیتی که گویی عصاره و جانمایه زندگی خودش بود. لذت شنیدن صدایش در آن اوج و زیبایی بی اختیار این بند از شعر شفیعی کدکنی را که سالها پیش به آواز خوانده بود, بر زبانم جاری کرد:
«جهان تهی است ز رندان, همین تویی تنها ـ که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی ـ بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان ـ حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی».
بی تردید مرضیه,این قناری غزلخوان, به رود همواره جاری و خروشان حیات فرهنگی ایران زمین پیوست و مانند فردوسی و حافظ بی مرگ و جاودانه شد. بنایی پی افکند که از باد و باران نیابد گزند.