دوم آذر ماه 1364غربت پاییزی پاریس، شاهد مرگ جسمانی نویسنده و متفکر درد آشنای ایران دکتر غلامحسین ساعدی بود، این واقعه ی دردناک، مقاومت ادبی میهن را از وجود عنصری بی جانشین محروم نمود. اومتولد بیست ودوم دیماه 1314 در شهر تبریز بود
(به هنگام مرگ جام پنجاه سالگی اش پرو پیمان نشده بود) در این نوشته قصد آن نیست که به شرح آثار و سالهای عمر نه چندان طولانی آن «گوهر» ادبیات معترض میهن پرداخته شود؛ که به حد کفایت در این زمینه سخن رفته است (از جمله ضمیمه ماهنامه شورا شماره سیزده و چهارده) بلکه نگاهی گذرا به یکی از نوشته های او با نام «توپ» است که کمتر مورد توجه و بررسی قرارگرفته (نمیدانم چرا؟). دکتر ساعدی با بهره گیری از تخصص علمی خویش در زمینه ی روانشناسی در آثار خود (داستان و نمایشنامه وتک نگاری ها) به کند و کاو در مشکلات و معضل های قشرهای مختلف جامعه به ویژه تهی دستان شهر و روستا و ویژگی های فرهنگی و خصلتی ایشان پرداخته، که خود منبعی ارزشمند است برای شناخت بیشتر آن قشرها و مناطقی که توسط او بررسی و تصویر شده است، بسیاری او را در داستانسرایی همپای و هم سنگ گابریل گارسیا مارکز(متولد 1928) نویسنده کلمبیایی دانسته و رألیسم جادویی را روال دست مایه داستانهای او قلمداد نموده اند.
ساعدی در داستان «توپ» ملایی را برروی تخت تشریح جسمی و فکری می خواباند و دغدغه های فکر و عمل او را به عنوان نمادی از این قشر و صنف اجتماع، با تیغ قلم خود تجزیه و به نمایش دیدگان خواننده قرار می دهد.
ملا میرهاشم آخوند لاغر و بلند قدی است که با اسب خود در میان ایل ها و مناطق مختلف آذربایجان، در آمد و شد می باشد و زیر نام دین و تحت عنوان برگزاری روضه و ختم اموات، صاحب مال و منال و آبادی و احشام فراوانی شده و در هر ده و دهکده ای نیز صاحب عهد و عیالی است (مال اندوزی و زن بارگی). نیمه شبی ملا وارد دهی (موویل) میشود و یکراست به سراغ خانه کدخدا (گرایش به قدرت) می رود، و با خبر می شود که قزاق ها به سرکردگی ژنرال «دلماچوف» در آن اطراف اردو زده و برای کمک به مخالفین مشروطه خواهان «توپ» غول پیکری را بر یکی از تپه های منطقه مستقر نموده اند، رعب و وحشت ناشی از این لشکرکشی سبب آن شده که اهالی، بسیاری از دهکده ها را تخلیه و به مناطق دورتر کوچ کنند، و این آغاز نگرانی آخوند شیادی است که یکباره تمام ثروت و مکنتی را که از طریق عوامفریبی از جیب و کیسه مردم فقیر منطقه به دست آورده؛ در خطر ببیند و به تکاپو بیفتد تا به هرطریقی که ممکن است به نجات اندوخته های فراوان خویش بپردازد، در طول داستان ساعدی با تبحری ستودنی جغرافیای اقلیمی منطقه و خصلت های اهالی و شخصیت آخوند جماعت را زیر ذره بین نقد خود می برد. او از زبان ژنرال «دلماچوف» (فرمانده قزاق ها) در همان ابتدای داستان ملا را دشمن اصلی خطاب می کند (ص 11 / چاپ پنجم سال 1355ـ انتشارات نیل).
پدیده ی حکومت شوم و آلوده ی آخوندی بیش از سه دهه سرکوب و جنایت که حاصل ان تخریب زیربناهای اقتصادی و صنعتی و بحران های اجتماعی و فرهنگی مهارگسیخته،
انبوهی کودکان و زنان خیابانی، اعتیاد و فقر و فحشا، رواج لومپنیسم و خرافه پرستی و ....
می باشد، تاییدی می باشد بر این دیدگاه دکتر ساعدی. داستان از فضاسازی و تصویرهای بدیعی برخوردار است که درک و فهم بیشتر شرایط زمانی و مکانی قصه را برای خواننده هر چه ممکن تر می کند، اما خواندنی تر، سرانجامی است که دکتر ساعدی در پایان داستان برای ملا میرهاشم و در اصل برای جرثومه ای به نام آخوند جماعت ترسیم می کند؛ هر چند که ممکن است به مذاق گروهی از خام طبعان و تزویرگران عرصه ی سیاست خوش نیاید، منظور افراد و دسته جاتی می باشند که پس ازاین همه سال خیانت وجنایت در قبال این پدیده نکبت بار، تجویز مفاعله و مصالحه می کنند، در خوش بینانه ترین تعریف، این جماعت دلاک هایی می باشند که به جای زالو، عقرب و رطیل به تن بیمار می اندازند.
ملا میرهاشم که به خاطر دودوزه بازی کردن بین مردم و قزاق ها، در دست افراد «دلماچوف» اسیر است، در حضیض ذلت سعی در نجات خود دارد، که ناگهان مردم منطقه پس از اتحاد سران ایلات با چوب و چماق به اردوی قزاق ها می زنند و پس از تسلیم شدن قزاق ها و راهی کردن آنها نوبت به تعیین تکلیف ملا میرهاشم می رسد. هاوارخان یکی از سران ایلات: «با قدم های بلند جلو آمد و یقه ملا را گرفت و بلند کرد و با صدای بلند گفت:
سگ مصب بی دین، می بینی کجا گیرت آوردیم؟ دیگه نمی تونی حاشا بکنی!» و ساعدی به درستی راه زدودن پلیدی ارتجاع را نه وظیفه نیروی بیگانه، بلکه به عهده مردم و مقاومت و مبارزه مردمی می داند و بس، که تجربه دو جنگ در سالهای اخیر در کنارمرزهای شرقی و غربی میهن و آثار و عواقب دهشتناک و مرگبار آن گواه این مدعا می باشد. ادامه ی داستان؛
ملا در حالیکه کیسه ی سنگینی را که در آن گلوله توپ «دلماچوف» که اینک در اختیار مردم قرار دارد به دوش می کشد تا به محل استقرار جدید توپ در تپه بلند قره چخماق، برسد.
افراد گلوله بزرگ را داخل «توپی» قرار دادند که مدتها علت وحشت مردم منطقه شده بود، به دستور رحیم خان یکی از سران به ملا آب نوشاندند (همانند بهایم پیش از ذبح آنها) و او را مقابل دهانه توپ با تسمه های چرمی محکم بستند و در میان سیل خروشان مردم زمان اجرای حکم فرا رسید. «رحیم خان و هاوارخان و حاج ایلدورم (سران ایلات) پشت توپ قرار گرفتند. رحیم خان به چوبی که از حلقه ی اهرم چخماق رد شده بود، دست کشید و رو به هاوار خان و حاج ایلدورم کرد و گفت: «بسم اله!»
هاوارخان خندید و گفت : «خودت بفرما خان»
آن وقت آن هایی که بالای تپه بودند دور رحیم خان قوجا بیگ لو حلقه زدند و به انگشت های درشت دست خان چشم دوختند. حاج ایلدورم یک قدم عقب تر رفت و قاطی دیگران ایستاد.
رحیم خان سرفه کرد و آرام آرام چوب را از حلقه بیرون کشید. آنوقت توپ بزرگ زنده شد و تکان خورد و به حرکت در آمد. و صدای مهیب انفجاری تمام تپه را به لرزه درآورد و آن هایی که به تماشا آمده بودند بی اختیار به زانو در آمدند و سرهاشان را به زمین دوختند.
دود غلیظی از دهانه ی آن هیولای وحشی به آسمان صعود کرد و ابر سیاهی جلو آفتاب را گرفت .