محمد مختاری, شاعر, نویسنده و مترجم, در روز دوازدهم آذرماه 1377 توسط عوامل وزارت اطلاعات رژیم ربوده شد و اندکی بعد به قتل رسید.
محمد مختاری (متولد1321) تحصیلاتش را در رشته زبان و ادبیات فارسی در سال 1348 در دانشکده فردوسی مشهد به پایان برد.
از سال 1355 تا 1358 چهار مجموعه شعر به نامهای «در وهم سندباد», «قصیده های هاویه», «بر شانه فلات» و «شعر 57» منتشرکرد.
در سالهای 58 و 59 (تا «انقلاب فرهنگی») در دانشکده هنرهای دراماتیک به تدریس پرداخت.
در سالهای 59 و 60 دبیر کانون نویسندگان ایران بود و با «کتاب جمعه» به سردبیری احمد شاملو همکاری داشت.
در آذرماه 61 دستگیر و زندانی شد و به مدت دو سال در زندان بود.
در سال 1368 مجموعه شعر «خیابان بزرگ»را فراهم آورد, که شامل سه بخش است: 1ـ شعرهای سالهای 58تا 61 که به طور عمده در نشریات همان زمان منتشر شده بود؛ 2ـ شعرهای سالهای 61 تا 64 که بخشی از آن از سروده های دوران زندان اوست و بخشی دیگر از سروده های مربوط به جنگ؛ 3ـ مجموعه شعر «سحابی خاکستری» شعرهای سالهای 1365تا 1370 اوست.
از سال 1365تا 1368 عضو شورای نویسندگان مجله «دنیای سخن» بود.
ـ سال 1368 : انتشار دفترهای شعر «منظومه ایرانی» و «حماسه در رمز و راز ملی».
ـ سال 1369: انتشار کتاب «اسطوره زوال» (تبلور تضاد و وحدت در حماسه ملی).
ـ 1371: انتشار کتاب «زاده اضطراب جهان» (ترجمه 150شعر از 12شاعر اروپایی) و انتشار کتاب «هفتاد سال عاشقانه» («آنتولوژی شعر عاشقانه معاصر ایران, از سال 1300تا 1370).
ـ 1372: انتشار کتاب «انسان در شعر معاصر» (نقد و تحلیل ادبی).
ـ 1373: انتشار ترجمه زندگینامه «تسونایوا».
ـ 1374: انتشار کتاب «برگ گفت و شنید» (مجموعه سخنرانیها درباره شعر و ادبیات و فرهنگ) در کانادا.
ـ 1375: انتشار زندگینامه «آخماتوا».
ـ 1376: انتشار ترجمه زندگینامه های «مایاکوفسکی» و «ماندلستام».
ـ 1377: انتشار کتاب «تمرین مدارا» (مجموعه مقالات فرهنگی, اجتماعی و سیاسی).
در مهرماه سال 1377 به همراه پیج نویسنده دیگر عضو «کمیته تدارک و برگزاری مجمع عمومی کانون نویسندگان ایران» به «دادسرای انقلاب» احضار شدند.
در بعد از ظهر روز 12آذرماه 1377 توسط عوامل سعید امامی, معاون علی فلاحیان, وزیر اطلاعات رژیم آخوندی دستگیر شد و اندکی بعد به قتل رسید. او از شمار چند ده نویسنده و فعال سیاسی است که در سال 1377 توسط عمّال علی فلاحیان و سعید امامی در وزارت اطلاعات به قتل رسیدند و آن قتلها به قتلهای زنجیره یی معروف است.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
بخشهایی از نامه (یا بهتر است گفته شود: وصیتنامه) محمد مختاری به همسرش خانم مریم حسین زاده , که تاریخ آن «نیمه شب بیستم شهریور 1375» است. (او در سال 1351 با مریم حسین زاده, نقاش, ازدواج کرد و حاصل این پیوند دو پسر به نامهای سیاوش و سهراب است).
«...احساس تاریکی به این فکرم می اندازد که چند جمله یی از باب یادآوری و شاید هم یادگار برای تو و بچه ها بنویسم. می دانم که سختی و گرفتاری هم یادگار و هم یادآوری زندگی من بوده است. خوب، این هم مزید بر آنها. آب که از سر گذشت چه یک گز چه صد گز. اضطراب افکار دست از سر ما برنمی دارد. مثل من که در هیچ حال دست از سر تو برنمی دارم. امشب هم که از در بیرونش کنیم صبح از پنجره به درون می آید. اما دلم در این نیمه شب گواهی می دهد که این همه از سر عشقی دردناک است، از تبعات راهی است که می پیموده ایم. طبعاً تو نیز از همین جنسی که همراه شده ایم. سرنوشت ما همین "بد"جنسی و "بد"راهی است! اگر چه مسئولیت مشقّات و کمبودها را می پذیرم. از سیاووش و سهراب هم به ویژه پوزش می خواهم چون می بینم اگر باز هم باشم همین راه را خواهم رفت. خویی که نشست بر طبیعت! راستی هم گناه این دو چیست که در مهلکه گرفتار مانده اند و تاوان جبری را می پردازند که انتخاب خودشان نیست؟ شاید این حرفها هم توجیهی بیش نباشد. به خصوص وقتی آدم وصیتی می نویسد که از روال و احوال معمول وصیتنامه نویسان بویی نبرده است. پوزخند خودم هم به هر بازمانده یی حق می دهد که قهقهه بزند. پس فقط ببخشید. حتی دلم نمی آید درباره مشتی نوشته که بر جای می ماند سفارشی کنم. کاش بتواند عذرخواه باشد. امیدواری من همیشه این بوده است که رؤیای فرهنگی ام، تخیّل میهنی ام، آرمان بشری ام در شعری متشکّل شود که در سلوک عاشقانه با تو، و آمیزه مهر سیاووش و سهراب است. من فقط یک شاعر و نویسنده ام. مستقل از هر گروه و دسته یی، از هر دولت و برنامه و سیاستی. خواهان آزادی و عدالت تفکیک ناپذیرم برای آدمی، به ویژه برای مردم این مرز و بوم که با همه نابه سامانیها و پلشتیهایش، با همه مظلومیتها و ستمگریهایش، با همه اضطرابها و امیدهایش، با ناکامیها و آرزوهای کوتاه و بلندش، زادگاه من است. بند نافم را با اینجا بریده اند. از همین جا به جهان می پیوندم و می نگرم. با آگاهی و اطمینان می گویم اگر وضعی پیش آید که حرفی بر زبانم جاری کنند جز اینها که می دانید (و در نوشته ها منعکس است، و به خصوص چکیده شان را اخیراً در مصاحبه یی آورده ام) از من نیست، بلکه فرموده فشار است که از نظر من ارزشی ندارد. خیال و اندیشه من در گرو پوست و استخوان و گوشتی که بکنند یا بشکنند یا بچلانند نیست. اگر چه اینها در آزادی آمیزه همند و واحدند و تجزیه ناپذیرند. مثل اجزای هماهنگ کلام در آزادی. امّا چه کم بود نشاط درون در شفافیت پوست و معرفت چشم. دوست داشتم هم اکنون را هوشمندانه بسازیم که خُب نشد. فقط کوششهایی ماند در زبان، و عرقی بر پیشانی. تحمّل این سنگینی ناگزیری من بود. پس سبک بگیرید نبودنم را. نشاط کنید که در زندگیم به اندازه کافی اندوهگین تان داشته ام. چشم به آرامش شما دوخته ام. مواظب هم باشید. بخندید اگر چه مثل من خنده این کشور را کم دیده اید. افسوس که جرعه فشانی بر خاک هم از شما دریغ شده است. دوست تان دارم. برایتان غصه می خورم. می بوسمتان. دست همه دوستانم را می فشارم. قربان همه تان محمدمختاری، نیمه شب بیستم شهریور75».