نگاه پر خنده تو .....
نامه به دختربچه زیبای کپرنشین درحاشیه شهر اهواز....
سمر آزاد
میدونی نازنین ،
مدتیه که روزم با تو آغازمیشه، اخر تا کامپیوترم را روشن میکنم تو که روی صفحه اش نشستی را می بینم و نگاهم در نگاهت گره می خوره...، نگاه روشن ، صاف ، زیبا و پرخنده تو…
آره روز رو که آغاز میکنم نگاهت صاف توی نگاهم می تابه . و یکهویی یاد تو و همه همسن و سالهای تو، که در همه جای ایران هستید ، دلم رو می لرزونه .
مدت زیادی نیست که عکس ترا در اینترنت پیدا کردم ، قبلا با یادت زندگی می کردم و الان با نگاهت و آن لبخند مخفی که فقط گوشه کوچکی ازآن را هر لحظه با سخاوت به دلم می-تابونی ....
یادت میاد ترا اولین بار کجا دیدم؟! 37 سال قبل در سرپل ذهاب ، شاید هم کمی قبل از اون در محله های فقیر نشین در خرم اباد یاخوزستان و یا کردستان و کرمانشاه وکرمان و شاید هم در بلوچستان و..
آره نازنین ،یاد تو و همه بچه های مثل تو را در هرکجای ایران که دیدم ، برای همیشه در دلم مونده و چه بی طاقتم که برگردم و بیام در کپرنشین های حاشیه شهرها پیداتون کنم و بگم دیدید بالاخره همون شد که می گفتم!
اما تو باور می کنی که 30 ساله که حتی درغربت نیز یادتون با منه و مرا به کار و تلاش خستگی ناپذیری فرا می خونه؟ لابد تعجب کرده و می گویی من تازه 10 سالمه، چطوری 30 ساله که تو به یادم هستی، آن هم با هزاران کیلومتر فاصله؟! اشکال نداره دراین باره بیشترتوضیح خواهم داد. اما مرا باور کن ، باورکن که همیشه یاد خوب تون برایم پرمعنی و الهام بخشه و با اینکه جلوی چشمم نیستید ولی در ذهنم و دلم همه شما رو می بینم. راستی میدونی که این نگاه تو درعین دلنشینی مرا چقدرشرمنده و گاه غمگین میکنه ؟! آره بعضی وقتها ازتو و همه بچه های فقیر، کودکان گل فروش و همه اون چند میلیون کودک خیابانی وکودکان کار که دراین 30 سال به دلیل فقر ازتحصیل محروم شدند و مجبورند در با دستهای کوچکشون سخترین کارها رو انجام بدن و...
یا اون بچه های بی سرپرستی که فروشنده و معتاد کراک و انواع مواد مخدرند و تعداد قابل توجهی از اونهاکه کارتن خواب هستند و درمعرض همه نوع فجایع اجتماعی و...قرار دارند.
و یا بچه های کپرنشین های حاشیه تهران مثل محمود آباد که حتی خانه های گلی شون دروپنجره هم نداره و خلاصه دیدن همه بدبختی هایی که خمینی و حکومتش برای شماها به ارمغان آورد، قلبم رو به شدت می فشاره و مرا شرمنده میکنه ...
شرمنده از تو و آن بچه های روستایی که مجبورند هرروز خطر مرگ رو به جون بخرند تا با یک قایق غیرایمینی ازرودخونه بگذرند تا به کلاس درس برسند و ... آره راستش رو بخواهی من ازخیلی چیزها شرمنده ام ...
از آن دخترروستایی در گنبد و ماهشهر و .... که مثل تو باید روی زمین و خاک سرد بجای نیمکت کلاس بنشینند، چون مدرسه ای ندارند و درفضای باز در سرما و گرما باید درس بخوانند ! شرمنده ام .... از همکلاسی های کوچک تو که مجبورند تخته سیاه کلاس رو که دو برابر قد و قواره شون هست رو روی کول و شانه های کوچکشان ازاینطرف و به آنطرف ببرند ، شرمنده ام.... !
حالا فهمیدی چرا نگاه تو با همه شاد بودنش، مرا شرمنده می کنه و فکر تو و همه بچه های فقیر، گاهی اشگم رو در میاره؟...
عزیزم اگر باز هم متوجه علت شرمندگی من نشدی باید کمی از زمانهای دور ، همون موقع که با بچه هایی مثل تو بودم برایت بگویم، آنقدر دور که تو و نسل تو هنوز بدنیا نیومده بود..
من خیلی جوان بودم و تازه وارد 23 سالگی شده بودم که در شهرکوچک و محروم و دورافتاده ای درغرب ایران معلم شدم. در مدارس راهنمایی درشهر کوچک سرپل ذهاب. اون روزها من به دلیل پروسه ای که از نو جوانی در خانواده و محیط اجتماعی گذروندم، ازبین همه شهرهایی که در استان کرمانشاه میتونستم برای شروع کار انتخاب کنم، سر پل ذهاب رو که راجع به فقر و بدبختی ساکنان اونجا زیاد شنیده بودم، انتخاب کردم.
شهری دو قطبی که یک قطب آن ارتشییان و خانواده های آنها با یک رفاه نسبی دریک منطقه نظامی بشدت حفاظت شده در محدوده یک شهرک نظامی بودند و بخش دیگر مردمی بومی بشدت فقیر نگه داشته شده در سایر نقاط شهر، مثل همه شهرهای مرزی ایران در زمان دیکتاتوری شاه ایران ... درهمان اولین روزهای شروع کاردر مدارس سرپل ذهاب، اولین بار نگاه ترا در چشمان کودکان روستایی کلاس هایم دیدم ! بعدها نیزبارها و بارها همین نگاه را در شهرها و روستاهای دیگر نقاط کشورم و درنگاه دختر بچه ها و کودکان کپرنشین نقاط دورافتاده ایران از جنوب وغرب تا حاشیه های سوخته کویری کرمان و زاهدان تا دختر بچه مریضی که درسیاه چادرهای کوههای حاشیه مرزی ایران و پاکستان از بی دارویی رنج می برد، هنگام خروجم از کشور...
میدونی بچه ها همه حرفشون توی نگاهشونه ، آخر اونها قبل اززبان با نگاهشون با تو حرف می زنند ، وقتی بزرگتر بشی بهتر می فهمی من چی میگم . البته مهم تر از این باید بدونی که همشون هم راست میگن، همون که توی دلشون هست توی نگاهشونه، لطفا به چشمهای این کودکان کوره پزخونه های کرج خوب نگاه کن ...
من هم آن روزها سعی میکردم به چشمای اونها نفوذ کنم و حرف دل کودکان کلاسم رو از نگاهشون بخونم و با اونا همونی باشم، که اونها دوست دارند.
من روزها و ساعتهای خوبی رو در کنار کودکان فقیر گذروندم ،برای همین هم همیشه بیادم هستند ، روزهایی که کتاب های معلم شهید صمد بهرنگی رو با هم می خوندیم و من برای بچه ها از روزهای خوب اینده حرف میزدم ، روزهایی که وعده میدادم که با برقراری عدالت و دموکراسی درایران، سرانجام پول نفت، این ثروت ممتازما دیگه توسط عده ای دیکتاتور دزدیده نمی شه و یا صرف جنگ و یا هزینه برنامه های سلطه جویانه دیکتاتوری نمیشه و فقط برای تحصیل ، سلامت و خوشبختی همه کودکان هم نسل تو و بعد ازتو صرف میشه...
روزهایی که با برقراری دموکراسی و آزادی همه از حقوق مساوی شهروندی درایران برخوردار خواهند شد و بسیاری آرزوهای صد ساله که از پدرانمون به ما به ارث رسیده بود ، و دنبالش بودیم که سرانجام برای نسل های بعد از خودمان محقق بشه و...روزهایی که دیگه هیچ بچه ای پدرش توی زندان و یا اعدامی نباشه وهیچ مادری مجبور به تن فروشی نشه تا خرج مدرسه فرزندان خودش رو در بیاره و...روزهایی که هیچ ایرانی در هیچ کجای این سرزمین پهناور از بی دارویی و بی پزشگی و بی غذایی نمیره و... بعدها از سرپل ذهاب رفتم ولی بچه های مثل ترا درهمه جا دیدم ، در همه محله های فقیر نشین و کپر نشین ها وهمه مناطق دور افتاده در سرتاسرایران .
بخاطر شماها من و هم نسلی هایم که اون روزها به نسل 30 ساله ها معروف بودیم ،سرانجام مبارزه ای رو که پدرانمان برای خوشبختی مردم ایران از صد سال قبل شروع کرده بودند رو ادامه دادیم و در یک مرحله هم پیروز شدیم.
ولی متاسفانه همیشه دزدان بزرگ در کمین ثروتهای بزرگ هستند و تو شاید ندونی که دموکراسی چه ثروت بزرگی برای ملتهاست ، بخصوص برای میهن ما که به طور طبیعی بسیار ثروتمند است . ثروتی بزرگ در سرزمینی پهناور به اسم نفت. .. آنقدر بزرگ که بزرگترین دزد قرن یعنی خمینی به کمک عده ای سوار هواپیمای ار فرانس شد و مثل بلایی سخت بر سر مردم ما فرود اومدتا به اسم خدا همه دستاوردهای مبارزات صد ساله مردم ایران را بدزدد و ثروتی را هم که مال شما بود صرف جنگ و ترورو یارگیریهای سلطه جویانه در عراق و افغانستان و لبنان و یمن تا آفریقا و آمریکای لاتین و نهایتا تولید بمب اتمی بکند.
دزدها البته خوشحال می شدند که ما هم در این دزدی با آنها شریک شویم ولی ما نمی تونستیم قبول کنیم ،چون از اولش هم چیزی رو برای خودمان نمی خواستیم و هرچه آرزو بود برای شما و نسلهای بعد از شما بود ...
اینطوری شد که دزدها حاکم شدند و متاسفانه نه تنها وضع شما بهتر نشد بلکه سه نسل 10ساله دیگه همه فقیر و فقیرتر و ساکن کپر نشینهای هرچه بیشتر شدند. البته این بار نه در روستاها و نقاط دور افتاده بلکه در حاشیه شهرها، حتی تهران این پایتخت بزرگ.
بله در حاکمیت 30 ساله ملایان آنقدر فقرزیاد شدکه سن فحشا به ده سال و سن اعتیاد به زیر آن کاهش یافت . در 30 ساله حکومت ملایان برکشورکهنسال ما ، محلات فقیر نشین و کپر نشینی آنقدر گسترش یافت که از دوردست ها به حاشیه شهرهای کوچک و بزرگ رسید و... اما من بادیدن همه اینها بدون اینکه از آینده مایوس شوم بشدت دلم میگیره وگاه بغضی شدید گلویم را می فشره...
نازنین، حالا فهمیدی چرا گفتم نگاهت مرا شرمنده میکنه ؟!
ولی همه اینها زودگذره چراکه عشق به خوشبختی شما نمی گذاره که ما غمگین و ناامید باشیم و به ما کمک میکنه که مستمر تلاش کنیم و بدویم تا هرچه سریعتر به آنچه که برای شما و نسل های بعد از شما آرروز داریم ، برسیم .
به امید آن روز خوب زنده هستم
6بهمن 1388 - سمر آزاد