جمشید پیمان - شب ریخت، دوباره چهره ات پیدا شد

( به مناسبت چهلمین روز شهادت مظلومانه اشرفی دلاور، مهدی فتحی)
خبر شهادت مهدی فتحی را که از سیمای آزادی مشاهده کردم به راستی خشکم زد.تا چند ساعت بغض توام با حیرت وجودم را پر ساخته بود. چهره ی استخوانی و تکیده این کوه مقاومت لحظه ای دیدگانم را رها نمی کرد. مرگش نه ناگهانی بود و نه باورنکردنی، که مرگ حق است و به قول معروف ؛ کل نفس ذائقه الموت. شناعت و دنائت رژیم آخوندی و عواملش در عراق، که مرگ مهدی را رقم زدند، نیز برای من شگفت آور نبود. مگر برای نخستین بار بود که رژیم دست به جنایت زده بود که شگفتی برانگیزد و بیننده و شنونده را شوکه کند؟ نکته و دردناک نکته این است که مهدی به مرگ طبیعی از میان ما نرفته بود. بی شرفها حتی او را به بیدادگاه های خود نسپرده و برایش حکم اعدام صادر نکرده بودند. جانی ترین جانیان تاریخ او را در منتهای مظلومیت به کام مرگ فرستاده بودند.
 من در آخرین لحظه های زندگیش دیدم که دیدگانش لبریز از صدق و وفا بود. دیدم که نمی توانست بر پای خویش بایستد، امّا چون کوه استوار بود. دیدم که توان سخن گفتن ندارد امّا دهانش همه فریاد بود. دیدم که دارد مرگ را، که حق است، پذیرا می شود اما چشمانش همه نوید زندگی بود.. دیدم که می رفت تا آیندگان بمانند، می مرد تا زندگی فرّ و فروغ بگیرد، قربانی می شد تا گردن آزادی را از تیغ آزادی کُشان برهاند. دیدم که پاهایش سست اند و بر تن استخواننیش جز پوستی نمانده است، امّا آرزو هایش برای مردمش فربه اند و تازه و شاداب. این همه را دیدم و مانده بودم که چه بگویم، چه بنویسم؟ هیچ واکنشی جز شوک و حیرانی نداشتم. دلم می خواست در رثایش سخنی بگویم. در رثای او که نه، بیشتر دلم می خواست حالتی را که بر من می گذشت باز بتابانم. امّا نمی توانستم.
یادم آمد که چند ماه پیشتر شعری را خطاب به فرزندانم در اشرف سردوه و در سایت همبستگی منتشر کرده بودم. * آن را مرور کردم و چند بار با دلی لبالب از اندوه و اشکی که حوصله بند آمدن نداشت، خواندمش. دیدم در آن لحظه همه ی اشرفیان در مهدی متبلور شده اند. یعنی جانباز و پاکباز راه آزادی. با خودم گفتم درست است که تکرار شاید به بعضی ذائقه ها زیاد خوش نیاید. امّا مگر قلب آدمی در همه ی عمر به تکرار نمی زند و مگر خواست برحق یک ملت سال های سال از دهان و دل آن ملت تکرار نمی شود؟مگر آن چه مهدی فتحی می خواست، برایش و به خاطرش با جنایتکارترین و بی رحم ترین رژیم معاصر چنگ در چنگ نشده بود و جانش را در همین راه به ملتش تقدیم نکرده بود؟ پس او، تبلور اشرفیان، به افراشتگی تمام ایستاده بود در افق آرزوهایم .**

اکنون چهل روز از شهادت مهدی فتحی می گذرد و او تا همیشه شهید شاهد ما خواهد ماند. طی این مدت رژیم از جنایت هایش که نکاسته، بر حجم آنها بسی افزوده است. رژیم همچنان دیوانه وار بر سر و پیکر مردممان تیغ می کشد و می کُشد تا مرگ محتومش را به تاخیر بیندازد. چراغ ها را سر می بُرد که تاریکی را پایدار کند. در داخل کشور بازار اعدام رژیم داغ داغ است. مجاهد شهید علی صارمی و مبارز آزادیخواه اکبر سیادتی را به دار می کشد و ده ها زندانی سیاسی دیگر را برای اعدام به خط کرده است. در بیرون از ایران دست های مداخله گر رژیم هر روز از آستینی بیرون می آید و در چهار گوشه جهان دامنه ی اعمال شرورانه اش را گسترده تر می کند. در عراق، بی پروا و پرده پوشی به عوامل و مزدورانش فرمان قتل و غارت می دهد. همین چند روز پیش، در هفدهم دی جهان شاهد بود که خود فروخته گان و فرمانبرداران نظام آخوندی با هجوم به شهر اشرف مرتکب جنایت تازه ای علیه بشریت شدند. جنایاتی که البته و بدون تردید بی پاسخ نخواهد ماند و شاهدیم که عدالت با حکم دادگاه اسپانیا مبنی بر تعقیب و محاکمه و مجازات قاتلان فرزندان ایران در اشرف، پای در میدان نهاده است و این تازه آغاز ماجراست.
آری، آنچه رژیم جنایتکار جمهوری اسلامی می کند، نه همه ی ماجراست و نه نقطه ی پایان بر رویاروئی او با ازادیخواهان ایران. در برابر سفاکی ها و جنایت های بی حد و مرز رژیم، جهان شاهد است که پرچمداران آزادی و حماسه آفرینان مقاومت و در پیشاپیش آنها اشرفیان دلاور، با فرو افتادن هر ستاره و سربریده شدن هرچراغ، شب را پر از ستاره و مشعل می کنند. و با بسته شدن هر منفذ و راهی، ده ها روزنه و راه تازه می گشایند. و من فکر میکنم رژیم ضد بشری آخوندی خوب می داند که خورشید آرزوی ملت ایران را با پرده کشیدن بر آسمان، نمی تواند خاموش سازد. توفان سر باز ایستادن ندارد و موج ها درخود تکثیر می شوند و اوج می گیرند.
در چهلمین روز شهادت مهدی فتحی خطاب به او و به همه ی اشرفیان دلاور و تسلیم ناپذیر، باز هم به تکرار می گویم ؛
راه ناهموار
و پای فرسوده
رفتن ناگزیر
و آهنگ بی بازگشت،
این است همه ی من من
در میانه ی دشتی مدفون در خاکستر شب.

ستاره ای می سوزد
در دوردست.
و می رمَـانَـد درنگ را
از سینه ی بی تابم.
این است همه ی پاسخ
به پرسش های انباشته در انبان انتظارم
تو
ایستاده ای در افق آرزویم
با دستانی سرشار از دعوت
و توسن خواستن اَت
به رفتن می خوانَـدَم.