عبدالعلی معصومی - «یل» فردوسی ـ «یل» مجاهدین


عبدالعلی معصومی
massoumifr@yahoo.fr

پایداری پرشکوه مجاهدین در روزهای 6 و7 و8 مردادماه 1388، با سر و تن بی سپر و بی هیچ وسیله یی برای مقابله یا دفاع از خود، و تنها، با دستمایه اراده یی سترگ، دربرابر تیر و تیغ و تبر و هر حربه مرگبار و کشنده، برگ نوینی در مبارزات آزادیخواهانه مردم ایران گشود. دلاورانه ایستادند. فرقشان شکافت. ساعدها و گردن و بازوانشان درهم شکست، اما خم بر ابرو نیاوردند. نشان دادند که شیر در اسارت هم شیر است و مجاهد بی سلاح را در آوار و هجوم حربه های مرگبار می توان کشت اما نمی توان

به تسلیم و کرنش واداشت. می توان به گروگانشان گرفت و به زندان برد و شکنجه شان داد اما محال است که به تسلیم وادارشان کرد. مجاهد گروگان در زیر شدیدترین شکنجه ها نیز راه برافراشتن پرچم پایداری را می داند و می تواند با 72 روز اعتصاب غذا ـ که 7روز آن اعتصاب غذای خشک است ـ و با اعتصاب غذای همگام هزاران اشرفی و همدرد و بسیج جهانی مشتاقان آزادی ایران زمین و همه وجدانهای بیدار بشری و حقوق بشری، پوزه دشمن سفّاک را به خاک بمالد.
این بار نیز پرده پندارها گسست و همه به عیان دیدند که یلان اشرفی همگی یک «تن واحد» بودند و دست و ساعد و بازو و سر و دوش این «تن واحد» در سبقت گزیدن برای سپر شدن برای درامان داشتن دست و سر و بازوان و تنهای بی سپر دیگر پیشتاز بودند و آماده برای به جان خریدن درد و داغ و زخم تیر و تبر و چماقهای مرگبار و آبشار آب جوشی که با فشاری کشنده بر سر و رو می کوفت. همه این تن و جانهای شیفته و بی قرار، یک «تن واحد» بودند، با آرمانی روشن و روشنی گستر و قلبی که برای آزادی مردم ایران زمین از چنگال اهریمنان ضحاک صفت می تپید. همه یک «تن واحد» بودند با یک شعار واحد حسینی: هیهات منّ الذّله.
پایداری پرشکوه این 36یل؛ به شکوهمندی البرز سرفراز، نغمه شد، ترانه شد و به همراه نسیم سحری به گوشه گوشه ایران زمین سفر کرد و به دلهای بی قرار آزادی، جانی تازه بخشید. پیوند دژهای شکست ناپذیر اشرف ـ این «کانون استراتژیکی» نبرد برای آزادی ـ با برپادارندگان آتش مقدس این نبرد در سراسر ایران زمین، هم شهر پایداری و شرف را بی مرگ و ماندگار کرد و هم مشعلی راهنما و روشنی گستر در فراراه رزم همه گیر ملی دربرابر اهریمنان به ناحق حاکم بر ایران برافراشت.
پایداری شگرف این 36یل بی بدیل اشرفی در اسارت ایلغارگرانی که به هروسیله ممکن درهم شکستن و نابودی آنها را کمربسته بودند، چشم انداز نوینی از پاکبازی و ازخودگذشتگی را دربرابر نگاه مشتاق هر ناظری گشود؛ چشم اندازی که از مرز و میدان پایداریهای شناخته شده گذشت و به وادیهای اسطوره یی ایران زمین راه گشود؛ رزم شورانگیز «یل و اژدها»؛ این بار در آوردگاه دلاورخیز «شهر شرف»، پرچم پایداری و شرف ایران زمین را به اهتزاز درآورد.

افسانه «یل و اژدها»
داستان «یل و اژدها» از افسانه های قدیمی مردم بلغارستان است. این افسانه ها را، آنگل کارالیچف Angel Karalichev))، شاعر و نویسنده بلغاری قرن بیستم (تولد: 1902) در چند جلد گردآوری کرده است. افسانه «یل و اژدها» را شاعر بلندآوازه ایران ـ احمد شاملو ـ به فارسی برگردانده است. خلاصه داستان از این قرار است:
 در زمانهای قدیم در گوشه یی از سرزمین بلغارستان، اژدهایی بسیار هراس انگیز و ویرانگر مردم را به ستوه آورده بود و هر یل و پهلوانی که به جنگ او می رفت، به آسانی از پا درمی آمد و اژدها بی هیچ مانعی، با کار کشتار و ویرانگری، دمار از روزگار مردم این مرز و بوم برآورده بود و مردم چاره یی جز تن دادن به سرنوشتی که اژدها برایشان مقدّر کرده بود نداشتند.
دیرسالی گذشت تا در اوج درماندگی مردم از جنگ با اژدها، پیری دانادل و دردآشنا و افسونکار، برای این درد چاره ناپذیر چاره یی اندیشید. با رهنمود او، همه یلان آن مرز و بوم با شمشیرهایشان نزد او گرد آمدند. پیر دانادل همه شمشیرها را در کوره یی گداخت و از همه یک شمشیر بسیار بزرگ ساخت و همه یل ها و پهلوانان را هم درهم سرشت و از آمیزه آنها یلی کوه پیکر پدیدآورد که تبلور توان همه آن یلها بود و آن یل سرشته شده از نیروی رزمندگی هزاران یل را، با آن شمشیر فراهم آمده از هزاران شمشیر، روانه پیکار با اژدها کرد.
پیکار یل و اژدها این بار به گونه یی متفاوت آغازشد. اژدها مغرور از پیروزیهای پیشین، به محض دیدن یل، تنوره کشان، با نفسی کشنده و زهرآگین، به پیش تاخت تا او را مانند گذشته، به یک ضربت از پای درآورد. امّا این بار ضربت شمشیر خاراشکن یل بود که بی هیچ درنگی بر پیکر زهراندود اژدهای کوه پیکر فرود آمد و آن را به دو نیمه کرد و مردم داغدار آن مرز و بوم را از شرّ کشتارها و آزارهای بی امانش رهانید و آسایش و آرامش را به جای ترس و درماندگی در دلهای مردم نشاند.

«یل» فردوسی
از سقوط ساسانیان تا سال 370هجری که فردوسی، به جدّ، به سرودن داستانهای کهن ایرانی پرداخت، مردم ایران در زیر سلطه عاملان بیدادگر خلفای اموی و عباسی روزگار بسی رنج‌آوری را گذراندند. ارزشهای افتخار‌آور ایران کهن پرپر شده بود و به جای آن فرومایگی، پیمان‌شکنی، ریاورزی و بیدادگری و کینه‌جویی نشسته بود. فردوسی در نامه رستم فرخزاد، سپهسالار یزدگرد سوم ساسانی، به برادرش، زمان خود را این چنین تصویر می‌کند:

برین سالیان چارصد بگذرد
کزین تخمه گیتی کسی نسپرد
شود خوار هر کس که بود ارجمند
فرومایه را بخت گردد بلند
برنجد یکی دیگری برخورد
به داد و به بخشش کسی ننگرد
ز پیمان بگردند و از راستی
گرامی شود کژی و کاستی
رباید همی این از آن، آن ازین
ز نفرین ندانند باز آفرین
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
رستم فرّخزاد در همین نامه به رنگ باختگی نژاد و زبان ایرانی اشاره می‌کند و می‌نویسد:
ز ایران و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندرمیان
نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار بازی بود
فردوسی با اشاره به آبادانی و فرخندگی پیشین و روزگار تباه ایرانیان به هنگام چیرگی دشمنان و بدخواهان مرز و بوم اهورایی، ایرانیان را به خیزش برای رهایی میهن از چنگ «اهریمنان» فرامی خواند:
      جهان پر ز بدخواه و پردشمن است
همه مرز ما جای اهریمن است
       نه هنگام آرام و آسایش است
      نه روز درنگ است و آرامش است
      دریغ است ایران که ویران شود
       کنام پلنگان و شیران شود
       همه جای جنگی سواران بُدی
      نشستنگه شهریاران بُدی
      کنون جای سختی و جای بلاست
       نشستنگه تیز چنگ اژدهاست
       چو ایران نباشد تن من مباد
       بر این بوم و بر، زنده یک تن مباد

بههنگام توصیف روزگار سیاه و نکبتبار مردم ایرانزمین در دوران زمامداری ضحّاک، گویی که از روزگار چیرگی خلیفگان عباسی و دستنشاندگان بیدادگر آنها سخن میسراید و «این زاغساران بیآب و رنگ» اشاره به پوشش سیاه عباسیان دارد:
نهان گشت آیین فرزانگان           
پراگنده شد نام دیوانگان
هنر خوار شد، جادوی ارجمند       
نهان راستی، آشکار گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز   
ز نیکی نبودی سخن جز به راز
زمانی که فردوسی سرودن شاهنامه را آغاز کرد، ایران زمین در زیر سُم سُتوران مهاجمان بیگانه و دستپروردگانشان درهمشکسته و ناتوان بود و برای حفظ کیان ملی و فرهنگی خود بیش از هرزمان دیگر به یاریگری نیاز داشت. شاهنامة فردوسی پاسخی درخور به چنین نیازی است.
«هنگامی که قیامهای ایرانیان برضدّ ترکان اشغالگر خونریز و خلفای عرب خونریزپرور به جایی نرسیده است؛ زمانی که دانشمندان و فلاسفه از دارها آویخته اند و کالبد سردشان را آتش کتابهایشان گرم میکند؛
وقتی که سبکتکین و بعد محمود غزنوی خاندانهای کهن ایرانی را چون صفّاریان، ماٌمونیان خوارزم، شاران غَرجستان، دیلیان آل بویه، فریغونیان، بقایاق سامانیان، امرای چَغانی که غالباً مشوّق علم و ادب بودند، برانداخته اند و شعرفروشان درباری همة این سیاهکاریها را با مدایح خود روپوش میگذارند و دگرگون جلوه میدهند، از میان گَرد، سواری پدید میشود؛ مردی چون کوه، با دلی چون آتشفشان و طبعی چون آب روان. او درمی یابد که باید روحیة ازدست رفتة ایرانیان را به آنان بازگرداند؛ باید به آنان گفت که فرزندان کیانند و از نژاد بزرگان؛ باید به آنان نشان داد که ترکان [نژاد اورال آلتایی که از سوی سُغد به ایران هجوم آورده بودند] همواره بندة نیاکان آنان بوده اند و ننگ است که اکنون فرزندانشان بنده و ستایشگر ترکان باشند؛ باید به آنان گفت که مردن به از آن است که زنده و زیردست دشمنان بمانند و آن ایرانی که فروزندة افتخارات میهن خویش نیست، خاک بر او خوشتر است... او با خویشتن پیمان کرد هر سخنی دربارة عظمت ایران و قهرمانیهای مردم آن یافته شود ـ افسانه یا حقیقت ـ به شعر درآورد و در میان مردم بپراکند تا کشش شعر و موسیقی آن، با جلوة پهلوانیها و دلیریها درآمیزد و در جان شنونده جای گیرد و او را به جنبش و هیجان درآورد و به استقلال طلبی و مقاومت و فداکاری رهنمون گردد.
فردوسی با اراده یی استوار روی به کار آورد... شبان و روزان، هفته ها و ماهها، از پی هم، میگذشتند، کوه سبزپوش جامة سپید بر تن میکرد و با ز فرودین بر جای اسفند مینشست، اما، فردوسی، هم چنان، به سرودن مشغول بود... او دیگر به کارهای ملکی خود نمی رسید، به زندگی و آسایش خویش اعتنایی نداشت، زیرا، احیای افتخارات ایران همة حیات او را دربرگرفته و در خود غرق کرده بود.
اندک اندک، چینها آیینة رخسارش را فروگرفتند. موی سیاه رو به سپیدی نهاد، دست و پای از کار فروماند و گوش ناشنوایی آغاز نهاد. ملک ویران و مال تباه و حال پریشان شد، امّا، او همچنان بر عهد خویش استواربود. دو سال و پنج سال و ده سال، نه سی سال... و بدین گونه بود که داستان قهرمانیهای ملت ایران و بزرگترین و ارجمندترین اثر حماسی جهان به وجودآمد؛ در زمانی که نامی از سلطان محمود غزنوی درمیان نبود» (یادنامة فردوسی، تهران، آبان 1349، مقاله دکتر احمدعلی رجایی، ص3).
به‌نوشتهٌ تاریخ سیستان، که در سال 445 تألیف شد، ‌«فردوسی شاهنامه را نزد محمود برد و چندین روز بر او خواند. محمود گفت: همه شاهنامه حدیث رستم است و در لشکر من هزار مرد چون رستم هست. فردوسی گفت: ندانم در لشکر شاه چند مرد چون رستم هست، امّا، اینقدر دانم که خدای تعالی هیچ بنده‌یی مانند رستم نیافریده است. ‌این بگفت و از مجلس بیرون رفت. سلطان به وزیر گفت: این مردک بهطعنه مرا دروغزن خواند. وزیر گفت: ببایدش کشت. هر‌چند طلب کردند نیافتند».
بهراستی که «همه شاهنامه حدیث رستم است».
   جهانآفرین تا جهان آفرید
   سواری چو رستم نیامد پدید
   شگفتی ز رستم به گیتی بسی است
   کزو داستان در دل هر کسی است
  سر مایة مردی و جنگ ازوست
   خردمندی و دانش و سنگ ازوست
   یکی مرد بینی چو سرو سَهی
   به دیدار، با زیب و با فَرّهی
   به خشکی چو پیل و، به دریا نهنگ
   خردمند و بینادل و مرد جنگ
   ـ از او دیو سیر آید اندر نبرد
   چه یک مرد پیشش، چه یک دشت، مرد
فردوسی، در روزگاری که از ایران جز نامی به جا نمانده بود، ‌رستم را آفرید تا در زمانه نامرد، مردی را جلوهگر سازد که در وجودش جز عشق به ایران و مردمش اشتیاقی نبود و در زندگی ششصدساله‌اش گامی جز در این راه نزد و سخنی جز در این‌باره نگفت. رستم نمونهٌ یک ایرانی دلیر و پاکباز و معیار تشخیص سَره از ناسره شد.
رستم از سالهای نوجوانی تا 600سالگی که به دست برادرش شَغاد، بهنیرنگ، کشته شد، لحظه‌یی آرام و آسایش نداشت. از این‌سو به آن‌سو، از این میدان به آن میدان می‌شتافت و با بدخواهان و دشمنان ایران‌زمین می‌جنگید و به یاری شاهان و پهلوانان و رنجدیدگان این بر‌و‌بوم می‌شتافت .
 در همه این جنگها و سفرها تنها یک همزاد و همراه و همسفر وفادار و همیشگی رستم را همراهی می‌کرد: رَخش. رخش و رستم یکدیگر را تکمیل میکنند. رستم بدون رخش نمیتوانست کارساز باشد. رخش اسبی یگانه بود؛ دارای «فرّة ایزدی» و توان شگفتی که هیچ اسب دیگری از چنان «فرّه» و توانی برخوردار نبود؛ اسبی چنان تیزبین که،
«رد مورچه بر پلاس سیاه  
شب تیره بیند، دو فرسنگ راه»
رستم در این 600سال، یعنی در سراسر دوران پهلوانی و حماسی ایران‌کهن، جهان‌پهلوان پادشاهان کیانی است: از نوذر، فرزند منوچهر شاه، که به دست افراسیاب کشته شد و با مرگ او جنگهای ایران و توران شدّت گرفت، تا پادشاهی گشتاسب که فرزندش اسفندیار بهدست رستم کشته شد و این مرگ نگونبختی و مرگ رستم را همدر‌پی داشت.
در تمام این سالها تنها نام رستم بود که بر زبان دوست و دشمن جاری بود و لرزه بر اندام دشمنان می‌انداخت. وصف او را از زبان افراسیاب، پادشاه توران و چین و تواتاترین و دیرپاترین دشمن رستم و ایران زمین بشنوید؛ همان افراسیابی که فردوسی در وصفش سرود:
 «شود کوه آهن چو دریای آب    اگر بشنود نام افراسیاب»
 این پهلوان دلاور تورانی، که در جنگ با رستم، به‌ناگزیر، از میدان رویاروی، پای بهگریز نهاد، در وصف هَماورد بیمانندش، جهانپهلوان رستم، چنین گفت:
       بیامد، بسان نهنگ دُژم
       که گفتی زمین را بسوزد به دَم
      همی تاخت اندر فراز و نشیب
       همی زد به گرز و به تیغ و رکیب
      نیرزید جانم به یک مشت خاک
      ز گُرزش هواشد پر از چاک چاک
      همه لشکر ما ز هم بردرید
      کس اندر جهان آن شگفتی ندید
      بیامد گرفتش کمربند من
       تو گفتی که بگسست پیوند من
       چنان برگرفتم ز زین خدنگ
      که گفتی ندارم به یک پشّه سنگ
      کمربند بگسست و بند قبای
      ز چنگش فتادم نگون زیر پای
      بدان زور هرگز نباشد هزبر
       دوپایش به خاک اندرون، سر به ابر
       سواران جنگی، همه همگروه
       کشیدندم از چنگ آن لخت کوه
       دلیران و شیران بسی دیدهام
      عنانپیچ از آن گونه نشنیده ام
       همانا که کوپال سیصد هزار
       زدندش بر آن تارک نامدار
       تو گفتی که از آهنش کرده‌اند
       به روی و به سنگش برآورده‌اند
       چه دریاش پیش و چه ببر بیان
       چه درّنده شیر و، چه پیل ژیان
رستم سرانجام به نیرنگ برادرش، شَغاد، در چاهی که پر از تیر و شمشیر بود، افتاد و جان داد، امّا، پیش از آن که دیده بربندد، انتقامش را از «نابرادر» گرفت و او را با تیر به درختی دوخت.
وقتی رستم از شاهنامه رفت، شاهنامه نیز روح و جان خود را از دست داد. از آن پس دوران اساطیری شاهنامه به دوران تاریخی جای سپرد: یورش اسکندر به ایران، ‌پادشاهی اشکانیان و ساسانیان.
شاهنامه با شکست ساسانیان و نامهٌ رستم فرخزاد پایان ‌یافت؛ شکستی که نگون‌بختی ایران را رقم زد و خاک اهورایی را پابکوب ستوران «اهریمنان» کرد. ایرانزمین، ازآ ن روزگار تا اکنون، بارها، میدان یغماگری مهاجمان ویرانگر قرار گرفت و به تلّی از خاک و خاکستر بدل شد، امّا، قُقنوس وار، از خاکستر خود سربرکرد و دوباره جان گرفت و بهاران و آبادان شد.
در سراسر این دوران ویرانگریها و کشتارگریها، باز این «حدیث رستم» بود که در قهوه‌خانه‌ها، گودهای زورخانه، و خراباتها گرمی امید را در دل مردم ایران‌زمین شعله ور نگه داشت و ایرانزمین توانست همهٌ این قدرت‌نماییهای پوشالی را از سر بگذراند و خود، هم‌چون مهر،‌گرم و روشن باقی بماند.

«یل» مجاهدین
اگر فردوسی در هزارسال پیش برای برافراشتن پرچمی ماندگار از عشق به ایران زمین و ارائه مظهری از جانبازی بی باک و بیم در راه چنگ در چنگ شدن با اهریمنان و دشمنان این سرزمین رستم را، به مدد ذوق و قریحه و ذهن خلّاق خود آفرید، اکنون همان «تن واحد»ی که یک تنه هماورد هزاران پیکارجو بود، در زمین داغ و تفته «اشرف» ـ کانون نبرد پایدار با اژدهای مردمخوار ارتجاع حاکم بر ایران زمین و تبردارانش در عراق ـ قامت برافراخته است؛ «تن واحد»ی که مانند البرزکوه، سرفراز و شکست ناپذیر است و تیر و تبر و زخم هزاران شمشیر به زهر آب داده ذره یی بر او کارگر نیست. رویین تنی این «تن واحد» را همگان در سراسر جهان به چشم دیدند و از آن همه دلاوری و جانبازی و آن اراده شگرف و خاراشکن، به شگفت آمدند. این «یل» شکست ناپذیر یک شبه پدیدنیامد؛ برای «یل» و بی مرگ شدن راهی دراز پیمود؛ راهی چهل و چندساله.
خمینی در 21اردیبهشت 1360 در سخنان تهدیدآمیزش خطاب به مجاهدین گفت: «شما ...مثل ذره یی درمقابل سیل خروشان هستید» (کیهان، 23اردیبهشت60) و در پیامش در روز 28خرداد60 خطاب به «امت حزب الله» وعده داد که این «سیل خروشان» به خروش خواهدآمد و مجاهدین را ریشه کن خواهدکرد: «امروز و روزهای آینده روز شکست جریانی است که همیشه قلب مرا می آزارد؛ روز شکست جریانی است که حضور به موقع شما پایه های آن را لرزاند و فروریخت... من نزدیک یک سال است (اشاره به سخنرانی مسعود رجوی در امجدیه در آخر خرداد59) که صلاح نمی دیدم آنچه را میدانم برای ملت شرح دهم، چرا تا آرامش کشور حفظ شود... تا احساس کردم دیگر مساٌله از این حرفها گذشته است و خطر اساس جمهوری اسلامی را... تهدید میکند، دیگر تاب نیاوردم» (کیهان، 30خرداد60).
در زیر عمامه خمینی هرچه که بود، مسلّماً، این نبود که نمیتواند به سادگی مجاهدین را ازمیان بردارد و «امروز و روزهای آینده»، «شکست جریانی» را که «همیشه قلب» او را «میآزارد» و «خطر اساس جمهوری اسلامی» است، به چشم نبیند.
از روز 30خرداد 1360، قلع و قمع مجاهدین، به نحو وحشیانهیی آغاز شد. خمینی به این گمان بود که در همان نخستین یورشها مجاهدین را از میدانبهدرخواهدبرد و دمار از روزگارشان درخواهد آورد. امّا، واقعیت چیز دیگری بود. خمینی آن روزی که مسعود رجوی فریاد خشماهنگ خود را بلند کرد و گفت: «وای به روزی که مشت را با مشت و گلوله را با گلوله پاسخ بدهیم»، سخنش را به پشیزی نخرید و به آن بهایی نداد، چرا که نگاهش به کمیّت بود نه کیفیت نیروهای مجاهدین.
وقتی خمینی راه قهر و دشمنکامی را بازگشود و بر طبل جنگ کوبید، مجاهدین در «پاسخ گلوله با گلوله» لحظهیی تردید نکردند، چرا که اگر دیر میجنبیدند، بهکلی از صحنة سیاسی حذف میشدند و سرنوشتی بسا ناگوارتر از حزب توده پس از کودتای 28مرداد32، به سراغشان میآمد. این بود که از فردای همان روزی که خمینی کمر به نابودی کامل مجاهدین بست، آنها نیز به دفاع قامت برافراشتند و جانمایه و هستی و خانمانشان را پشتوانه این راه خونبار کردند و در این تصمیم که ممکن بود به بهای نابودی کل سازمان مجاهدین بینجامد، لحظه یی تردید نکردند.
از 30خرداد 60 تا امروز خمینی و میراثداران مفلوکش جز به کشتار مجاهدین و نابودی آنها اندیشه یی در سر نپروردند و تا توانستند در این راه خونبار پیش تاختند. در مرداد و شهریور 67 بیش از 30هزار تن از یلان پاکباز و از جان گذشته مجاهدین را در زندانها به وحشیانه ترین شیوه ممکن به شهادت رساندند، امّا نه تنها رؤیای «پنبه دانه»یی امام اهریمن خوی جنایت پیشگان به تحقّق نپیوست و این کشتار و شکنجه و سرکوبها این «تن واحد» را به زانو ننشاند بلکه هر روز بر صلابت و قدرت و پاکبازی و پایداریش افزود.
در پی بمبارانهای ویرانگر نیروهای چندملیتی به سرکردگی آمریکا در عراق در فروردین 1382، خامنه ای، زمان را برای تحقق رؤیای دجّال به گوررفته مناسب دید و بر آن شد که از هر راه ممکن، شهر شرف ـ اشرف ـ را با گسیل گله های تا دندان مسلّح پاسداران و به یاری دوستان مماشات جوی «استکباری» و عوامل جنایتکارش در عراق از میان بردارد.
این «امدادهای غیبی» «استکبار جهانی» پنهان نماند و خود گردانندگان آن، هم پیش از بمباران و هم پس از آن، با توجیه مبارزه با «تروریسم»، با «افتخار»، آن را اعلام کردند:
ـ «مقامات بریتانیایی به نوعی به دولت ایران اطلاع دادند که آنها به اهداف سازمان منافقین و قرارگاههای آنها حمله خواهندکرد...» (روزنامة خراسان، 19فروردین1382).
ـ «سخنگوی سفارت انگلیس در تهران اظهار داشت که نیروهای ائتلاف پایگاههای مجاهدین خلق، اصلیترین گروه اپوزیسیون مسلّح ایران، را در عراق بمباران کردهاند. آندروگرین استاک، سخنگوی سفارت انگلیس در تهران، گفت: نیروهای متّحدین بیش از یک نوبت به پایگاههای مجاهدین حمله کردهاند» (خبرگزاری فرانسه، 26فروردین 1382).
ـ «دو مقام ارشد آمریکایی در ژانویه [2003]، پنهانی، با مقامهای ایرانی دیدار کردند. آمریکا، ازجمله، خواهان این شد که ایران مرزهایش را ببندد که مانع فرار مقامهای عراقی بشود و پیشنهاد داد که آمریکا قرارگاههای سازمان مجاهدین خلق را که در عراق مستقر هستند، بمباران کند. امّا، یک تعهّد قابل اتّکاتر برای حمله به قرارگاهها از طریق مقامهای انگلیسی به تهران منتقل شد» (واشینگتن پست، 29فروردین1382).
  بمبارانهای ویرانگری که قرارگاههای مجاهدین را، که هیچگونه دستی در جنگ نداشتند، درهم کوبید و دهها شهید به جاگذاشت، و یورش سگهای هار ولی فقیه ارتجاع که پس از بمبارانها برای نابودی مجاهدین به قرارگاههای آنها هجوم بردند و طرح جنایتکارانه «توطئه استرداد و اخراج» که در روز 16 آذرماه 1382 (9دسامبر2003) توسط «شورای حکومتی عراق» (که در راٌس آن عبدالعزیز حکیم قرارداشت) برای اخراج و استرداد مجاهدین به ایران به اجرا درآمد و صدها توطئه یی که از آن پس توسط مزدوران ولی فقیه در عراق، به جریان افتاد، هرگز نتوانست این «تن واحد» رویین تن را به زانو درآورد.
  سر انجام ولی فقیه ارتجاع در آستانه انتخابات نمایشی ریاست جمهوری که قصد داشت گماشته اش ـ احمدی نژاد ـ را از صندوق مارگیری درآورد، برای ازمیان بردن شهر شرف ـ اشرف ـ ناچار شد خود به صحنه رویارویی وارد شود.
از روز جمعه 23اسفند 1378 (13مارس2009)، که یکی از ساختمانهای شهر اشرف در عراق، به محاصره نیروهای نظامی عراقی درآمد و از ساکنان آن خواسته شد که ساختمان را تخلیه کنند و تحویل ماٌموران حکومتی بدهند و اخطارکردند که اگر این کار، بی درنگ انجام نشود، آن را به زور سرنیزه تصرّف خواهندکرد تا روز 6مرداد88 که به وحشیانه ترین وجه با دو هزار جانی تا دندان مسلح به اشرف یورش بردند، از هیچ توطئه یی برای به زانودرآوردن پایداری یلان اشرفی کوتاهی نکردند.
کارگردان این توطئه جنایتکارانه، موفّق رُبیعی، مشاور امنیت ملی دولت مالکی، و از سرسپردگان رژیم ولایت فقیه بود که بارها برای «اخراج» مجاهدین از شهر اشرف خط و نشان کشیده و هر بار نیز پس از سفر به ایران و دستور گرفتن از «ولی فقیه»، این نغمه شوم را سر داده بود.
این بار با ورود شخص خامنه ای به صحنه کارزار با اشرف، همه دستهایی که تا کنون برای «اخراج» مجاهدین از اشرف و بستن آن، در پشت پرده عمل می کرد، عیان شد و سرچشمه واحد همه آن تلاشهای رذیلانه برملاگردید. علی خامنه ای، در روز دهم اسفند87، در دیدار با طالبانی، رئیس جمهور عراق، از او خواست که «توافق دوجانبه در خصوص اخراج» مجاهدین از عراق، عملی شود و تاٌکیدکرد که «ما منتظر تحقّق آن هستیم».
از این سرکرده جنایت پیشگان باید پرسید چه شد که «منافقین» که تا دیروز هزاران بار اعلام کرده بودید ازبین رفته اند و هیچ پایگاه و جایگاهی در میان مردم ندارند و احمدی نژاد هم در سفرش به عراق، وقتی دربرابر پرسشی درمورد مجاهدین قرارگرفت، گفت:«مگر اینها هنوز هم وجود دارند؟»، حالا بالاترین مرجع نظام ناچار می شود، از کرسی ولایت فرودآید و «اخراج» آنها را درخواست کند و از اجرای توافق دوجانبه پشت پرده یی دم بزند که هیچ نیازی به افشای آن نبود؟
اگر مجاهدین اخراج شدنی یا از بین رفتنی بودند، در این سی سال،که تمام نیروها و امکانات پیدا و پنهان رژیم و همه «امدادهای غیبی» و عیان، در این تلاش ننگ آلود امدادرسانتان بودند، چه غلطی توانستید بکنید. مگر در این سی سال برای نابودی مجاهدین هیچ امکان و حربه یی را به کارناگرفته رها کردید؟ اما چه دستمایه یی نصیبتان شد؟
این بار «ولی فقیه» با این پندار خام که شرایط بین المللی و داخلی عراق، پس از انتقال حفاظت اشرف به نیروهای «خودی» عراقی، و افتادن مهار کار به دست سپاه بدر و دیگر همدستان و مزدوران رژیم در عراق، و عزم آمریکا برای خروج از این کشور، کاملاً برای جاکن کردن و کمرشکن کردن پاکبازان شهر اشرف، آماده است، خود وارد میدان شد. اما این بار نیز قشون کشی جنایتکارانه خامنه ای و مزدوران عراقیش دربرابر سد پولادین اراده و عزم یلان اشرفی راهی به دهی نبرد و رسواتر و آبروباخته تر از پیش ناچار شد با زبان «اشهد»ش اعتراف کند که می خواسته از دیوار بلندتر از قدش بالا برود.
   سایت وزارت اطلاعات («ایران اینترلینگ») در روز 19مهرماه 1388 (11 اکتبر2009) زبونی ولی فقیه جنایتکاران را درمقابله با سدخارای «یلان» اشرفی با این بیان برملاکرد: «درشرایطی که تصور می شد مجاهدین روزهای آخر حضورشان در عراق را سپری می کنند و پیوسته از طرف دولت عراق خروچ آنان از خاک این کشور زمزمه می شد، 36 عضو دستگیر شده مجاهدین آزاد و به قرارگاه اشرف بازگردانده می شوند...  این تصمیم که قطعاً با اطلاع و تاٌیید نخست وزیر و مقامات عراقی صورت می گیرد ما را متوجه آرایش جدیدی می کند که به نفع مجاهدین رقم خورده است... با این تصمیم عراق که قطعاً خودش آن را نمی خواست و در اثر اجبار تن به آن داده است، بیشتر ثابت می شود که مجاهدین را نمی توان با این تحرّکات از عراق جاکن کرد... نتیجه گیری این که: مجاهدین تا یک دوره دیگر تحت اثر هر فشاری در عراق باقی می مانند حتی اگر به لحاظ صوری حاکمیت دولت عراق را بپذیرند... کسانی که تصور می کنند مجاهدین کارشان حداقل در عراق تمام شده است اصلاً اینطور نیست...»
  مجاهدین با پایداری پرشکوهشان در این رویارویی نفسگیر و طاقت سوز ماههای اخیر نه تنها کمرشکن نشدند بلکه ققنوس وار از زیر آوار خاکستر زخمها و درد و داغهایشان سرفراز و بلندبالاتر قامت برافراشتند. آن که «تمام» شد و طلسم نکبت آفرینش درهم شکست، ولی فقیه مفلوکی است که پتک خشماهنگ فریاد میلیونها در میلیون مردم مشتاق آزادی در سراسر خاک به خون سرشته ایران زمین، هر لحظه و هر زمان بر گندچال مغز آغل پرورده اش فروکوبیده می شود؛ پتکی که تا مرگ «دیکتاتور» هرگز سر بازایستادن ندارد.
اما از آن سو، وقتی 36«یل» اشرفی، این گوهرهای بی بدیل فدا و پاکبازی و صداقت و پایداری مجاهدین پس از به خاک نشاندن پوزه عَفن خامنه ای و مزدوران عراقیش، با تن زخمدار و آسیب رسیده، اما با پرچم افتخار و پیروزی در دست، به پایگاه پایدار و ماندگار آزادی ایران زمین ـ اشرف ـ گام نهادند، یاران و همدردان و همپیوندان این «تن واحد» با این شعار به پیشباز آن یلان همیشه ماندگار رفتند: «اشرف سرفرازه ـ به این یلاش می نازه» نه تنها «اشرف» که همه مشتاقان آزادی ایران زمین در ایران و در سراسر جهان به این یلان خجسته نام خود می نازند و چشم امیدشان به این کانونهای امید و اعتماد پایدار برای آزادی و آبادی ایران زمین است.