رحمان کریمی ـ کــوتــاه نثــــرهــای عهــــــد ولایـت فجیـــــع ملایـــان

کــوتــاه نثــــرهــای عهــــــد ولایـت فجیـــــع ملایـــان

 تقدیم به : مادران شهیدان و زندانیان سیاسی که با مقاومت خود

جنایتکاران حاکم را ناگزیر به یک گام عقب نشینی واداشتند .

 

رحمان کریمی

                                                               ــ 1 ــ

 چون به زیر چوبه دار رسید ، به آسمان نگاه کرد .

شلاله های خونین افق ، تپه های سپید ابررا شیار

زده بود . پرندگان ، بال گشوده ؛ چونان بادبان ها

بردریا می رفتند . از پشت دیوارهای بلند زندان ،

صدای آواز خوانانی به گوش می رسید که از ارتفاعات

پوشیده از برف می آمدند . ملایی که داد ظالمان را

با حکم مرگ از مظلومان می گرفت گویی که عیش

عصرگاهی اش منقص شده باشد گفت :

ــ  این مردم آدم شدنی نیستند . لیاقتش را ندارند !

جوان محکوم که نگذاشته بود تا چشمانش را ببندند ،

سرود آزادی را خواندن گرفت . ملا کبود کرد ومثل

خرس تیرخورده ، خرناسه کشید و فریاد زد :

ــ  کرسی را از زیرپای این منافق بکشید !

پیش از آنکه جلادان دست بکارشوند فریاد کشید :

ــ  زنده باد آزادی ... زنده باد مسعود و مریم

و درسنگینی هوای خلوتگاه مرگ ، خیز برداشت

و سبکبال عقاب شد  به بالا رفت .   

                                                        ــ 2 ــ

زیر ضربه های بی وقفه شلاق ، خاموش مانده بود.

در پشت او نوارهای سرخ وکبود درهم تنیده می شدند.

تن ، کرخت بود ودرد را نمی فهمید . باریکه یی خون

از لب زیرین به چانه واز چانه روی تخت شلاق می چکید.

در جسم او ، دندان بود که هنوز زندگی می کرد و به

لب فشار می آورد . آتشی که درمغز وجان او می جوشید

و گرداب وار می چرخید ، دشت شقایق بود در سینه

توفان . شکنجه گر از خاموشی او وحشت وغضب کرد .

با تمام قوا سنگین ترین ضربه را فرود آورد و لگدی

سخت محکم به جمجمه زندانی کوبید .

« آخ که زنده باد آزادی »

این آخرین صدایی بود که از او شنیده شد .

                                                         ــ 3 ــ

 جلو درزندان ، مادران جمع و جوشان بودند .

مادری به بغل دستی خود گفت :

ــ  وقتی گل هایمان را پرپر کردند و آنچه ماند به

زندان انداختند ، دیگر برای اعتراض چه جای

ترس و نگرانی ؟ یعنی خودمان عزیزتر از عزیزانمان

هستیم ؟

جواب داد :

ــ  من نمی ترسم

دوباره گفتش :

ــ  نگاه کن به آن پاسدار که با چه دریدگی و درندگی 

نگاهمان می کند و به آن یکی دیگر نگاه کن که چنان

سررا بزیرانداخته تا چهره اش را نبینیم . این یعنی

شقه شقه شدن رژیم تا پایین ترین رده .  

                                                     ــ 4 ــ

 سرپاسدار نتراشیده نخراشیده بد چک وپوزی

آمد به بند و خشمگین فریاد کشید :

ــ  ننه های بعضی هاتون جلودر زندان ، خودشون

رو لوس کرده اند و دوپا توی یک کفش که

می خواهند عزیزدردانه های خودشون رو ببرند

خونه شیرشان بدهند !! . اسم چندتا شیرخواره رو

می خونم ، بیایند کنار من بایستند .

راهرو بند پراز زندانی بود . یکی پرسید :

ــ  مگر نظام مقدس از شیرخواره ها هم می ترسد

که زندانی شان می کند ؟

سرپاسدار با نعره پرسید :

ــ  کی بود ؟

همه با هم جوا ب دادند :

ــ  من !

                                                    ــ 5 ــ

 در ازدحام سنگین دستگیرشدگان که در راهرو

بند بودند ، یکی با صدای بلند گفت :

ــ  زنده باد اشرف مخلوقات

پاسدار بی سوادی آمد بالای سرش که :

ــ  نکند منظورت اشرف منافقین باشد ؟

جواب داد :

ــ  برادر خیلی مهربان ! تو بگو منافقین که باشند ؟