چند روز بعد احمد رضا برای آخرین قرار به سراغم آمد. شرایط بسیارسخت شده بود. درهرترددی بوضوح می شد جاسوسان ومزدوران را درخیابانها دید و لمس کرد. احمد رضا ازفعالین و مسئولین انجمن معلمان مسلمان مشهد بود. مدتی قبل برادرش را دستگیرواعدام کرده بودند. خانواده اش بکرات ازاو خواسته بودند هرچه زود ترایران را ترک کند. گفته بودند حاضریم داروندارمان را به پول تبدیل کنیم وتورا به نقطه امنی برسانیم. احمدرضا قبول نکرده بود. اشک درچشم وبغض درگلو می گفت دورباد از احمدرضا که پشت به مبارزه وشهدا، برای نجات جانش دست به کارشود!اندک زمانی بعد احمد رضا دستگیرشد. همراه مجاهد شهید حسن صفری ومجاهد شهید علی قربان.
حسن بسیارفکور، کم حرف، متواضع وشجاع بود. دربازداشتگاه کمیته، یکی ازبازجویان شکنجه گرازفداکاری او گفت. بازجو شرح داد به خانه تیمی آنها حمله می کنند. خانه را ازهمه طرف به رگبارمی بندند. درپایگاه به غیرازعلی وحسن ، پدرپیرعلی وخواهرش نیزبودند. حسن خطاب به مزدوران فریاد می زند حمله را قطع کنید وخودش را به حیاط منزل می رساند. مزدوران در پشت بام منزل وروی دیوارها پناه گرفته بودند. سربازجو می گفت تصور کردیم می خواهد خودش را تسلیم کند. حسن چند قدمی جلو می آید و در یک لحظه نارنجک را به سمت پشت بام برای نابودی آدمکشان پرتاب می کند. نارنجک کمانه کرده وبه سمت خودش بازمی گردد. حسن دردم به شهادت می رسد.
چند هفته پس ازبازداشتم بازجو مراخواند وبا چشمان بسته به سلولی برد. چشمانم را بازکرد وپرسید آیا این مرد را می شناسی؟!
درمقابلم معلم دلیرمشهدی، مجاهد شهید احمدرضا با چشمان بسته وصورتی زخم آلود، قرارداشت.
بی اختیار چشمانم به پاهای لت وپارشده او افتاد. نمیدانم به عمد و یا به سهو پارچه زخم پاهایش بازبود. کف پاها پاره پاره شده بود. چیزی مثل استخوان ویا غضروف بیرون زده بود. بوی عفونت به مشام میرسید. احمدرضا صدایم را شناخت وشروع به صحبت کرد. گفت فلانی را چند بار... دیده ام. معلوم بود هیچ چیزدرباره ام نگفته است. تلاش میکرد به سفید سازی وسبک کردن پرونده من و...
بازجو امان نداد وبا تشرگفت بدمنافق داری کد رد وبدل می کنی و چشم بندم را زد و مرا به اتاق عمومی بازگرداند.ازبازجوشنیدم که ازمقاومت های فوق طاقتش میگفت. میگفت سه روز تمام شکنجه می شد. چند باربرای فرصت سوزی، مزدوران را سرقرارساختگی برده بود. بعدهم آشکارا گفته بود سرکارتان گذاشتم.
سرانجام روز باصطلاح محاکمه گروه ما در بیدادگاه فرارسید. دادگاهی که قاضی اش، دادستانش، وکیلش وهیئت منصفه اش فقط یک آخوند شیاد و جلاد بود و بس! کنارصندلی اش یک پاسدارژ.س بدست و دیگرهیچ!
از قاضی جنایتکار شنیدم که احمد رضا به اعدام محکوم شده است.
دادگاه قلابی عبارت بود ازتکرارسین وجین های متوالی بازجوی شکنجه گر. آخرین سئوالش تکاندهنده ودرعین حال مشمئزکننده بود. قاضی طی آخرین سئوال نوشت:
- احمدرضا محکوم به اعدام شده است آیا شما حاضرید تیرخلاصش بزنید؟!
ازاین همه خباثت، رذالت وجنایت یکه خوردم . تلاش کردم به خودم مسلط بشوم ونوشتم.
- نظامی کارنیستم وتا بحال دست به اسلحه نبرده ام! بلد نیستم شلیک کنم!
قصدم این بود بدانم تا کجا پیش می رود ... و"قاضی " سئوال را ادامه داد.
- کاری ندارد ما احمد رضا را نیم کش می کنیم ، کمکت می کنیم شلیلک بکنی. کاری ندارد. یک لحظه است! ازعواقب جواب مستقیم طفره می رفتم و از مرگ هراسان بودم. سئوال را دورزدم...
- گفته باشم من ازدیدن رنگ خون ترس دارم و...
بحث به صورت سئوال وجواب ادامه داشت. کم کم کنترلم را ازدست دادم. نگاهی به چشمان پاسدارمزدورانداختم. لبخندی شیطانی برلبانش ماسیده بود.درنگاهش جنایت وشقاوت موج می زد.
لحظه ای سکوت برقرارشد وسرانجام آخوندک، کاغذ را جلویم گذاشت و گفت آخرین آخرین سئوال، جوابش فقط یک کلمه است" آری " یا "نه". مجبوربه انتخاب بودم. هرچه بادا باد..
- " نه"، من آدمکش نیستم!
"قاتل" خودش را جابجا کرد، ریشش را خواراند و با نیم نگاهی به پاسدارش، با وقاحتی آخوند وار...
- می خواهد بگوید، ما آدمکش هستیم! ازجلوچشمم دورشو. مردود شدی!
چندروزبعد وپس ازصدورحکم، ما را به زندان وکیل آباد منتقل کردند. مجاهد شهید احمدرضا با ما نبود. او را به شهادت رسانده بودند. یاد وخاطره او وهمه مجاهدان ومبارزان وبخصوص سردار کبیرموسی خیابانی ، شیرزن مجاهد خلق، اشرف رجوی و18 تن ازیاران دلاورشان مبارکباد.
بهمن ماه 1388