همی گفتم که خاقانی دریغاگوی من باشد
دریغا، من شدم آخر، دریغاگوی خاقانی
هرگز در تصوّرم نمی گنجید که روزی من دریغاگوی رفیق راه، دوست همیشه دلسوزم، رضا شیرمحمدی باشم.
دردلم بود که بی دوست نباشم هرگز ـ چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
چند روز پیش که بر مزار قناری غزلخوان آواز ایران، خانم مرضیه، دیدمش مثل سروی بود استوار. با همان لبخند مهرآمیز همیشگی و کلامی که مثل زلال چشمه ساران صفابخش بود و دلپذیر؛ با همان آرامش و وَقاری که هرگز بدون آن او را ندیدم. از من خواست که هرچه عکس و اسلاید و فیلم از تاریخ صدساله ایران در دسترس دارم برایش در مخزن «قلمی» بگذارم و روز چهارشنبه هفته بعد در اور به او بسپارم.
دیروز، چهارشنبه ـ به اور رفتم با همان مخزنی که از قبل آماده کرده بودم و رویش هم نوشته بودم: «از علی معصومی به برادر رضا شیرمحمدی». امّا رضا نبود. پرکشیده و به رَفیق اعلی پیوسته بود و من ماندم بی قرار او و نالان و بهت زده.
رضاجان، رفتی و رفتن تو آتش نهاد بر دل
مگر می توان مرگ عزیزی را باور کرد که نزدیک به چهل سال, مانند سرو سه هزارساله اَبرکوی، استوار و ریشه در سنگ، لنگر دل و جانت بود و در یک کمان کشیدنی مانند آرش، دلاور افسانه یی ایران زمین، از جان, دل برکند و به صمیم دلها پیوست؟
چهل سال صفا و یکرنگی, مَحبت و پاکباختگی و دلاوری، به راحتی یک نفس کشیدن و به سبکی یک قاصدک, سبکبال, بال گشود و به دل نیلگون آسمان فرارفت. او که آب تن آسوده یی نبود که به زمین فرورود, رود سر در راه پوینده و تیزتازی بود که به دریا پیوست.
آبی که برآسود, زمینش بخورد, زود ـ دریا شود آن رود که پیوسته روان است
رضاجان، تو که مانند دیگر همرزمان پاکباز مجاهدت لحظه یی از پای و پویه نمی ماندی و همیشه می گفتی: «حسرت نبرم به خواب آن مرداب ـ کآرام درون دشت شب خفته ست ـ دریایم و نیست باکم از توفان ـ دریا همه عمر خوابش آشفته ست»، چه شد که این چنین سنگین، در آرامش دریای بی توفان آرمیدی و دریادریا توفان در دل بی قرار یارانت به جای نهادی؟
نزدیک چهل سال پیش, در مهرماه 1351, برای نخستین بار رضا را در دبیرستان نمونه «عَلم», در خیابان کوهسنگی مشهد دیدم؛ دو سال مانده به پایان تحصیلات دبیرستانیش در رشته ریاضی. این دیدار تا دو سال بعد در همان دبیرستان در بیشتر روزهای هفته, ادامه داشت. کلاسی که رضا در آن درس می خواند واقعاً نمونه بود. دریایی از شور و تپش جوانی، به همراه سرشارترین احساسات نوشکفته آزاداندیشی و بیدادستیزی.
هنوز چند ماهی از آغاز سال تحصیلی نگذشته بود که هسته اولیه یک گروه محفلی کوچک در این کلاس, به طور پنهانی, شکل گرفت و سوخت رسان جوششها و نوآوریهایی شد که شوری در دبیرستان برانگیخت. از جمله کارهای این گروه, برپایی یک کتابخانه, نشر گاهنامه یی به نام «جُنگ باران», برگزاری شبهای شعر و مقاله خوانی, که یکی از آنها شب شعری بود به یاد شاعر شهید خسرو گلسرخی, اجرای نمایشنامه هایی نظیر «شب», نوشته امین فقیری, به کارگردانی ایرج صغیری, اجرای نمایشنانه «شیرین و فرهاد و میهنه بانو و آب سرچشمه بیستون» از ناظم حکمت، که در تالار دانشکده علوم اجرا شدند.
بعدها, در سال 1360, دبیرستان علم که به نام «دبیرستان ابوذر» نامیده شده بود, به زندان ابوذر تبدیل شد و بسیاری از فعالان پیشین مدرسه، که به طور عمده به سازمان پرافتخار مجاهدین خلق پیوسته بودند, در مبارزه با رژیم ضدبشری خمینی به شهادت رسیدند. شماری از اعضای همان هسته اولیه ازجمله شهیدان اند: بهمن مقدس جعفری, حسین زرسازان, حمید میرسیدی, مسعود نیازمند, و شهیدان پاکبازی مانند نادیا کاویانی, محمدناصر آموزگار, علی ثاقب, ابوالحسن تقی آبادی, بهروز پاشایی, جمشید قیاسی, محمدرضا پهلوان لو. یکی از اعضای هسته اولیه, محسن تدیّنی, فرمانده تیپ, در عملیات فروغ جاویدان به جاودانگان پیوست. زمین ورزش دبیرستان، که چندمتر گودتر از سطح زمین بود, به شکنجه گاه مخوفی به نام «استخر» تبدیل شد و مجاهدان قهرمانی مانند ثریّا شکرانه, همسر قاسم مهریزی و فریدون کیانی در همان شکنجه گاه در زیر شکنجه به شهادت رسیدند.
ننگ ابدی بر خمینی ضدبشر و دوده و زاد و رود سفّاکش که چه شقایقهای زندگی پروری را پرپر کردند.
ازاین سَموم که بر طَرف بوستان بگذشت ـ عجب که بوی گلی ماند و رنگ نسترنی
رضا شیرمحمدی از همان آغاز برپایی رژیم خمینی به سازمان مجاهدین پیوست و به عنوان یک عضو سختکوش و جدّی در تمام سالهای پرخوف و خطری که سازمان پشت سر نهاد, مانند شیر, بی هراس و بیم, هر مسئولیتی را, جانانه, به پیش برد تا سرانجام بر آستان جانان سرنهاد و گلبانگ سربلندی بر آسمان زد: او عاشق سازمان مجاهدین بود، از همان نخستین ماههایی که دیدمش؛ او عاشق مردم بود و عاشق زندگی در زیباترین وطن؛ عاشق دادگری و آزادی بود و این عشق را هرگز در زندگیش فروننهاد. عاشق زیست و عاشقانه در راه آرمانهای بلندش برای آزادی جان باخت.
رضاجان تو همیشه در دل همه شیفتگان آزادی ایران زمین جاودانه خواهی ماند.
«چه شکوهی دارد شب را
پشت دروازه ناکامی ها سرکردن،
تا گشاید سحری نورافشان
پرنیان بر سر خلق».