این روزها، سالروز حماسه شهادت اولین سری از اعضای مرکزیت سازمان مجاهدین خلق ایران با حماسه ایستادگی مجاهدین قهرمان در فروغ اشرف، همزمان شده و هرکدام آتش خاموشی ناپذیری را در درونم برمی افروزد.
از یک طرف حماسه شهادت اعضای مرکزیت و بدنبال آن بنیانگذاران سازمان پرافتخار مجاهدین خلق در بهار 1351، که هزاران جوان را در سراسر ایران به سوی مقاومت تمام عیار در برابر دیکتاتوری سلطنتی شاه جذب کرد و از طرف دیگر حماسه قهرمانان اشرفی که قلب و روح میلیونها انسان را در داخل و خارج ایران در دو هفته اخیر تکان داده، مرا به نوشتن این سطور وامی دارد.
بنابراین بعنوان کوچکترین وظیفه خودم، لازم دیدم که در رسای این حماسه آفرینان تاریخ آزادی مردم ایران، در چند کلمه احساساتم را بنویسم:
ابتدا یک خاطره که مربوط به بیدادگاههای محاکمه اعضای مرکزیت سازمان است و هرگز تا پایان عمر از ذهنم پاک نخواهد شد را می نویسم. این لحظه مربوط به زمستان سال 1350 و جلسات محاکمه اعضای مرکزیت سازمان در بیدادگاه دادرسی ارتش است. یکی از خانمهای هوادار سازمان(سازمانی که هنوز بنام سازمان مجاهدین خلق ایران نام گذاری نشده بود) که از اقوام نزدیکم و از فعالین اصلی خانواده های زندانیان سیاسی مجاهد برای جلوگیری از اعدام آنها بود، در جلسات بیدادگاه اولین سری اعضای مرکزیت سازمان شرکت می کرد. (بعد از انقلاب سال 1357 او برایم توضیح داد که با استفاده شناسنامه خواهر یکی از مجاهدین بعنوان خانواده درجه یک و با استفاده از چادر بدون اینکه شناسایی شود وارد جلسه دادگاه می شده است)
خانه ما در نزدیکی دادرسی ارتش واقع در چهارراه قصر در تهران بود، بعد از اتمام جلسات دادگاه وی به طور مستقیم از جلسه دادگاه به خانه ما می آمد. یادم هست اولین بار که از این جلسات برگشت بعد از ظهر بود، او که ساعتی قبل از بیدادگاه دادستانی برگشته بود، شروع به تعریف صحنه های دادگاه و روحیه و نشاط آن جوانان انقلابی در جلسه محاکمه برای مادرم کرد.
من که آن موقع دانش آموز کلاس اول دبیرستان و نوجوان بودم از شنیدن ماوقع صحنه دادگاه شوکه شده و خشکم زده و زبانم بند آمده و قلبم آتش گرفت. ازابتدا نمی دانستم که نسبت به شنیدن خبر جوانان پاکباخته ای که در حال اعدام هستند باید گریه کنم، یا باید به صحنه ها و شوخیهایی که آنها در صحنه بیدادگاه گفته بودند بخندم. البته یادم هست که بعد از چند دقیقه دیگر عاشق و شیدای این قهرمانان شده و از ته دل می خندیدم و دیگر اندوه و غم محکومیت آن قهرمانان به اعدام را فراموش کرده بودم. ابتدا لحظات ترس از اینهمه بی باکی و شجاعت داشتم اما بعد از دقایقی با شنیدن پیامهای آنها، از این ترس عبور کرده و دیوانه وار عاشق آنها و راه و رسمشان شدم.
من به عنوان یک دانش آموز، آشنایی بسیار کمی نسبت به مبارزه داشتم، اما پیامی که آن مجاهدین داشتند ضمیر و قلب هر انسانی را آتش می زد. این پیام ازهرمانعی عبور می کرد و به اعماق وجود نفوذ می کرد. زیرا هر انسانی با قلب و ضمیرش می تواند این پیام را بگیرد که در لحظه مرگ و از دست دادن حیات که بزرگترین سرمایه انسان است، عکس العمل طبیعی و خودبخودی، ترس، تزلزل و اندوه است، مگر انسانهای برگزیده و برجسته ای که آن قدر به حقانیت راهشان ایمان داشته باشند که هیچگونه هراسی بخود راه نداده و به استقبال مرگ در راه اعتقاداتشان و آزادی برای مردم میروند، مردان و زنانی که مرگ در مقابل آنها زانو زده و اسیر هیچ گردی از تعادل قوای نیروهای اهریمنی نمی شوند.
یکی از مهمترین خاطراتی که از جلسات دادگاه بیادم مانده، درباره دو عضو مرکزیت سازمان مجاهدین بود که در جلسه دادگاه مستمرا شوخی کرده و افسران بیدادگاه را به مسخره می گرفتند، آن دو نفر مسعود رجوی و ناصر صادق بودند. از جمله یادم هست که مسعود رجوی خطاب به ناصر صادق که رئیس دادگاه را تهدید به انتقام کرده بود بلند در جلسه گفته بود که این حرفها را در اینجا نگو، مگر نمی بینی که آقای دادستان می ترسد. همان موقع به خاطر صحبتی که ناصر صادق کرده بود رنگ دادستان دادگاه از ترس سفید شده بود.
آن روز لحظه ای بود که اسم مسعود رجوی و عشق به او بعنوان سمبل انسانیت و مجاهدت در قلبم حک شد، عشق جاودانی که تا لحظه دادن جان و وفای به عهد و پیمان هم چنان ادامه دارد
همیشه درپاسخ به این سوال که کی و کجا راه سازمان مجاهدین پرافتخار خلق ایران را انتخاب کردم، لحظات و صحنه های انتخاب بیشماری داشتم، اما لحظه ای که فراتر از همه لحظات در قلبم حک شده، همان روزی است که صحنه های محکومیت اولین سری از اعضای مرکزیت به اعدام را شنیدم. بعدها آموختم که مجاهدین با الگو قراردادن پیامبر فدا و آزادی امام حسین علیه السلام و یارانش که در شب عاشورا همه خندان و سرودخوان به استقبال شهادت رفتند این مسیر را انتخاب کرده اند.
دادگاه دور اول به پایان رسید و همه اعضای مرکزیت سازمان در آن به اعدام محکوم شدند. (دردادگاه دوم با فداکاریها و فعالیتهای بین المللی خستگی ناپذیر شهید کاظم رجوی در سوئیس حکم اعدام مسعود رجوی به حبس ابد تبدیل شد)
در صبحگاه 31 فروردین 1351 این قهرمانان به شهادت رسیده و به عهد خود با خدا و خلق وفا کردند. مدافعات این مجاهدین والامقام در دادگاه، به سرعت در بیرون زندان تکثیر شده و باعث پیوستن هزاران جوان انقلابی به راه مجاهدین شد. مبارزه انقلابی که در ادامه خود در سال 1357 به سرنگونی دیکتاتوری رژیم شاه منجر شد.
امروز بعد از چهل سال دیدم که دیگر بار همان اعضای مرکزیت بخون خفته سازمان بازتکثیر شده و قهرمانان اشرفی با فدای حسینی در مقابل روح پلید شیطان خامنه ای و دست نشانده اش نوری مالکی ایستاده و پرچم مقاومت و افتخار یک خلق در زنجیر را برافراشته نگهداشته و پوزه آنها را به خاک مالیدند.
هر انسانی در داخل ایران و در سراسر جهان، با هر نوع ایدئولوژی و طرز فکر با دیدن صحنه های اشرفیهای قهرمان پیام آنها را که به اعماق وجود هر انسانی نفوذ میکند دریافته است که با دست خالی در مقابل نیروهای تا دندان مسلح خامنه ای و مالکی ایستادند و حماسه ای فراتر از طاقت انسانی در تاریخ بشریت معاصر خلق کردند.
وقتی صحنه های حمله زرهی ها و هاموی ها و تیراندازی مزدوران رژیم را به صفوف بی سلاح و بی دفاع مجاهدین را می بینم از اعماق قلب به تک تک آنها درود می فرستم و آرزو می کنم که ای کاش در این صحنه دفاع از شرف و افتخار یک خلق در زنجیر در کنار آنان بودم.
وقتی بیاد می آورم که چگونه خون بنیانگذاران و اعضای مرکزیت باعث پیوستن صدها هزار جوان به راه مجاهدین و نهایتا سرنگونی رژیم شاه شد، پیام خون شهدای 19 فروردین فروغ اشرف را چیزی جز قیام خلق قهرمان ایران و سرنگونی محتوم دیکتاتوری آخوندی در ایران و دیکتاتور دست نشانده اش در عراق نمی بینم. پیام آزادیبخش این خونها امروز سراسر جهان را طی کرده و هر انسان آزاده ای را به یاری خلق ستمدیده ایران می خواند و هر روز که از شهادتشان می گذرد بالا و بالاتر رفته و تا روز آزادی این خلق اعتلا خواهد یافت.