زهره محسنی پور ـ حکایت چشمان من

این نوشته را به اشرفیان تقدیم میکنم.

 بر ایوان غروب، با خود به خلوت بنشسته بودم که چشمانم بر من وارد شدند؛ و بدون آنکه چیزی بگویند، در کنارم جای گرفتند. چون بر آنان نظر افکندم، غروب را در چشمانشان دیدم، پس احوال آنان بازپرسیدم.
گفتند: ما از راهی دور و سفری دراز باز می آییم.
گفتم: مقصودتان از این سفر چه بود؟
گفتند: ما را سودای دلی همدرد، درسر بود، پس به جستجویش به راه افتادیم و رنج این سفربه جان خریدیم.
گفتم: باز گویید حال ماجرایتان که به شنیدن آن بسیارمشتاقم.
چشمانم، آهی کشیدند و گفتند: ما همه روزها را به جستجو بودیم و شبها را نیز؛ و این به هفت سال بود. چهارگوشه جهان را زیرپا گذاشتیم، بر فراز کوهها برآمدیم، دره ها، دشتها و جنگلها راپشت سرنهادیم، از رودخانه ها و دریاها گذرکرده و به ساحلها فرود آمدیم، در ولایات، یکی پس از دیگری منزل کردیم، و بسیار عجایب به چشم دیدیم که به باور نیاید.
گفتم: آیا شما را منظورازاین سفر حاصل گردید؟
چشمان غروبی ام، دگر بار آهی برکشیدند و با صدایی غمگین گفتند:
ای دریغا، که نشانی نیافتیم. چه بسا آدمیان دیدیم که بسان جامه های فاخری که بر تن داشتند، سخنان فاخر می گفتند، دبیرانی یافتیم که گمراهی خلق را پیشه ساخته بودند، صورتگرانی دیدیم که هر دم، نقشی فریبنده می پرداختند، رهبرانی را دیدیم که بیراهه ها را، راه نشان می دادند و آدمیان دیگر دیدیم که به خطا، دل درگرو اینان بسته، در سودای نیکبختی به دور اینان گرد آمده بودند. فقط به یکی از گوشه های کوچک جهان، مجمعی از بیدلان یافتیم، ولی ما را با آنان کاری نبود که ما در پی دلداران بودیم نه بیدلان. همه ی اینها دیدیم، اما آنچه که در پی اش بودیم، نیافتیم.
گفتم: آیا از این جستجو، شما را بهره ای هم رسید؟
گفتند: هیچ عایدمان نگشت، جز دردی بردل و آتشی در سینه.
گفتم: هان بدانید که مقصود شما حاصل شده است.
گفتند: چگونه این ادعا می داری؟
گفتم: ای چشمان پر درد من، بدانید و آگاه باشید که آن درد که شما بردل دارید، درهر دل در نیاید و آن آتش که به سینه دارید، بر هر سینه ننشیند؛ و بدانید که آن درد، بردلی وارد شود که آن را شایسته قدوم خود دریابد؛ واین شایستگی به شرطی یکتا حاصل شود.
گفتند: آن یکتا شرط چیست؟ ما را آگاه کن تا به انجامش برآییم.
گفتم: «بیدلی»؛ و بیدل را نشان آن باشد که از خود خبر ندارد، چنانکه شمایید و خود نمی دانید. پس آن بیدلان که در آن گوشه کوچک ازجهان دیدید، همان دلهای همدردی است که در پی اش بودید؛ که «بیدلان» تنها «دلداران» هستند و «دلداران» تنها «بیدلان».