خلیل کعبی یک عرب ایرانی بود که در راه دفاع از کمپ اشرف شهید شد و قبل از وفاتش جزئیات کشتار 8 آوریل را روایت می کند.
به گزارش سایت ملف نت 7 خرداد 90 شاهدی میگوید، من او را دهها سال قبل شناختم، او مردی بود اصول گرا که با درس عشق ورزیدن به وطن و خضوع در برابر مردمش تربیت شد آروزی این را داشت که در سایه دولتی انتخاب شده که فقرا را در برابر ثروتمندان نمایندگی کند در وطنش با خانوادهاش در آزادی و کرامت کامل زندگی کند، وطنی که در آن از ظلم و جور و سرکوب و به بند کشیدن آزادیها و به نام دین ستم ورزیدن به مردم اثری وجود نداشته باشد.
مجاهد اشرفی فقید خلیل کعبی 15 سال در این مسیر مبارزه کرد و در طی آن در حماسهای دلاورانه و فداکارانه شرکت داشت و در مسیر روشن کردن مسیر برای نسلهای آینده ایران سهم داشت، همان نسلهایی حق خودشان را از سرپنجههای جلادانی که بر اریکه قدرت تکیه دادهاند در خواهند آورد.
خلیل کعبی 47 ساله فرزند سوم خانوادهای بود که در حال حاضر در شهر آبادان زندگی میکنند، او یک عرب از ساکنان استان خوزستان واقع در جنوب غربی ایران بود که قبل از پیوستن به صفوف سازمان در سال 1365 و آمدنش به کمپ اشرف در استان دیالی بعنوان یک مکانیک در سرویسگاه خودرو در آبادان و اهواز کار می کرد.
او را بر روی تختش در بیمارستان دیدم و با لبخندی تلاش کرد تا دردی را که در وجود بود مخفی کند و روحیه بالایی را که به دور از هرگونه غم و اندوه بود را نشان دهد.
بعد از سوالی که از وضعیت سلامتی او کردم جسم نحیف خود را به آرامی عقب کشید و به بالش تکیه داد و شروع کرد آنچه را که دیده بود را گفتن ”یا به بیانی درستتر شهادت دادن” درباره کشتار 8 آوریل در کمپ پناهندگان ایرانی. او گفت: ”در ساعت شش و نیم صبح روز 8 آوریل شنیدم که گروهی از نیروهای جیره خوار وابسته به دفتر نخست وزیری عراق که لباس نظامی دارند با پاره کردن سیاج و با بکار گیری بلدوزر و لودر به کمپ یورش آوردهاند.
به سرعت همراه با تعدادی از دوستانم به میدان لاله رفتیم تا علیه این حملهای که ناقض قوانین بود، اعتراض کنیم وقتی به میدان لاله رسیدیم دیدم که حدود 60 مرد مسلح به همراه خودروهای هاموی در قسمت شمالی خیابان اصلی کمپ حضور دارند.
به دیگر خواهران و برادرانم که قبل از ما آنجا آمده بودند و در حال سر دادن شعار ”الله اکبر” و ”اینجا خانه ماست از آن بیرون بروید” بودند نگاهی کردم ناگهان صدای گلولهها بلند شد و تعدادی فرد مسلح به سمت ما آتش گشودند بر زمین نشستم.
یکی از خواهران را دیدم که بر زمین افتاد و هیچ حرکتی نمیکرد فهمیدم که گلوله خورده است سینه خیز به سمت او رفتم تا بتوانم او را از محلی که گلولهها همچون باران از جانب افراد مسلح به سوی ما شلیک میشد دور سازم، وقتی فاصلهام با او چند متر بیشتر نبود، دیدم که به پاهای او گلوله خورده است و خونریزی دارد در همان حال سه مرد مسلح شروع کردند به سمت من شلیک کردن تا راه را بر من ببندند و مانع این شوند که او را نجات دهم در میان آنها فرد نظامی را دیدم که درجه سرگردی داشت با خودم گفتم: ”ای خدای من این وحشیها چقدر قسیالقلب هستند” این صحنه خیلی سخت و دردآور بود، بالاخره با کمک تعدادی از برادرانم توانستیم که این خواهر را به پشت منتقل نماییم و او را در خودرویی قرار دادیم تا به بیمارستان برده شود.
در حین برگشت مهدی برزگر را دیدم که با دستان خالی شعار الله اکبر سر میداد تا تلاش کند به ورود خودروهای نظامی اعتراض کرده و مانع ورود آنها به کمپ شوند، ولی شخصی که درجه سرگردی داشت و قیافهاش اصلاً شبیه انسانها نبود سلاحش را به سمت هم رزمم مهدی هدف گیری کرد و به سمت او آتش گشود و او در جا کشته شد، او را این آدم وحشی با خونسردی در برابر دیدگان من کشت، در حالیکه این بیچاره بی سلاح بود و فقط داشت از خود دفاع میکرد و دقیقاً شبیه اعدام صحرایی بود هیچ دادگاهی هم نداشت.
بار دیگر بر زمین نشستم تا از خودم در برابر گلولههایی که لحظهای متوقف نمیشدند حفاظت کرده باشم به پشت سرم نگاه کردم و خواهر فائزه رجبی را دیدم که بدون توجه به گلولهها به سمت خیابان میدود فریاد زده و او را صدا کردم و گفتم: ” خواهر چرا این طور بدون دقت حرکت میکنید؟د سریع پشت مانع بروید. ”
او را میشناختم و از عمرش بیست سال میگذشت و پدرش عبدالرضا رجبی بود که دو سال قبل در زندانهای رژیم ایران در اثر شکنجههای شدید به شهادت رسید و زمانی که پدرش در حبس بود مادر و خواهرانش به اشرف پناهنده شدند، به روبرویم نگاه کردم صدای او را از پشت سرم شنیدم که شعار میداد: ” الله اکبر” و ” اینجا خانه ماست از آن بیرون بروید” سربازی را دیدم که در طرف مقابل ایستاده بود و سلاحش را به سمت ما دو نفر نشانه گرفته بود، چند گلوله شلیک کرد بعد از چند ثانیه دیگر صدای خواهر فائزه را نشنیدم. بار دیگر به پشت سرم نگاه کردم و دیدم که بر روی خیابان افتاده است و صورتش به خون آغشته میباشد، خشم سراپایم را گرفت و درد قلبم را منفجر ساخت کنترلم را از دست دادم و ایستاده شعار دادم: ” به چه گناهی کشته شد؟ به چه گناهی کشته شد؟”
جلوی من سه برادر دیگر هم سرپا ایستاده بودند که عبارت بودند از مسعود حاجی لویی، بهروز ثابت و احمد آقایی. با دستانی خالی ایستاده بودند، تا علیه این حمله وحشیانه اعتراض کنند و به سمت سربازان فریاد میکشیدند: ” ای بزدلان چرا خواهران ما را میکشید؟ آیا نمیبینید که دستان ما خالی است؟ ما میخواهیم از خانه خود دفاع کنیم، چرا خانه ما را اشغال میکنید؟ آیا شما مسلمان نیستید؟” وقتی فاصله بین این برادران با سربازان به بیست متر رسد سربازان شروع به شلیک به سمت آنها کردند و بی درنگ و با خونسردی تمام آنها را کشتند من هرگز در زندگیام چنین صحنهای ندیده بودم.
به یاد نمیآورم کی مجروح شدم ولی بعد از مدتی احساس درد کردم و در پایم احساس داغی نمودم، دیدن این قتل عام و کشتهها و خواهران و برادرانم که مجروح میشدند باعث شده بود به خودم فکر نکنم و دردی احساس نکنم.
بالاخره به دلیل خونریزی شدیدی که داشتم و به علت اصرار شدید یکی از برادرانم، سوار خودرویی شدم که به سمت بیمارستان میرفت.
در راه خیابان را دیدم که به خون آغشته بود وقتی از صحنه دور شدیم صدای شعار دادنهای دوستانم کم شد و صدای موتور ماشین بالا رفت ولی همچنان صدای شلیکها و انفجارها ادامه داشت به خودم گفتم: ” خدای من امروز در اشرف چه اتفاقی دارد میافتد؟ چند نفر از خواهران و برادرانم به دست این سفلگان شهید خواهند شد؟”
در این صحنه دهشتناک 4 نفر از برادران و دو نفر از خواهران شهید شدند و ده نفر دیگر هم زخمی گردیدند.
خلیل کعبی صحبت را در اینجا قطع کرد و اشک از چشمانش سرازیر گردید به درد او فکر کردم ولی قلبم لبریز از غم بود به من گفت مردم ایران آزادی را کسب خواهند کرد و درود بر این قهرمانان که خون خود را در راه وطن دادند که درود بر این اشرفیان و بر شجاعت و رشادتشان که باعث خواهد شد در برگهای تاریخ و در نزد پروردگارشان جاودان باشند.
این آخرین دیدار من با خلیل کعبی بود، چون به دلیل جراحت شدیدی که داشت به شهادت رسید.