آن که ،
در ذاتش محبت جانداشت
از ستم بردیگران
پروانداشت.
آن که ،
سنگش جای دل در سینه بود
جان و روحش
لب به لب از کینه بود.
آن که،
در ظاهر رفیقت می نمود
در دلش
جز نفرت از رویت نبود.
آن که ،
نامد برزبانش حرف راست
از وجودش
جز تقلب برنخاست.
آن که ،
افکارش پلید و شوم بود
گفته هایش
مُعـوَج و مذموم بود.
آن که ،
بودش عقده های بی شمار
پیش زهرش،
شهد می شد زهر مار.
آن که ،
جهلش صد ره از علمش فزون
از جهالت های او
دل غرق خون.
آن که،
گر دادی به کَس یک لقمه نان
می گرفت از وی به جایش؛
جسم و جان.
آن که،
می زد لاف در زیر لحاف
روز میدان
کرد خنجر در غلاف.
آن که،
تیغش تا بریدی، سربرید
آن که ،
ننگ و نکبت و مرگ آفرید.
مُـرد و خلقی شد رها زادبار او
شد رها از زشتی کردار او .