آقای مهندس میرحسین موسوی، که میتوان سخنگوی دیگر این "رهبران" نیز دانست اش، خسته نمی شود از باز گفتن این فرمان خمینی که:
-"جمهوری ی اسلامی: نه یک کلمه کمتر، نه یک کلمه بیشتر"؛
و دست بردار نیست از پافشردن بر بایستگیی بازگشتن به آغازههای انقلاب و"ارزش های امام"!
من نیکخواه بودن کنونی ی آقای موسوی در پیوند با مردم را به پرسش نمیگیرم. آنچه نگرانام میدارد،امّا، سخنی ست که گوته گفت و لنین بازگفت:
"راه دوزخ [نیز] با سنگهایی از نیکخواهی فرش شده است."
به خواست خمینی بود، و بر بنیاد "ارزش های امام"، که "جمهوری ی اسلامی" پدید آمد و، در همان نخستین سالهای پس از انقلاب، همین شد که اکنون نیز هست: فرمانفرماییی آخوندی! "قانون اساسی"ی این "جمهوری" ست که آن را فرمانفرماییی آخوندی میکند. و امضای "امام خمینی" بود که این "قانون" را قانون کرد.
و، خوب، پس، بازگردیم به اغازههای انقلاب و به ارزشهای امام تا چه شود؟ تا که بازگردیم، سی سالی پس از این، به همین جا، به همین دوزخی که اکنون درآنایم؟!
به همین خونجنونکدهی آخوندی؟!
چند بار باید از یک سوراخ گزیده شویم تا باور کنیم که هیچ جانوری در آن لانه ندارد جز شرزه ماری زهر آگین ؟!
چرا نمی پذیریم که:
"ور خود کلام غیبی، دارد به ذات عیبی
اصلی که داشت صدها تعبیر اشتباهی"؟!
چرا نمیپذیریم که دین در حکومت به همه چیز مردم آسیبهای مرگآور میزند و، بیش و پیش از همه، به خود؟
آیا هنوز نیز روشنتر از آفتاب نشده است که جدا خواستن دین از حکومت به هیچ روی دشمنی ورزیدن با دین نیست؟! و که بزرگترین دشمنان دین هماناناند، به راستی، که آن را در حکومت می خواهند؟!
من خواست بازگشت به آغازههای انقلاب و ارزش های امام و اندیشههای خمینی را واپسین برآیند میبینم از روندی از اندیشیدن که، در سالهای میانیی دههی شصت، با این باوره آغاز شد که فرمانفرماییی آخوندی از درون "استحالهپذیر" است: و کژراههای پدید آورد تا گروهی همامیز از اَبَرزیرکان و ساده باوران سیاسی، دوشادوش یکدیگر، در آن پیش روند و، با پرچم "اصلاحطلبی"، خود و همهی ما را به همین جا برسانند، به همین دوزخی که اکنون در آنایم:
به همین خونجنونکده ی آخوندساخته و آخوندساز!
باری،
من یکی، که نه هرگز"استحالهپذیر"بودن فرمانفرماییی آخوندی* را باور داشتهام و نه هیچگاه هیچ راه و شکل دیگری از "اصلاح پذیر" بودن این دستگاه مافیاییی پیشاقرون وسطاییی فتنه انگیز و خونریز ضد همه چیز و بی همه چیز را، از همان آغاز کار، با این روند شوم فرجام بی پرده و بی پروا در افتادم.
"اندر باب تز استحاله" سروده ای ست از من که تاریخ سی و یکم فروردین 1366 را در زیر خود دارد و، در تیر ماه همین سال، در هشتاد و دومین شماره ی "آهنگر در تبعید"** چاپ شده است. این شعر برآیند بگو مگویی پُرخشم و خروش است که من با یک ملیگرای لندن نشین، زنده یاد احمد احراری، داشتم. روی سخن ام، امّا ، آن روز تنها با آقای احراری و ملّیگرایانی همچون او نبود؛ وامروز نیز – با درد و دریغ می گویم- گمان نمیکنم این شعراز کاربرد افتاده باشد و دیگر اکنون بیش از برگی نباشد در کارنامهی شعری –سیاسیی من.
دلام می خواهد این شعر را هم میهنان به جان و به خیابان و به زبان آمدهی من بخوانند، به ویژه آنانی از اینان که هیچ بخشی از خیزش کنونی را "ساختار شکن" نمیدانند و "راه سبز امید" را در برگیرندهی سراسراین خیزش میپندارند و رهبراناش را رهبران همه ی خیزشیان.
بی پرده و بی پروا بودن زبان و بیانام در این شعر را امروز و هنوز نیز انگیزهای نمییابم برای شرمساری و پوزشخواهی، مگر در پیوند با جاودانیاد، بزرگ آیتالله، حسین علی منتظری. گفتن ندارد، امّا ، که:"امید امام و امت " آن روز دگر بود و بزرگوار مرد مردمگرای امروز دگر است.
اندرباب "تز استحاله"
الا ملی گرا رندی که خواهی
به جمهوری ی اسلام استحاله!
گچ دیوار ناهموار چون بست،
دگر هموار کی گردد به ماله؟!
به مشتی خاک می خواهی پُرَش کرد؟!
ببین:چاه است این- اُستا!- نه چاله.
درون آن دُر وگوهر نیابی:
زباله ست این، زباله ست این، زباله.
نبینی سود از این غربال کردن:
نخاله ست این، نخاله ست این، نخاله.
بر آن بیهوده دندان می فشاری:
تفاله ست این، تفاله ست این، تفاله.
بر این سرگین چه بنشینی چو زنبور؟!
ببین: عمامه است این، نه کلاله.
بر آن تا چند مالی پوزه، چون سگ؟!
تپاله ست این، تپاله ست این، تپاله.
مجیز شیخ گویی، تا که شاید
ز دیگ قدرت اش یابی نواله؟!
از این آشات نبخشد یک ملاقه،
نویسی وربرایاش صد مقاله.
چرا دارد تو را انباز؟ کز پیش،
به کف، هم ملک دارد، هم قباله.
اگر دریایاش اندر کوزه ریزی،
نسازد ارمغانات یک پیاله.
ز یک سو، می گریزی زو به صد پا؛
ز دیگرسو، روی سویاش کشاله.
چنین کز او سخن گویی، به زودی،
شوی بر خوی او، والله، واله.
بسی را کُشت و گفتی: مساله نیست:
سرشتاش کُشتن است: اینت مساله.
کنون جمهوریی او هشت ساله ست:
همین است، ار شود هشتاد ساله.
شود جمهوریی اسلام ملّی:
اگر خربوزه میگردد چغاله.
تو ما را دشمنی، ای مرد، یا دوست؟!
علیه مردم مایی تو یا له؟
تو می گویی مصدق رهبر توست:
کجا دم زد مصدق ز استحاله؟
در آن کوشی که تا ماند سلامت
سر "گُربه نره " بعد از شغاله!
که چی؟ خواهی رَوَد از این چمن گاو،
ولی ماند به جای از او تپاله؟!
چرا؟ از بهر حال خویش لابد:
خوش استات بوی سرگین لامحاله.
مصدق هم، اگر میبود، می گفت:
خدا را، بس کن این چسگوز ناله.
به ایران ، بی شک، «اُرگان» تو را نیز
شمارد شیخ از اوراق ضاله:
اگر بیند به دست دختری خُرد
فقط یک سطرت از یک سرمقاله،
کشد اورا به زندان و کُشد زار،
بکارت کرده از طفلک ازاله.
به ایران ار بُدی ، شیخ ات می آموخت
خصوصیات آش کشک خاله:
به زندان، از «تز»ت جوشانده می ساخت:
کمی ز آب اش به تو می کرد اماله.
کسی را کاینچنین تیمار دارند،
هم آل-از پیش المعلوم حاله:
خمینی مینمودت چهره در ماه،
امامان گرد بر گردش چو هاله.
بدینسان، میشدی، از جانب شیخ،
خودت المستحیلا بالوکاله.
چنین، از سوی او، هم بر تو می گشت
«تز»ت، در باب استحلال، احاله.
یکی بگذر بر ایران، تا ببینی
ز خون بر هر کرانی رُسته لاله؛
به هر لاله، که از خون جوانی ست،
ز اشک مادری بنشسته ژاله.
عبا آمد وبای خلق ایران:
که لعنت بر عبا بادا و آله.
خروش مردم پُر خشم و کین است***
که فهم شیخ دریابد، نه ناله.
نبینی جز زیان از کاله ی شیخ:
طمع برگیر از این گندیده کاله.
و گر در یوزه گر باشی، کنادت
خدا جای دگر روزی حواله.
چو در تفسیر حق تقصیر ورزی،
کلام من چرا یابد اطاله؟
به راه ارنامدی هم، جای غم نیست:
ضلالت پیشه را بس دان ضلاله.
سی ویکم فروردین 1366
بیدرکجای لندن
پانویسها:
*"جناح بندی" در فرمانفرماییی آخوندی با بخش شدن سرکردگان و گردانندگان این فرمانفرمایی به "اصول گرایان" و "اصلاح طلبان" آغاز شد. اصلاح طلبان اکنون دیگر به سرنوشت شوم و به آسانی پیشبینی پذیر خود رسیدهاند .روند بخش بر دو شدن، امّا، همچنان ادامه دارد؛ و همچنان ادامه خواهد داشت تاروزی که "علی بماند و حوض اش"- یعنی خوداش! که، البته ، به راستی، چنین روزی را هرگز نخواهیم دید: زیرا، پیش از آن که چنین شود، فرمانفرماییی آ خوندی نیز، همچون همهی هماننداناش که در گذشته با مردم درافتادند، بر خواهد افتاد.
** "آهنگر در تبعید" را دوست و برادر به خاک خفتهام منوچهر جان محجوبی در لندن در می آورد. هر ماه یک شماره. من، چندی پس از پناهنده شدن ام در انگلستان، آغاز کردم به همکاری کردن با او. کار این همکاری به زودی بالا گرفت و بخشی از "آهنگر"، با نام "گریه خند"، ویژهی نوشته ها و سروده های طنزآمیز من شد.
*** در اصل این سروده، این بیت چنین است، یعنی بود:
"کلام تیر و پیغام تفنگ است"
که فهم شیخ دریابد، نه ناله.
کنار گذاشتن مصراع "کلام تیر و پیغام تفنگ است" بدین معنا نیست، امّا، که به باور امروزین من نیز، مبارزه ی مسلحانه شیوهای از بنیاد نادرست است که می باید برای همیشه از فهرست شیوه های خردمندانه ی مبارزه با خودکامگی کنار گذاشته شود. به هیچ روی. از آن آزمون تلخ و دردناک که این شیوه، در رویارویی با خودکامگیی شاه، به نادرست یعنی نابهنگام به کار برده شد، هرگز بر نمیآید که کابرد این شیوه – چون یک "شگرد" ("تاکتیک")- در مبارزه با هیچ گونهای از خودکامگی و در هیچ شرایطی درست و خردمندانه نیست. آغاز کردن مبارزه به شیوهی مقاومت مدنی و مسالمتجویانه نیز در هر و همهی شرایط درست یعنی به هنگام نیست: و نبود به زمانی که هواداران جاودانیاد دکتر شاپور بختیار، پیش از به خون تپیدن این مرد بزرگ، میخواستند به کارش گیرند. در انبارهی به خود آمدن و آگاهی یافتن مردمان ما از فریبکاری و دروغ گوییی بی پایان و باور نکردنیی خمینی هنوز نیروی دم افزون و دلیری بخش خشم و کین، چندان که می بایست، انباشته و درهم فشرده نشده بود. کوتاه سخن این که هیچ روش یا شیوهای از مبارزه و درگیری با خود کامگی به خودیی خود، یعنی به گوهر، درست یا نادرست نیست: و کاربرد آن است که میتواند به هنگام و خردمندانه باشد یا نباشد.
یادداشت
و این هم یادداشتی در "روشنگریی روشنها"!
در هر جنگی ، نبرد آیینی (استراتژیای) داریم، یعنی باید داشته باشیم، و شگرد (تاکتیک)ها و جنگ افزارهایی.
در سراسر هر جنگ، آنچه میتواند یگانه یعنی همانی بماند که هست – و میماند مگر اگر فرماندهان خطایی بنیادی در کاربُردش بیابند- همانا نبرد آیین است و بس.
شگردها، امّا، هیچ یک چنین نیستند؛
همچنان که جنگ افزارها نیز:
گفتن دارد آیا که بخشی از معنای این شعار، برای نمونه، که "توپ، تانک، مسلسل (یا، حالیا، بسیجی) دیگر اثر ندارد" این است که پیش از این، امّا، این گونه جنگ افزارها بی اثر نبوده اند؟!