مینا انتظاری - سفرت بخیر امّا ...

 سفرت بخیر امّا ...

در سوگ "رفتن" همبند عزیزم "عطیه امامی"


اواخر زمستان سال شصت وقتی از اوین به زندان "قزل حصار" کرج منتقل شدم، حدودآ دو سالی را در بند تنبیهی ۸  با "عطیه" عزیز همبند و همسلول بودم. البته او هم به همراه تعداد دیگری از بچه های دستگیر شده کرج برای تنبیه بیشتر به بند ۸ منتقل شده بود. در همان نگاه اول با توجه به احترام خاصی که عطیه در بین بچه های کرج برخوردار بود، به خوبی شخصیت با نفوذ او در جمع دوستانش قابل تشخیص بود. البته سنش بیشتر از ما بود، چهره جدی و نگاه مهربانی داشت و پختگی رفتاریش او را بیشتر متمایز میکرد.

عطیه تنها دختر خانواده خوشنام و سرشناس امامی در کرج بود. یکی از برادران او "مصطفی" کاندید مجاهدین خلق در اولین دوره انتخابات مجلس شورای ملی بعد از انقلاب در کرج بود... برادر دیگرش "مرتضی" از زندانیان سیاسی قبل از انقلاب و از چهره های شاخص شهر بود. از همان سال ۱۳۵۷ تمام خانه و امکانات این خانواده انقلابی تبدیل به کانون و پایگاه فعال مردمی در دفاع از  آزادی و بر علیه مرتجعین حاکم و عوامل فرصت طلب و تازه بقدرت رسیده محلی شان شده بود. در این  میان عطیه، فارغ التحصیل رشته زبان از دانشگاه، به عنوان یک زن فعال سیاسی و یک هوادار تشکیلاتی مجاهدین، در شرایط  متلاطم سالهای ۵۷ تا ۶۰ نقش و جایگاه خاصی را در شهر و محل زندگی خود داشت.

طبعآ با شروع سرکوب سیستماتیک و سراسری تابستان سال ۶۰ توسط آخوندهای خونخوار، این خانواده نیز مانند هزاران  خانواده دیگر مورد هدف و آماج حملات کینه توزانه پاسداران پلید قرار گرفت و همچون طعمه ای در چنگال این کرکسهای عمامه دار، بیرحمانه به خاک و خون کشیده شدند.  در کمتر از یکسال، سه برادر کوچکتر عطیه، علی و مرتضی و محمد، تیرباران  شدند و یا در زیر شکنجه شهید شدند. عطیه در آذر ماه سال ۶۰ دستگیر و روانه زندان شد. تمام خانه و کاشانه و املاک خانواده نیز مصادره و ملاخور شد و آدمکشان رژیم دربدر به دنبال بقیه افراد خانواده بودند که نهایتآ بعد از یکسال زندگی مخفی، پدر و مادر امامی موفق شدند به همراه پسر ارشدشان مصطفی از کشور خارج و به صفوف مقاومت به پیوندند.

عطیه دو سه سال قبل از دستگیری بخاطر بیماری قلبی که داشت مورد عمل جراحی قلب باز قرار گرفته بود که لزومآ مراقبتهای مستمر دارویی و پزشکی خاصی را نیاز داشت... و حالا در زندانهای قرون وسطایی رژیم تنها چیزی که اساسآ موضوعیت نداشت مراعات و مداوای پزشکی زندانیان بیمار بود! علاوه بر این عطیه که بطور مادرزاد یک کلیه بیشتر نداشت تحت فشار و شکنجه دوران بازجویی و شرایط بسیار طاقت فرسای زندان و بندهای تنبیهی، بیخوابی های مستمر، کمبود غذا و نور و هوای تازه، آلودگی های محیطی... دچار بیماری و عفونت کلیه هم در زندان شد که بیشتر از پیش وضعیت جسمی اش را تحلیل میبرد.

شاید بیشترین فشار عاطفی که عطیه با بردباری و مظلومیت خاصی در طول ۵ سال زندان تحمل میکرد این بود که هیچوقت ملاقات نداشت چرا که تمام افراد درجه اول خانواده اش یا کشته شده بودند و یا تحت تعقیب و فراری بودند. روزهای ملاقات که ما سرخوش از دیدار چند دقیقه ای با خانواده خود، از پشت شیشه کابین بودیم عطیه که از این امکان هم محروم بود آرام و صبور و تنها، چشم انتظار شادی ما و خبرهای بیرون زندان بود. شاید کسی نداند برای ما همسلولی ها چقدر سنگین بود وقتی که به ملاقات میرفتیم و او در بند یا سلول تنها میماند...

علیرغم همه این داغها و دردها و رنجها، عطیه روحیه خیلی خوبی داشت. با اینکه بخاطر محیط بسته بند و محدودیت امکانات بهداشتی زندان، تقریبآ همه بچه ها موهای سرشان را خیلی کوتاه میکردند ولی عطیه با علاقه و توجه خاصی حتی با آب سرد از گیسوان خیلی بلند و زیبایش مراقبت میکرد و بقول خودش کسی حق نداشت به موهایش چپ نگاه کند!
او از بچه های مقاوم و مطمئن و باپرنسیب زندان بود. بخاطر موقعیت فردی و خانوادگی اش، مسئولین زندان و بخصوص "حاج داوود رحمانی" رئیس رذل زندان قزل حصار، حساسیت زیادی رویش داشت. وقتی حاجی رحمانی و نوچه پاسدارانش به داخل بند هجوم میاوردند و شروع به زدن و بقول خودشان "لت و پار کردن" ما میکردند، سعی میکردیم هر جور شده برای عطیه سپری باشیم تا مبادا ضربه جدی به او وارد شود که با توجه به وضعیت قلبی اش کار دستش بدهد.

همیشه نگران بچه هایی مثل عطیه بودیم. البته این نگرانی ما  دور از واقعیت نبود و مدتی بعد او را به همراه تعداد دیگری از بچه های بند برای تنبیه و اعمال فشار بیشتر به انفرادی های مخوف زندان گوهردشت فرستادند. عطیه در مجموع حدود ۱۸ ماه در  سلولهای انفرادی گوهردشت بسربرد و ایکاش خود او بود و "شرح این هجران و این خون جگر" را با زبان خودش برایمان بازگو میکرد. افسوس و صد افسوس!

نهایتآ عطیه بعد از تحمل ۵ سال زندان آنهم در سخترین شرایط بندهای تنبیهی و سلولهای انفرادی، در حالیکه از مشکلات حاد جسمی رنج میبرد از زندان آزاد شد و مدت کوتاهی بعد مخفیانه از کشور خارج گردید و به ارتش آزادیبخش ملی ایران پیوست. سالها در کنار دیگر یارانش در رزم مشترک برای آزادی شرکت فعال داشت تا اینکه سال ۱۳۷۱ در بحبوحه جنگ کویت و بمب بارانهای شبانه روزی عراق توسط امریکا و متحدینش و شرایط بسیار نامساعد و ناامن منطقه برای کودکان و پدران و مادران سالخورده، او به همراه مادر امامی و تنها فرزند برادرش به اروپا منتقل شد. ضمن اینکه در همان دوران رزم آزادیبخش نیز تنها عروس خانواده، فاطمه استاد حسن، در عملیات فروغ جاویدان در سال ۶۷ جاودانه میشود و در سال ۷۰ پدر امامی نیز جان به جان آفرین تسلیم میکند و در کنار دیگر همرزمانش در قطعه مروارید شهر اشرف به خاک سپرده میشود...


سه سال پیش وقتی برای اولین بار سفری به استکهلم سوئد داشتم همانطور که قول داده بودم مستقیم به نزد مادر امامی و عطیه رفتم. مادر با یکدنیا صفا و مهربانی براستی انسان را شرمنده محبتهای بیدریغش میکند... و عطیه عزیز طبق معمول، صادق و صمیمی و بی ریا و بی ادا... درست مثل سالهای طولانی که پیش از این از او سراغ داشتم. از بدو ورود به آپارتمان پر مهر آنان، با دیدن عکسها و تصاویر فرزندان شهید خانواده که  آذین بخش اتاق نشیمن بود و در بالای آنها تصویر پدر امامی قرار داشت، میشد با یک گذر لحظه ای تا حدودی داغ و درد جانسوزی  را که طی سه دهه حاکمیت پلید آخوندی بر این خانواده رفته حس کرد.
در آن  لحظه در دلم تنها یک آرزو داشتم که خدایا این مادر و دختر را در تبعید برای یکدیگر نگهدار و نگذار جور زمانه بیش از این بر آنها روا شود. ولی گویا "هر که بامش بیش برفش بیشتر"... شاید تصور هر اتفاقی را میکردم جز اینکه مادر داغدارمان در سوگ رفتن تنها دخترش هم بنشیند. هنوز هم نمیتوانم تصور  اشکهای  مادر را بکنم... هرچند که این نوشته هم سراسر اشک و آه است...

البته دو سه روزی که سوئد و در منزل مادر و عطیه بودیم تعداد دیگری از بچه های زندان نیز حضور داشتند و خیلی خوش گذشت و خاطرات دلپذیری برای همه ما داشت. بعد از سالها زندگی در تبعید و غربت، واقعآ احساس در خانه خود بودن و در کنار خانواده زیستن را داشتیم... هرچند عطیه فرزندی نداشت ولی "مرتضی" فرزند برادرش را که مادرش به شهادت رسیده بود عاشقانه دوست میداشت و از او بعنوان "پسرم" نام میبرد. از پیشرفت های تحصیلی او در آلمان میگفت و با احساس مادرانه ای برایش بی تابی میکرد.

طی سالهای گذشته در هر سرفصلی و بخصوص در سالگرد ۳۰ خرداد در تظاهرات و گردهمای های اعتراضی علیه ملاهای فاشیست، همیشه عطیه حی و حاضر بود در سرما و گرما، چه در اروپا و یا حتی در امریکا. هر جا میدیدمش از تجدید دیدارش شادمان میشدم و با تعداد دیگری از بچه های سابق زندان و بطور خاص با بچه های "بند هشتی" جمع میشدیم و کلی صفا میکردیم و سر به سر هم میگذاشتیم و طبق معمول از خاطرات گذشته و عزیزان جاودانه یاد میکردیم و جویای احوال بقیه بچه های زندان در شهر و کشور محل اقامت همدیگر میشدیم... با اینکه وضع جسمی اش خیلی خراب بود ولی رنج سفرهای طولانی را به جان میخرید و به همراه مادر دلاورش در صحنه حضور میافت. از استکهلم به پاریس و یا واشنگتن میامد و بعنوان یک فعال سیاسی و حقوق بشری و بخصوص مدافع حقوق زنان، خواستار نفی و نابودی کامل این رژیم خونریز و خونخوار میشد.

عطیه بیماری مزمن قلبی که داشت طی دوران زندان و البته به مرور زمان بدتر و حادتر شده بود. ولی مهمتر از آن وضعیت تنها کلیه اش بود که دیگر تقریبآ از کار افتاده بود و باعث ایجاد عفونتهای عمیق در ارگانهای داخلیش میشد. هر روز ساعتها خودش را به دستگاه دیالیز که در خانه داشت وصل میکرد با این وجود بخاطر وضعیت پیچیده تداخل عوارض بیماری های قلبی و کلیوی، تعادل ترکیبات خونی اش مرتبآ بهم میخورد و خلاصه یک خط در میان راهی بیمارستان میشد.

البته دوستان خیلی خوبشان در استکهلم همواره همدم و همدل و همراه این خانواده داغدار و سرفراز در هر شرایطی بوده و هستند ولی بهرحال در اندرون خانه یا در دل شب یا در کنار تخت بیمارستان، این مادر و عطیه بودند که همدیگر را تیمار میکردند. واقعآ عزت نفس و غرور سرفرازانه این مادر و دختر مثال زدنی است... گاهی اوقات عطیه از مادرش در بیمارستان پرستاری میکرد و در شرایط متفاوت دیگر این مادر بود که عطیه را بر روی ویلچر به بیمارستان میبرد و گاهی هم مثل یکی دو ماه قبل هر دوی آنها بر روی تخت بیمارستان در کنار هم و در یک اتاق بستری میشدند...
شاید باشند کسانی که وقتی این سطور را میخوانند برای لحظه ای تصور کنند که این فقط مرثیه و یا مصیبت خوانی یک نسل سوخته است. ولی عمیقآ معتقدم که اتفاقآ این سرود مقاومت و فداکاری خلقی است که در برابر جبار پست فطرت و پلید دوران ایستاد، هر سختی را به جان خرید، از جان و عزیزتر از جانش گذشت ولی تسلیم نشد.

به توصیه پزشکان متخصص سوئد، عطیه میبایست عمل پیوند کلیه برایش انجام میگرفت و منتظر کلیه مناسب بود. تعدادی از دوستانش داوطلب هدیه کلیه شده بودند. هر وقت تلفنی صحبت میکردیم با همان فرهنگ بچه های زندان بهش میگفتم: روی من هم حساب کن من دو تا کلیه دارم یکیش مال من یکیش هم مال تو... میخندید و میگفت: اتفاقآ داوطلبهای دیگه هم از بچه های زندانند که بعید میدونم کلیه سالمی براشون مونده باشه! با خنده میگفتم: روی همین نصف و نیمه ها هم میتونی حساب کنی...

در پروژه ابتکاری انتشار "بیانیه زندانیان سیاسی از بند رسته ایران" که توسط تعدادی از زندانیان سیاسی سابق شکل گرفت و محصول آن صدور چندین بیانیه با ارزش در مناسبتهای مختلف با حمایت بیسابفه حدود ۲۵۰ زندانی سیاسی سابق بود، عطیه کمک شایانی در زمینه ارتباطات و کسب حمایت بچه های سابق زندان در سوئد میکرد. در تماس هایش از یکدلی و همدردی و همبستگی بیشتر بچه های زندان احساس رضایت و غرور میکرد... مثل همیشه جدی و بی تعارف بود و واقعآ مسئله حل میکرد. یادش بخیر و روحش شاد! (1)

مشغول بستن چمدان و آماده کردن الزامات سفر بودم وامیدوار و دلخوش که در برنامه سالگرد ۳۰ خرداد امسال در پاریس، دوستان و یاران عزیزم و از جمله عطیه را دوباره میبینم که ناگهان خبر رسید او به یکباره دچار ایست قلبی شده و در یک چشم به همزدن از این دنیا پرکشید و رفت... هنوز باور نمیکنم رفتن او را هرچند در فقدان او سوگوارم... واقعآ نمیدانم چه بگویم فقط میدانم هر کجا که هست پیش برادران و خواهران و یاران و دوستانی است که در این سی سال در زندانها و یا میدانهای نبرد از کنارش پرکشیده و از جمع ما رفته بودند...
به یاد دوران زندان و در هنگامه وداع آخر با چشمانی اشکبار با عطیه عزیزم زمزمه میکنم:
سفرت بخیر امّا، تو و دوستی خدا را، گر از این کویر وحشت بسلامتی گذشتی، چو به بوستان رسیدی، به شکوفه ها به باران، به همه دوستان و یاران، برسان سلام ما را!

مینا انتظاری
ایمیل:  mina.entezari@yahoo.com
وبلاگ:  www.mina-entezari.blogspot.com

-------------------------------------------------------------------------------------------------------
پانویس:

* این مطب را که سال پیش در سوگ همبندم نگاشته و تقدیم کرده بودم یکبار دیگر همزمان با فقدان دریغ انگیز "مادر امامی" فداکار و سالگرد پر کشیدن عطیه عزیز منتشر میکنم.