با طلیعه خورشید در اولین روزهای فروردین هر سال وآغاز بهاران تقریبا بیشتر مشتاقان آزادی، هواداران حقیقت و یاران مقاومت در شهر استکهلم وحتی بسیاری از دیگر شهر های سوئد بر خود فریضه ای واجب و دوست داشتنی میدانستند تا برای عرض تبریک و تجدید ارا د ت به دیدار مادری بشتابند که واژه ها ی صبر واستقا مت در برابر ایستاده گی و تحمل او کم آورده بودند.
آن روزها چفت درب خانه مادر از بامداد تا شامگاه بسته نمیشد . رفت وآمد ها آنقد ر فشرده بود که گاه مهمانان کنار پیشخوان آشپز خانه می ایستادند . ومادر با نوعی شرمساری مادرانه از تنگی و کمبود جا اظهار تاسف میکرد.اما آنها نه کمبود جا و نه ایستادن یا نشستن برایشان هیچ تفاوتی نمیکرد .مهم این بود که مادر را در روزهای نخستین بهار دیدار و برایش آرزوی سلامتی وطول عمرکنند و او نیز برایشان دعایی خیر.
ومادر هر ساله برای همه ی بچه های مقاومت در استکهلم که بچه هایش بودند و راه فرزندان شهیدش را گرامی می داشتند بساط پذیرایی مادرانه ای تدارک میدید و چه با اصرار که باید از هر نوع شیرینی دست پخت خورده باشی تا رخصت رفتن بدهد.
یکبار به اوگفتم : مادر. این دهها نوع شیرینی باطعم وشکل متفاوت را چگونه بدون چشیدن شان با این مریضی قندی که داری از کار در میاوری ؟
پاسخ داد: عادت! .. دیگر عادت کرده ام که نه از راه زبان و دهان که با دست ، چشم و دل آنها را مزه کنم!
فرصت خوبی برای شوخی بود. بلافاصله گفتم : پس اجازه بده منهم فقط از راه چشم آنها را مزه کنم!
با خوشرویی وطنز متقابل جواب داد: آب دریا را اگر نتوان کشید .....هم به قدر تشنگی بتوان چشید.
و مادر.. مادر بود با همه ی اخلاص مادرانه اش که پس زدن دستش و دادن پاسخ منفی به خواسته اش نه در من که در توان هیچیک از آشنایان نبود.
آری...مادر امامی فاصلهٌ مادر بودن تا مادر شدن را پس از سا لها عبور از پیچا پیچ زندگی و افت خیز های فراوان طی کرده و در کشاکش این راه پر از نشیب و فراز عزیز ترین هایش را نثار نموده بود. و زیرا که در طول راه و پس از آن هیچگاه نگاهش را از روی حقانیت راه فرزندان رشیدش بسوی دیگر بر نگردانده بود.
او ظرف بیست و دو سال اقامت در سوئد هرگز از خدمت باز نایستاد. در اکثر مناسبت های مقاومت حضور داشت و در تمامی آنهاسهمی از فعالیت حتی در حد حضور را بفراخور حال بعهده میگرفت.
در سال گذشته علیرغم کهولت سن و بر دوش داشتن غم بزرگ از دست دادن تنها دخترش عطیه به تاورنی آمد. او آمد و در کنار سایر یاران مقاومت ایستاد. حضورش براحتی اینرا تفهیم میکرد که بودن و ماندن در کنار خواستاران و عاشقان رهایی ایران کوه مرد و شیر زن میطلبد و حرف و حکایت یک روز و دو روز نیست.
آمد و با رئیس جمهور مقاومت ( به بیان خودش خواهر مریم) و بسیاری از مسئولان و دوستان شورایی دیدار تازه کرد و با این حضور پر معنا و فراموش نشدنی استمرار پیوند دیرینه اش با کل مقاومت را بعنوان یک اندرز مادرانه به همه ی آنانی که خانه اش و خودش را مامنی امن بشمار می اوردند یاد آوری کرد.
پس از باز گشت از تاورنی برای ادای احترام و تسلیت به دیدارش رفتم . قامت خمیده اش از خستگی مفرط حکایت میکرد . اما همچنان صلابت زینب وار را نگه داشته بود. اینکه چهارشهید نثار آزادی و رهایی مردم ایران کرده باشی ونیز غم فقدان همسر و نهایتا تنها دختر و مونس شبها ی تار را بر دوش حمل کنی بدون تردید پشت هر راست قامتی را میشکند .اما نه مادر را!
بدلیل تحت درمان بودن و نیاز به آرامش، سزاوار نبود اسباب زحمتش باشم. تنها برایش آرزوی بردباری نمودم و رخصت طلبیدم.
هنگام جدا شدن گفت: "تا وقتی عطیه را اونطوری ندیده بودم، که به سادگی چشم از دنیا فرو بست، فکر نمیکردم مردن اینقدر راحت باشد ! اما نمیدانم پس مرگ اگر به این سادگی است چرا سراغ من نمیاید؟".
وحالا میاندیشم که چرا مادر و مرگ به این سادگی با هم کنار نیامدند:
" .. . مرا نمیشناسد مرگ
یا کودک است هنوز و یا شاعران ساکتند!
حالا برو ای مرگ، برادر، ای بیم سادهً آشنا
تا تو دوباره بازآیی
من هم دوباره عاشق خواهم شد!"*
اکنون میفهمم که مادر مانده بوده، تا پیش از کوبیدن مرگ بر در، دوباره و صد باره عاشقتر برود!
و اینک، آن پریشانی شبهای دراز وغم دل..........همه در سایه گیسوی نگار آخر شد
با ابراز همدردی به بزرگمرد اشرفی مصطفی امامی، اشرفیان و دوستانی که مادر برایشان بی جایگزین است
4/7/2011
*شعر از سید علی صالحی