نزار جاف ـ انقلاب به صاحبانش باز میگردد... تاریخ و واقعیتها(2-3-4)

 انقلاب به صاحبانش باز میگردد... تاریخ و واقعیتها(2-3-4)
قرائتی در انقلاب ایران                                                                           

نزار جاف

مدت اندکی بعد از بازگشت خمینی، در حالیکه هنوز رژیم شاه وجود داشت، خمینی پسرش احمد را «که تا حدودی با مجاهدین اظهار دوستی می کرد» فرستاد تا با مسعود رجوی دیدار کند، احمد آن شب را در یک گفتگوی طولانی با رجوی گذراند. محور این دیدار خاص و تاریخی درخواست احمد از رجوی برای پذیرش رهبری پدرش خمینی بود، رهبر مجاهدین در آن زمان از اینکار خودداری کرد. مسعود رجوی در یکی از سخنرانیهایش به اعضای سازمان از مسائل دیگری پرده برداشت که احمد خمینی با وی مطرح کرده بود. او یادآور میشود که احمد از وی خواست سازمان موضعی علیه کمونیستها بگیرد واگر (امام) با هر طرفی وارد جنگ بشود، سازمان هم بایستی بلافاصله وارد شود، رجوی میگوید احمد به وی تأکید کرد که در این صورت اگر با این پیشنهاد موافقت بکند «همه درها به رویتان باز خواهد شد».

ممکن است خیلیها تصور کنند که اساسا هیچ تماسی بین سازمان مجاهدین خلق و خمینی وجود نداشته است، و بل بسیار محتمل است که کسی باور نکند که این خمینی بود که پسرش را نزد مسعود رجوی برای بدست آوردن دوستی وی و قرار دادنش در کنار خودش فرستاده بود. این نکته بسیار مهمی است که بایستی به آن توجه داشت بویژه اینکه در آن روزهای حساس از عمر انقلاب در شرایطی که همچنان  نهالی تازه بود و همه جهان بطور عام و مسلمانان و اعراب بطور خاص فکر میکردند که همه کلیدها در جیب خمینی و سکان تنها در دست اوست، اما این موضوع ما را وادار میکند که تصویری کاملا مغایر با آن اعتقاد را ببینیم، که تصویر دیگری از پنهان کاری خمینی و بعد از خودش روحانیون برجسته وابسته به وی را مطرح می‌سازد  که اطلاعات دقیقی در این رابطه داشتند، و الحق که پنهان کردن چنین اطلاعات مهمی واقعیتهای سیاسی در وقایع تاریخی آنزمان را از بین می‌برد ومنحرف میکند و تغییر میدهد، و این کاری بود که بنظر می‌رسد در آن  خیلی زبردست بودند و موفق شدند
در اولین روزهای انقلاب ایران دانشگاه تهران یکی از محافل و اماکن مهمی بود که نقش برجسته‌ای در تعیین سرنوشت رژیم شاه داشت. کما اینکه نقش و تأثیر مهمی در تحولات پهنه سیاسی ایران داشته و بر کل پروسه سیاسی جاری سایه افکنده است. در آن زمان برادر مسعود رجوی رهبر سازمان مجاهدین خلق «که تنها سه روز از آزادی‌اش از زندانهای شاه گذشته بود» اولین سخنرانی خودش را ایراد کرد و در آن گفت «انقلاب دمکراتیک ایران مبارک است» این جمله‌ای که رجوی آنزمان گفت رو در روی شعار «انقلاب اسلامی» پیروان خمینی بود.  به یقین رهبر سازمان مجاهدین خلق این حرف را همینطوری نزده بود بلکه به تمام معنی منظورش این جمله بود. چه، سازمان عزم جزم کرده بود که از انجام تغییر سیاسی ریشه‌ای بر زمینه دمکراتیک مسالمت آمیز در اوضاع سیاسی ایران حمایت کند، در حالیکه جناح دیگر در تدارک زمینه سیاسی کاملا متفاوتی بود، اساس و جوهر اختلاف بین طرفین از همینجا بود.
نکته قابل ملاحظه اینکه سازمان مجاهدین خلق ایران و دیگر گروهها و جریانات سیاسی «از جمله نهضت آزادی به رهبری مهدی بازرگان» از شعار «انقلاب اسلامی» نگران بوده و بیم داشتند، زیرا اعتقاد داشتند که این شعار در بطن خود پایه‌ها و زیر ساختهای یک نظام استبدادی دیگر را پنهان کرده است. مسعود رجوی آنزمان که پیروان خمینی را مخاطب قرار داد، دقیق بود و گفت «از انقلاب صحبت نکنید، بطور خاص از انقلاب اسلامی حرف نزنید، انقلاب به اندازه کافی مسئولیت می‌آورد چه رسد به انقلاب اسلامی»، در واقع رجوی نکات و موضوعات مورد اختلاف بیشتری را با طرف دیگر مشخص ساخت، آنگاه که در پیامش به خمینی گفت«اسلام ما با اسلام شما در رابطه با مسائل آّزادی و حق حاکمیت مردم و حقوق اقلیتها و بطور خاص خلق کرد و منطق ”یا روسری یا توسری” کاملا متفاوت است، از اینجا خمینی و همه چهره‌های برجسته روحانی وابسته و  پیرو او فهمیدند که مهار یا خم یا ذوب کردن سازمان مجاهدین خلق در خط کلی جریان دینی افراطی که تحمیل آن به یک جریان سیاسی فکری که پایگاه توده‌ای و تاریخی خاص خودش را دارد، کار ساده‌ای نیست.
خمینی از جانب خود در واکنش روشن به ایده‌های سازمان مجاهدین خلق گفت «کسی که امامت و ولایت (ولایت فقیه) را قبول نکند ولی ادعای اسلام بکند، منافق است! و به راستی که سازمان مجاهدین خلق بر ضرورت اصالت دادن به صندوقهای رای  تأکید میکرد و تلاش می نمود که در رابطه با مسائل سرنوشت مربوط به مردم ایران, رای مردم مرجع نهایی باشد, در حالی که خمینی تأکید می کرد که نظر نهایی و تعیین کننده از آن ولی فقیه است و حرف او و موضع نهایی اوست که مسائل را حل و فصل میکند که باید چه مضمونی داشته باشد. در تضاد بودن این دو موضع سیاسی اعتقادی و امکان ناپذیر بودن کنار آمدن آنها به هیچ شکل ممکن,  در واقع زمینه ساز رو در رو قرار گرفتن این دو جریان با یکدیگر بود. سازمان مجاهدین خلق از طریق مواضع متعدد رهبری اش و به طور مشخص مسعود رجوی تلاش می کرد که درگیری را به عقب بیاندازد و این با هیچ انگیزه ای نبود جز  نگرانی و حساسیت اش نسبت به انقلاب و خونهای مردم ایران, و در طول دو سالی که شاید بتوان گفت وضعیت ” نه جنگ و نه صلح” بین دو طرف وجود داشت, سازمان طرفی بود که تلاش میکرد مدارا کند و در برابر مواضع سخت سرانه و لجاجت جویانه خمینی و روحانیون وابسته به او مماشات کند.
اینجا بایستی به ایده اسلامی سازمان مجاهدین خلق اشاره کرد و در آن تأمل نمود. بنحوی که این سازمان در نوشته‌ها و کتابهای مختلفش بر ماهیت و وفاداری اسلامی خود تأکید گذارده است. اما همواره خلاف این ماهیت و وفاداری در بیان به شیوه‌ها و روش متمدنانه و درست تلاش کرده است و هیچگاه دنبال  سوء استفاده از دین برای خواسته‌ها و اهداف سیاسی مشخصی نبوده و نخواهد بود، در عین حال برای هر تلاشی از این قبیل در کمین بود. خمینی این واقعیت را خوب درک کرده بود اما سعی کرد با هر آنچه در توان داشت سازمان را به سمت دیگری  براند، اینجا گفته خمینی را در این رابطه بیاد میاوریم که قبل از برخورد قطعی بین طرفین خطاب به مجاهدین خلق گفته بود «اگر یک احتمال در هزار احتمال میدادم که شما دست از کارهایی که میکنید خواهید کشید، آمادگی تفاهم با شما را داشتم»، این حرف را خمینی بی مقصود نزده بود، بلکه دارای یک  زمینه مهم و حساسی بود، مسعود رجوی اولین دیدارش با خمینی زمانیکه هنوز شاه سرنگون نشده بود، را اینطور تعریف میکند « با برخی برادرانمان (منظورش از سازمان مجاهدین خلق است) در محل اقامت خمینی در اتاق خصوصی کنار سالن ملاقاتهای عمومی با او (خمینی) دیدار کردم، از اینکه دستش را نبوسیدم و به بوسیدن عادی صورتش بسنده کردم، احساس کردم که او جا خورد. چون کاری که من کردم آن زمان رسم نبود، بنحوی که معمول این بود که اول دستش را می‌بوسیدند». این م  وضع برغم سادگی‌اش بویژه در آن زمان حساس از عمر انقلاب ایران و ویژگی نقش خمینی و سیطرة و نفوذ استثنائی‌اش در داخل ایران، دارای عمق  عجیبی است،. تماسها بین خمینی و سازمان مجاهدین خلق برای رام و نرم کردن و منعطف نمودن مواضع اصولی سازمان انجام میگرفت که باعث بشود زیر خیمه خمینی قرار گیرد. و الحق که نبوسیدن دست خمینی توسط مسعود رجوی ، خودش یک موضع کاملا غیر عادی بود و در آن مرحله گذار از عمر انقلاب، هیچ سیاستمدار ایران نبود که جرأت چنین اقدام قابل توجهی را داشته باشد، در عین حال موضع رجوی یک حالت خودسرانه یا گذرا نبود، بلکه هدفدار بود و هدف و مقصود بسیار روشنی داشت. چرا که این مرد که اندکی قبل از زندان شاه آزاد شده بود، بشدت با هر رژیم دیگری که بنوعی ویژگیهای رژیم سابق را داشته باشد مخالف بود، و از نظر او بوسیدن دست  نوعی بردگی و به دور از روح دوران بود و آنرا ادامه رفتار و ماهیت رژیم سابق می‌دانست.
وبدیهی بود که امور بین طرفین بسمت بحرانی شدن برود. اما بدون قطعی یا درگیری کامل. زیرا برغم اینکه خمینی و دیگر روحانیون مختلف دنبال شری برای سازمان و رهبرانیش بودند و آنها را مانعی سر راه برقراری رژیم سرکوبگر دیکتاتوری خود میدیدند، اما هر یک از طرفین باورها و توجیهات خودش را داشت که مانع قطعی میشد. صحبت ادامه دارد.

انقلابی که به صاحبانش بازمیگردد.. تاریخ و حقایق(3)
برداشتی از انقلاب ایران
نزار جاف

نیروهای مختلفی با ولایت فقیه در ایران پس از بازگشت خمینی به تهران به مخالفت برخاستند و هریک از آنها موضع خود و برداشت خاص خود را در قبال افکار اعتقادی که دین را در خدمت مشی سیاسی مشخصی قرار مید اد و با آن میآمیخت, داشتند. از گروههایی که دارای برنامه اعتقادی – سیاسی مشخص و تنظیم شده بودند, یکی جبهه ملی به رهبری دکتر کریم سنجابی بود که پست نخستین وزیر خارجه ایران بعد از پیروزی انقلاب نصیبش شد, در بهترین حالت یک جریان سیاسی ای بود که دارای پایگاه توده ایی که بتواند رویدادها را شکل داده و به سمت معینی هدایت کند, نبود, وبه طور کلی و قابل فهم تر این که خمینی توانست عملا جبهه ملی را زیر بغلش گذاشته و حضورش را در صحنه ایران کمرنگ کند به نحوی که پس از گذشت اندکی از هم گسست و تأثیرش پایان یافت. اما جریان ”نهضت آزادی” به رهبری مهندس مهدی بازرگان که دارای نوعی حضور سیاسی  و توده ای بود بویژه اینکه از جریانهایی بود که در برابر رژیم شاه قرار داشت, این جریان نیز پست نخستین نخست وزیر دوران جدید نصیبش شد و این بدیهی است که خمینی در گذاشتن بازرگان در این منصب هشیارانه عمل کرد تا امور نظام پا بگیرد و شکل نهایی پیدا کند. این جریان از شانس بهتری در این رژیم نسبت به جبهه ملی برخوردار بود, زیرا که پس از کنار رفتن سنجابی پست وزارت خارجه ( دکتر ابراهیم یزدی) را نیز به دست آورد. اما این پست, آخرین بروز قوی ومستقیم این جریان بلحاظ حاکمیت ونفوذ بود چرا که نهضت آزادی که رهبری اش بعدها به ابراهیم یزدی رسید, رفته رفته به سایه گرائید و تنها تبدیل به یک نیروی سیاسی حاشیه ای شد که به شیوه ای که شاید بتوان  ”شرمگینانه” توصیف کرد به مخالفت می پردازد. اما حزب توده, اساسا چندان نیروی سیاسی ای نبود که به حساب بیاید به ویژه سابقه ی همکاری که با رژیم شاه داشت به این حزب امکان اینکه دارای زمینه توده ای مستحکم داشته باشد و بتواند به آن اتکا کند, نمی داد. واقعیت این است که این حزب کوشید به اشکال گوناگون رضایت خمینی را بدست بیاورد و از هر فرصت و از هر راه و شگردی برای این هدف, بهره جست, در واقع خمینی علیرغم نفرت و خشمش از حزب توده, این حزب را برای مدت مشخصی تحت نظر خود باقی نگاه داشت واین برای اهداف مشخصی بود که مهم ترین آن, پنهان کردن چهره واقعی خودش و فریب دادن دنیا ومهم تر از این به کار گرفتن حزب علیه احزاب دیگر, از جمله اینکه در سال 1982 مشخص به همکاری به سپاه پاسداران برای به ریشه کن کردن جریانهای به اصطلاح لیبرال وبقیه از صحنه پرداختند اما در فرجام کار, حزب را از پا در آورد و به شکل کامل آن را از میان برد.
تنها نیروی سیاسی در ایران بعد از پیروزی انقلاب که هیچ پست سیاسی مشخصی را علیرغم پایگاه گسترده اجتماعی اش و سابقه تاریخی ای که در مبارزه با رژیم شاه و نقش مهمی که در سرنگونی این رژیم داشت, بر عهده نگرفت سازمان مجاهدی خلق بود که خمینی را با دشواری مواجه نمود و در دو سال نخستین  به طور خاص و سپس در طول سالهای باقیمانده عمرش به شکل عام, خواب را به چشم او حرام کرد.
واقعیت اینست که خمینی تلاش نمود همان شگردی را که با جبهه ملی و نهضت آزادی به کار بسته بود به شیوه دیگری در رابطه با سازمان مجاهدین به کار گیرد اما سازمان که  در امور سیاسی کار کشته بود و جریان امور را از نزدیک بررسی و دنبال میکرد,  توانست خود  را از ” پیشنهادهای مشخصی” دور نگه دارد. پیش تر گفته بودیم که پیشنهاد مخفیانه ای که احمد خمینی به مسعود رجوی ارائه داده بود این بود که سازمان با پدرش متحد شود تا در این صورت ” همه دربها به روی سازمان مجاهدی خلق گشوده شود” . در اینجا باید به طور قطع تأکید کرد که هیچ نیروی سیاسی ایرانی در آن روزگار نمیتوانست چنین پیشنهاد فریبنده ای را رد کند. اما  عدم پذیرش پیشنهادها و پای میز کشاندنهای مورد نظر خمینی یکی پس از دیگری از جانب مجاهدین خلق و پافشاری آنها روی اینکه باید اصالت به رأی مردم داده شود, برای سازمان بسیار گران تمام شد تا اینکه خمینی و در وحشت از این پافشاری فوق العاده سازمان برایستادگی و مقابله با روشها و شیوه های صلح جویانه و آشتی جویانه مجاهدین, سخنرانی شدید اللحن معروف خود را علیه سازمان ایراد کرد و گفت:(دشمن ما نه آمریکاست ونه شوروی و نه در کردستان, بلکه همین جا در برابر چشم ما در همین تهران است). عجیب تر آنکه رئیس دادگاه شهر بم پس از یکماه از این سخنرانی خمینی حکم عجیبی را صادر کرد که در آن ذکر نمود:( مجاهدین خلق به دستور امام خمینی مرتد هستند و بدتر از کفارند , و از هیچ حقی حتی حق زندگی برخوردار نیستند, بر این اساس دادگاه انقلاب اسلامی به شکایتهای دروغین آنها رسیدگی نمیکند).
نکته شایان توجه در اینجا اینست که سازمان مجاهدی خلق تا  زمان این سخنان تندروانه وشدید, دست به هیچگونه عمل خشونت بار نزده و رو در روی نظام نایستاده بود. البته سخنرانیها و اظهارات شدید اللحن دیگری هم علیه سازمان مطرح میشد که از سوی شخصیتهای مختلف سیاسی وابسته به رژیم بود. عجیب این است که سازمان علیرغم اینکه خمینی آنها را به اصطلاح در برابر آخرین مهلت قرار داد که موضع خودشان را در قبال رژیم ولایت فقیه مشخص کنند, تا آن زمان پرچم مخالفت علنی و انقلاب علیه رژیم را بلند نکرده بودند بله سازمان موضع سیاسی مشخصی را در قبال این ایده بحث انگیز فقهی داشت, آن هنگام که رجوی در نامه سرگشاده اش به خمینی, گفت:(ما به قانون اساسی شما که ولایت فقیه است رأی نداده ایم اما به آن ملتزم هستیم)
موضوع اختلاف بین خمینی و رژیمی که آن را  بنیانگذاری کرد  از یک طرف, با سازمان مجاهدی خلقی که دست به مبارزه سیاسی مسلحانه شدیدی علیه رژیم شاه زده بود  و هزاران قربانی در راه آزادی ایران  و ایجاد نظامی دمکراتیک واقعی که مردم در سایه آن بتوانند از آزادی کامل خود بی کم وکسر برخوردار باشد, داده بود,نه  اختلاف و نزاعی بر سر قدرت ونفوذ بلکه تضادی بود بین دو سبک فکری متفاوت که از هرجهت با هم در تضاد بودند.این موضوعی بود که آیت الله منتظری در روزگاری که جانشین خمینی بود به آن اذعان نمود. این همان وجهی بود که مسئله  را برای خمینی و روحانیون پیچیده تر میکرد  چرا که سبک  وطرز تفکر ایدئولوژیک – سیاسی مجاهدین خلق از حمایت بخش گسترده ای از جامعه که نمیشد آن را نادیده گرفت برخوردار بود. و این البته مفهوم خودش را  به همراه داشت به این صورت که باقی ماندن سازمان در صحنه سیاسی ضرورتا  به تکامل و گسترش این مکتب فکری  و افزایش پیروان  و هواداران آن راه میبرد. واین امری بود که خمینی از همان آغاز  از آن نگران بود  به ویژه که آنان قبول اصل ولایت فقیه را رد کرده و آن را نپذیرفته بودند, و نشانه های تهاجم شبه نظامیان خمینی به دفاتر سازمان و اعضای آن بدنبال اظهارات شدید اللحن پیش گفته بارز شده بود. در این رابطه کافی است ذکر کنیم که تا آن زمان بیش از 250 دفتر سازمان در تمامی نقاط ایران بسته شدند و علاوه برآن موج خانه گردی و دستگیریهای که هزاران تن از اعضای سازمان را شامل میشد صورت گرفت و گفته ها حاکی از این بود که دستگیر شدگان سازمان  مجاهدی خلق مورد شکنجه قرار میگیرند واین را رسانه های جهانی می گفتند و این خمینی را بر آن داشت که ادعا کند سازمان خودش اعضایش را شکنجه می کند و گناهش را گردن رژیم می اندازد. این ادعایی بود که بارها و بارها آن را از زبانهای مختلف تکرار میکرد. قدر مسلم این است که این ادعا آن قدر واهی و ساختگی بود که به سادگی نمیتوانست مورد توجه مردم ایران قرار گیرد اما رژیم مذهبی علیرغم آن, سفت و سخت به موضع خودش چسبیده و بر آن اصرار میورزید تا از آن یک حقیقت و امری واقعی بسازد.
اوضاع داخلی در ایران طی دو سال اول از عمر انقلاب مه آلود (مبهم) بود و ثباتی نداشت که بتوان از طریق آن اوضاع را در جهت سیاسی مشخصی تعیین تکلیف نمود. خمینی برغم پایگاه توده‌ای گسترده‌ای که داشت، برای بدست گرفتن ابتکار عمل با روشهایی که دنبالش بود از دو چیز رنج می‌برد، قطعا هرگز به یک نظام دمکراتیک یاحتی صرف یک رژیمی که گروهی از نیروها یا جریانات سیاسی در آن شرکت بکنند، فکر نمیکرد. بلکه با شور و بی صبری منتظر این بود که صحنه تنها برای خودش خالی شود و همه چیز را خودش بدست بگیرد، وقتیکه سازمان مجاهدین خلق بعنوان تنها طرف سیاسی که مستقیم  علیه تلاش خمینی در این جهت ایستاد، از این مسئله خیلی رنج برد و بخاطر این موضعش بهای سنگینی پرداخت. اینجا شایان اشاره است که ایستادن رو در روی خمینی و جریانش، بویژه در آن زمان شبیه شنا در جهت  خلاف جریان یا ایستادن در یک میدان باز در برابر دشمنی مجهز به همه اسباب و وسائل قدرت و در هم کوبیدن بود، اما با این وجود سازمان مجاهدین خلق این چالش «بسیار دشوار» را پذیرفت، واقعیت این است که هیچ نیروی سیاسی ایرانی وجود نداشت که دوست داشته باشد در چنین موقعیتی قرار گیرد، بلکه همگی (منجمله حزب توده) روی این حساب باز کرده بودند که سازمان بخاطر ورودش به جنگی از این نوع در مدتی نه چندان طولانی متلاشی خواهد شد، ما پافشاری سازمان به این موضع سرسختش ناشی از اعتماد زیادش اول بخودش و ایمانش به اینکه در درجه اول انقلاب به او مربوط است و در قبالش بلحاظ اخلاقی مسئول است، این ایمان هم وجود نداشت مگر با باور سازمان به اینکه خودش و توده‌های ایران  صاحب انقلاب و مالک واقعی آن هستند و در واقع عامل اصلی و نهایت همه دلایل همیجاست.
اگر آدمی در شیوه‌هایی که مسعود رجوی جنگ صامت قوی بین سازمان و خمینی را پیش می‌برد، خوب درنگ بکند، به روشنی می‌بیند که شیوه‌ها و رفتار رجوی از موضع حرص و مسئولیت سرچشمه میگیرد، کاملا مثل حرص پدر به خانواده و خانه‌اش وقتی در معرض شرایط غیر عادی قرار گرفته باشند. اینکه سازمان همه موارد اصطکاک و زدو خوردی که از سوی شبه نظامیان خمینی صورت میگرفت را دور میزند یا واردش نمی‌شد،- آنهم در شرایطی که منابعی در داخل دستگاه حاکم خمینی تأکید میکردند  که سازمان میلشیایی متشکل از 500 هزار نفر دارد، از جمله این منابع  رفسنجانی بود به عنوان کسی که در تمام 30 سال گذشته شماره 2 این رژیم بوده است در خاطراتش تصریح میکند که مجاهدین در سال 1981,  500 هزار میلشیا داشت.  این موضع سازمان و صبر طولانی‌اش و اندرزی که پشت آن وجود داشت، چیزی بود که  ناظران را در آنزمان به حیرت وامیداشت. (این سخن ادامه دارد)

انقلابی که به صاحبانش برمی‌گردد.. تاریخ و واقعیتها  (4)
قرائتی در انقلاب ایران
نزار جاف

وقایع تاریخی سرفصلی و سرنوشت سازی که خلقها در فراز ونشیب آن همانند امواج عظیم انسانی به حرکت در می‌آیند, همه مانع و راه بندها و دیوارها را از برابر خودش به حرکت در آورده و می‌برد, با اراده خود و بر اساس انتخاب خود سرنوشت و آینده خویش را می سازد، اهمیت  و حساسیت آنها آنگاه برجسته میشود که شاهد یک حالت استثنائی از اتفاق نظر اجتماعی حول مواضع و دیدگاههای مشخصی باشد، و در آن شرایط وجود چیزی که بتوان آنرا «موضع بیطرفانه» نامید ساده نیست چرا که عقل فردی در آن بحبوحه و فوران بنوعی با اندیشه (خرد) دستجمعی همراه  شده  و در آن ذوب میگردد. اگر در وقایع تاریخی بزرگ و سرنوشت سازی مثل انقلاب فرانسه یا انقلاب روسیه تأمل ودقت کنیم، درمی یابیم که آن رخدادها به میزان زیادی در تعیین و مضمون و محتوای مهم بخشیدن به اندیشه دستجمعی دو ملت فرانسه و روسیه نقش داشته اند و فلاسفه و اندیشمندان و نویسندگان و دانشمندان جامعه شناسی در بحبوحه این دو انقلاب بزرگ به جدال فرد و جامعه رفته و به منظور قرائتی دقیق فرآیند تأثیرات آنی و مرحله‌ای ونهایی آن روی آگاهی یابی فردی و اجتماعی, روی آنها متمرکز شده اند.
نویسنده بزرگ روسی میخائیل شولوخوف میگوید:« برای من مهم انسانهایی هستند که فورانهای اجتماعی و ملی آنها را در خود میگیرد و برآنها غلبه میکند, چرا که به نظرم اینطور میرسد که شخصیت های آنان در چنین لحظاتی مبتلور میشود».  این نظر ژرف و حکمیانه را این نویسنده معروف به گزاف نداده بلکه در اساس بخاطر این بوده است که با رویدادهای انقلاب اکتبر 1917 در روسیه با جزئیات اش زیسته است. علیرغم اهمیتی که چنین نظراتی و رویکردها دارد اما در عین حال ما نباید نقش بسیار منفی و زیانبخش را که شخصیتها و جریانهای فرصت طلب و منفعت گرا در چنین رویدادهایی را از فراموش کنیم که چگونه با تمام توان تلاش میکنند که از آب گل آلود ماهی بگیرند و برای خودشان از کیسه کسانی که بطور واقعی صاحب حق هستند, جای پایی درست کنند. درحالی که این صاحبان واقعی حق هستند که این رویدادها را خلق کرده اند. چه انقلابها و رخدادهای بزرگی بوده اند که در فرجام کار به افرادی راه برده اند که نه در خلق آن نقشی داشته و نه مایه گذاری ای به خاطر آن کرده اند بلکه حتی ضد آن بوده اند. و این مسئله یعنی فرصت طلبان و منفعت گرایان از مشکلات بزرگی بوده که این رخدادهای فوق العاده با آن روبرو بوده است بویژه اگر که خلائی و یا هرج و مرج امنیتی و یا اموری شبیه به این آنهم در موقعیت های رهبری کننده ای که انقلاب را هدایت میکند, در کار باشد و در اینجاست که مشکل واقعی پیش خواهد آمد زیرا که نشانه های انحراف و تغییر جهت انقلاب شروع میشود. شاید ناپلئون بناپارت بهترین مثال زنده در مورد آنچه میگوییم باشد چرا که او ضمن این که در انقلاب مشارکتی نداشت بلکه حتی از مقابله گران با آن به عنوان افسری در ارتش فرانسه به شمار میرفت چرا که او در مأموریتی که به او درحمایت از مجمع ملی (پارلمان) در مقابله با قیامگران انقلابی واگذار شده بود, موفقیت کسب کرد. این موفقیت او آغازی برای ظهورش بود که نهایتا او را به امپراطوری رساند و برادران و خواهرانش را بعنوان پادشاه و ملکه در کشورهای اروپا گماشت. هنگامی که ما رویدادهای انقلاب ایران و تحولات طوفانی آن را به خاطر میآوریم در میابیم که خمینی و جریانی فکری که او مبلغش بود ( هر چند در ابتدا روشن نبود) در جامعه ایران حالت غالب را داشتند به نحوی که بخش اعظم جامعه شیفته و جذب شده به آن بودند و او به صورت فوق العاده ای روی اقشار وطبقات مختلف جامعه نفوذ داشت اما نکته بسیار مهمی که باید به آن اشاره کنیم این است که خمینی از هر جهت حداکثر استفاده را از به کار بردن عنصر دین در خدمت هدف سیاسی برد با در نظر گرفتن تعهد زیادی که مردم ایران در قبال عنصر مذهب از خود نشان میدهند و این امری بود که کار خمینی را به میزان زیادی تسهیل میکرد و برایش امکان پذیر شد که با سوء استفاده از متعهد بودن مردم بلحاظ مذهبی , شکافهای بزرگی را در دیوار انقلاب ببندد. اما در عین حال بسیاری از فرصت طلبان ومنفعت گرایان که برایشان انقلاب به اندازه منافع و منفعت خاص خودشان اهمیتی نداشت  ومیتوانستند در چنین فرصت استثنایی آن را به چنگ بیاورند, به زیر قبای انقلاب راه یافته و در قسمتهای حساس آن مستقر شدند. چه بسا ما یک شخصیت سیاسی ایرانی مانند ”نور الدین کیانوری” دبیرکل حزب توده را به یاد بیاوریم که می بینیم خودش وحزب اش را با این رویدادها تطبیق داد و به رنگ آن درآمد به نحوی که بسیاری از نویسندگان و مفسران سیاسی آن روزگار کیانوری و حزبش را این طور توصیف کردند که از خود خمینی هم خمینی گرا ترست, تا چه رسد به بسیاری از احزاب و جریانهای سیاسی مختلفی که در صحنه ایران بودند و آنها نیز به صورت غیر عادی به خطی که بطور کلی شبیه به خط خمینی وجریان مذهبی آن بود کشیده شدند و بعد هم یکی پس از دیگری مانند برگهای خزان بر زمین ریختند و راه را برای امام خمینی باز گذاشتند تا حاکم مطلق ایران شود.
این بسیار طبیعی است که کار هر گروه ویا جریان سیاسی و یا عقیدتی ضد یا مخالف با خمینی نه فقط امری سخت و بسیار پیچیده بود بلکه با در نظر گرفتن آن رویدادها و تأثیراتی که گفتیم. تقریبا ناممکن  و محکوم به شکست بود چرا که مسئله حاکم برصحنه ایران در آن وقت, این بود که نگاهها باید همه به یک سو باشد و باید مطابق آنچه که خمینی میخواهد و اراده میکند, اندیشید و جریان سخت سر که رفته رفته زمام امور را در ایران به زور سلاح  به دست گرفت. از این رو هنگامی که ما جنگ سیاسی – اعتقادی سختی را که سازمان مجاهدین خلق علیه سلطه دینی استبدادی خمینی. از نظر میگذرانیم, در می یابیم که تا کجا مسئولیتی که این سازمان بر دوش گرفته بود سخت وطاقت فرسا و مخاطره انگیز بود که اندازه نداشت, در عین حال سازمان و رهبران برجسته اش به روشنی حساسیت شرایط و پیچیدگیها و کم وکیف آن را درک میکردند وبه همین خاطر هم بود که تمام تلاششان این بود که تا آنجایی که برایشان ممکن است از اینکه به رویارویی یا درگیری ویا اختلافات بی موقع و نابجا کشانده شوند, بلکه برعکس آنها با تمام توان تلاش میکنند که راه حل پیدا کرده و مشکلات و بحرانهایی که بین رژیم و آنها بوجود آمده بود را حل کنند, در بسیاری از موارد آنها گذشت و انعطاف در مواضعشان نشان میدادند تا آنجا که می توانست از میزان گذشت و مسامحه بسیار تعبیر به ضعف هم بشود, هر چند این امر به این معنا نبود که سازمان به طور کامل از اصولش و اهدافی که سالیان طولانی بخاطر آنها مبارزه کرده و رزمیده است, دست برداشته و یا بخواهد آنها را کنار بگذارد بلکه سازمان سعی میکرد هشیارانه عمل کرده و این منازعه را به شیوه ای خاص اداره و کنترل کند که از انقلاب به عنوان مسیر عمومی که مردم ایران بخاطرش مبارزه کرده بودند, نگاهبانی کرده باشد. از اینجا بود که سازمان و هنگامی که اعلام کاندیداهای اولین دور انتخابات ریاست جمهوری بعد از سقوط شاه, آغاز شد, در یک اقدام چشمگیر آیت الله طالقانی شخصیت مذهبی معروف ایرانی را برای پست ریاست جمهوری کاندیدا نمودند , طالقانی که مدت کوتاهی از آزادی او از زندان نمیگذشت, نیز از کسانی بود که تمام عیار به مبارزه با رژیم شاه و ایستادگی در برابر آن پرداخته بود ویک عالم جلیل القدر  و مفسر بزرگ قرآن  و در جامعه ایران به صورت گسترده ای شناخته شده بود, علاوه بر این او فردی مستقل بود و هیچ رابطه ای با جریانی که خمینی رهبری میکرد و به آن فرا میخواند, نداشت و از این رو میتوان کاندیداتوری وی از جانب سازمان را یک اقدام سیاسی حکیمانه و داهیانه توصیف کرد که رژیم و سردمدارانش را شوکه کرد و دچار سرگیجه کرد, چرا که آنها مطلقا نمی توانستند هیچ یک از توصیفات منفی را به طالقانی نسبت دهند چرا که جایگاه او بالاتر  وبرتر از هر گونه اموری از این قبیل بود. هرچند که آیت الله طالقانی از کاندیداتوری خودش جا خورد و آن را با رنج و فشار درونی پذیرفت اما ورود او به این عرصه, نگرانیها و دلواپسیهای مشخصا خمینی را برانگیخت چرا که خمینی در فکر این بود که امور در روالی و جهتی غیر از آنچه افراد دیگر همچون طالقانی و سازمان مجاهدین می اندیشیدند, پیش برود. اما درگذشت ناگهانی طالقانی (بنحوی که تنها ده ماه و نیم از آزادی‌اش از زندان گذشه بود) بمثابه ضربه‌ای برای تمام مردم ایران و بطور خاص به سازمان بود و علیرغم اینکه ادله یا سندی که نشان دهنده ارتباط خمینی و جریانش با درگذشت ناگهانی این شخصت باشد وجود نداشت، حیرت و علامت سئوال بزرگی را بوجود آورد. اما توده‌های مردم در خیابانها شعار میدادند (بهشتی بهشتی طالقانی را تو کشتی) بهشتی آنزمان در رأس قوه قضائیه بود و به تندروی و خیره سری‌اش معروف بود. و او کسی بود که سردادن چنین شعارهایی در چنین شرایط حساس را تفسیر میکرد،  ایرانیان رخدادها را بهم ربط میدادند و پذیرش درگذشت شخصیت بزرگی که مانند نعتمی از آسمان بر سر رژیم فرود آمده بود، برایشان آسان نبود، چه، مانع بزرگ و غیرعادی از سر راهشان برداشته شده بود، زیرا که اگر تقدیر فرصت زنده ماندن برای مدت طولانی‌تری را به طالقانی میداند، چهره و صحنه ایران ابعاد و رنگهای دیگری مغایر با آنچه که شد، بخود میگرفت. وبه راستی که درگذشت طالقانی بمثابه چیزی که میتوان آنرا یک ضربه بزرگ برای تلاشهای بی صدا و پشت پرده مجاهدین خلق محسوب کرد, بود، زیرا که درگذشت وی یک فرصت طلایی را برای اداره جنگ به شیوه سیاسی به دور از استفاده از خشونت و خونریزی از دستشان خارج ساخت. کاندید کردن طالقانی از سوی آنان در اساس گامی در مسیر مقابله با منطق رژیم دینی به شیوه مشابه با آنها در شکل اما متفاوت در مضمون و هدف نهایی بود. بنظر میرسد که آیت الله طالقانی مانند دیگر روحانیون ضد رژیم سلطنتی» خیلی قدر سازمان را میدانست و صداقتش را در قبال مردم  ایران درک میکرد و او همانطور که ادله‌ها و  وقایع مختلف تاریخی نشان میدهند تنها بعد از درک اینکه سازمان مجاهدین خلق او را به کاندیداتوری تشویق میکند و بشدت تأیید میکند، با قبول آن مواقفت کرد. در اینجا بسیار ضروری میبینیم که به رابطه ویژه ای که بین این شخصیت بزرگ وسازمان وجود داشت اشاره کنیم. به نحوی که وقتی مسعود رجوی از زندان آزاد شد, در یک اقدام چشمگیر که معنای خاصی داشت, طالقانی به دیدارش رفت  و در این ملاقات نکته ای  را گفت که توجه ها را به مواضع اصولی و برجسته مجاهدین خلق که  در دوران شاه در زندان اوین زندانی بودند جلب نمود:« درجریان شکنجه ها  و بازجوییها که با آن آشنا هستید و از نزدیک خود شاهد آن بودید, هنگامی که اسم مجاهدین خلق برده میشد اعصاب اونها ( بازجویان رژیم شاه) خراب میشد و کنترل خودشان را از دست میدادند, واین خود  دلیل بر نیروی اعتقاد و ایمان مجاهدین بود, از اسم مسعود رجوی وحشت داشتند از اسم موسی خیابانی وحشت داشتند. و در حالیکه این ما بودیم که دردست دشمن اسیر بودیم اما نیروی شما بود که برتری داشت, این آن نیرویی است که نباید به توانمندیش کما بها داد).
هم چنین طالقانی در پیامی که به سازمان داد و در گردهمایی که به مناسبت شهادت بنیانگذاران سازمان تشکیل شده بود خوانده شد گفته بود :« « امروز برای تجلیل از شهدایی جمع شده ایم که از خون پاک آنها پس از هفت سال سیلابها برخاست. همانها که برای درهم‌کوبیدن شرک و بتها و اقامه‌‌‌‌‌‌‌توحید بپاخاستند. دشمن مشرک هم از همین جهت از آنها انتقام گرفت. «و مانقموا منهم الا ان آمنوا بالله العزیز الحمید». آنها شاگردان مؤمن و دلداده‌‌‌‌‌‌‌مکتب قرآن بودند. گوهرهایی بودند که درتاریکی درخشیدند. حنیف‌نژاد، بدیع‌زادگان، عسکریزاده، مشکین‌فام، ناصر صادق از همین تابندگان بودند. اینها راه جهاد را گشودند. درود و رحمت خداوند بر روان آنها باد.» یقینا اگر طالقانی زنده مانده بود و در انتخابات شرکت میکرد با اکثریت قاطع برنده می‌شد و هیچ سیاسی ایرانی نبود که جرأت ورود به رقابت با او را داشته باشد. با درنظر گرفتن ویژگی شخصیت طالقانی و  استقلالش و گذشته درخشانش در مبارزه علیه شاه و نیز دوستی و احترامش در رابطه با سازمان مجاهدین خلق، همه اینکه علامت سئوالات زیادی برای خمینی و جریان افراطی وی بوجود آورده بود، از این رو طرح نقطه نظرهایی که در مورد درگذشت وی شک دارند نه فقط به آنچه که تعریف کردیم بلکه همچنین به رفتار ناپخته و مملو از نگرانی رژیم با او ربط دارد، بنحوی که رجال رژیم خیلی وقتیها اذیتش میکردند و با مسائلی که او از آنها دور و به آنها بی نیاز بود او را خسته می‌کردند. ( و این سخن ادامه دارد)