معضلات گوناگون و پیچیده اجتماعی و نیز پاسخگویی به مطالبات به حق و ضروری مردم، بغایت عاجز و درمانده می باشند.
خمینی بمثابه رهبر و نمود اسلام ارتجاعی از همان آغاز به قدرت رسیدن با اتخاذ سیاستهای ارتجاعی و برخوردهای دگماتیستی در همه زمینه ها، بتدریج کشور را به سمت بحران و انحطاط سوق داد. سپس چندی بعد با بر افروختن شعله های جنگ خانمان سوز و بی حاصل خارجی و با ممنوع ساختن هرگونه فعالیتهای مسالمت آمیز سیاسی و نیز بر پایی دیکتاتوری قرون وسطایی ، همه آرمانها و دستاوردهای انقلاب بهمن را سبعانه لگد مال کرد. بدین ترتیب انقلاب شکوهمند ضد سلطنتی که با همت و تلاش و فداکاری پیشتازان جامعه و همه اقشار و طبقات خلق به ثمر رسیده بود، در اثر خیانت خمینی و آخوندهای عمامه دار و یا بی عمامه حامی او با شکست مواجه شد و به استبدادی بس سنگین تر و فاجعه بار تر از گذشته، انجامید و در نتیجه زندگی مردم را غرق در تباهی، ظلمت و سیاهی نمود. کارنامه سی و یکسال حاکمیت ننگین و سراسر فساد و جنایت دستگاه ولایت فقیه و انواع مصائب و ستم هایی که ازرهگذر این حاکمیت بر مردم میهنمان رفته است، به واقع غیر قابل توصیف می باشد.با این همه، نباید مبارزات مردم ایران بخاطر سرنگونی رژیم سلطنتی و نیز خون هایی که درهمین راستا بر زمین ریخته شد را بیهوده و هدر رفته دانست و یا انقلاب ضد سلطنتی مردم ایران را مطلقا شکست خورده تلقی نمود. زیرا، هرچند که رژیم ولایت فقیه با انگشت گذاشتن برعقده ها و نیازهای اقشار عقب مانده و سنتی جامعه و نیز در اثر کمبود آگاهی عمومی و ضعفهای نیروهای ترقی خواه، توانست انقلاب را به انحراف بکشاند و هولناکترین استبداد را بر جامعه حاکم گرداند، اما مقاومت نسل مجاهد و مبارز در برابر دیکتاتوری مذهبی و تاکید همه نیروهای رادیکال و آزادیخواه این مرز و بوم بر سرنگونی رژیم و تحقق آرمانهای اصلی انقلاب بهمن، یعنی آزادی، استقلال و حاکمیت مردمی از یک سو وتنفر و بیزاری عمومی از رژیم و مبارزات و اعتراضات گسترده و فزاینده مردمی علیه آن از سوی دیگر،نه فقیط مانع از شکست و زوال قطعی انقلاب بهمن شد بلکه به واقع آن را تداوم و حیات نوینی بخشید.چنانچه امروز به خوبی شاهدیم که "توده های فریب خورده دیروز" در کنار و گاها پیشاپیش نیروهای اپوزیسیون انقلابی، مصمم، باشجاعت و قدرتمند به میدان آمده تا دستگاه ولایت فقیه را نیز هم سرنوشت رژیم سلطنتی نموده و به بایگانی تاریخ سپارد.
امّا، نکته اساسی و قابل تامل در ارتباط با انقلاب بهمن 57 این است که چگونه و بر پایه کدام عوامل مشخص، روحانیت ارتجاعی به سردمداری خمینی بعنوان یک قشر عقب مانده سنتی و ارتجاعی توانست رهبری انقلاب را بدست گیرد و در نتیجه تمام قدرت سیاسی را تصرف نماید؟
در پاسخ این سئوال می توان نکات زیر را مورد توجه قرار داد:
1- دیکتاتوری سلطنتی و سرکوب نیروهای انقلابی و پیشرو جامعه:
نخستین و در عین حال مهمترین علت روی کار آمدن روحانیت به سرکردگی خمینی را می بایست در حاکمیت رژیم دیکتاتوری سلطنتی جستجو نمود. به این معنا که رژیم شاه با استقرار یک دیکتاتوری خشن و با سرکوب و کشتار نیروها، جریانات و عناصر انقلابی و پیشرو، مانع از رشد و گسترش و نفوذ نیروهای مزبور در جامعه گردید و در نتیجه توده ها را از داشتن یک رهبری انقلابی، مردمی و ترقیخواه و دمکرات محروم کرد. بعبارت دیگر دیکتاتوری شاه موجب شد تا نیروهای مردمی و متفکران انقلابی و صادق و آزادیخواه نتوانند، اهداف، آرمانها واندیشه های خود را به توده ها انتقال دهند و از این طریق با آنان رابطه ای نزدیک وتنگاتنگ برقرار سازند.
همین امر موجب گشت تا توده ها از درک صحیح حقایق سیاسی- اجتماعی غافل بمانند و از این رو نتوانند دوستان و حامیان واقعی خود را از دشمنان رنگارنگ تشخیص دهند.
بدین ترتیب، سرکوب سازمانها و عناصر انقلابی، جلوگیری از تشکیل نهادهای دموکراتیک وممانعت از نشر و ترویج فرهنگ و ادب و هنر و اندیشه های پیشرو و آگاهی بخش، که در مجموع به خلاء رهبری مردمی و انقلابی انجامیده و همزمان توده ها را از آگاه شدن باز داشته بود، زمینه را جهت ابراز وجود روحانیت و غصب رهبری انقلاب توسط وی که در مقایسه با نیروهای انقلابی در موقعیت مساعد و مطلوبی قرار داشت، فراهم آورد.
2- برخورد دوگانه دیکتاتوری سلطنتی با روحانیت:
اگرچه دیکتاتوری رژیم شاه علاوه بر سازمانها و نیروهای انقلابی و رادیکال، همه اقشار و طبقات خلق از جمله روحانیت را در بر می گرفت و حتی تعدادی از آنان را به زندان انداخت و مورد شکنجه و آزار قرار داد، ولی در مجموع برخورد این رژیم با روحانیت در مقایسه با سایر نیروهای مخالف یکدست، قاطع و مطلقا سرکوبگرانه نبود. نخست به این علت که این رژیم از سوی روحانیت احساس خطر جدی نمی کرد، زیرا اکثر روحانیون از دخالت و شرکت در فعالیتهای سیاسی گریزان بودند و یا از آن وحشت داشته و دامنه فعالیتهای خود را به رسیدگی و حل و فصل امور باصطلاح شرعی مردم، محدود کرده بودند. آن بخش از روحانیت نیز که تحت تاثیر گروههای انقلابی هر از گاهی پای به میدان مبارزه سیاسی می گذاشت، به سبب مطالبات سطحی و روبنائی، تهدیدی جدی برای رژیم سلطنتی محسوب نمی شد.
دوم آنکه، رژیم پهلوی از آنجا که برای پیشبرد سیاستهای ضد خلقی خود وتحکیم و تداوم منافع حاکمیت خویش، عمیقا به روحانیت نیاز داشت، ناگزیر از مماشات و برخورد کجدار و مریض در قبال آنان بود.
توضیح اینکه، هر چند استقرار سرمایه داری وابسته در ایران، در مقطع خرداد 42، به بحرانی نسبتا جدی بین رژیم شاه بعنوان نماینده نظام سرمایه داری و روحانیت بمثابه حامی و مدافع باورهای کهنه و پوسیده فئودالی انجامید، ولی نظام سرمایه داری فوق، از آنجا که امری درون جوش، طبیعی و متناسب با نیازهای عینی و روند تکاملی جامعه نبود و عمدتا در جهت منافع غرب بویژه آمریکا، مستقر شده بود، علی القاعده نمی توانست همچون بورژوازی مترقی و مستقل و طبیعی "اروپا" بطور ریشه ای و همه جانبه، ارزشهای ارتجاعی و سنتهای دست و پاگیر قرون وسطائی رایج در جامعه را طرد و نفی نماید و رژیم شاه را به مخالفت تمام عیار و بنیادی با روحانیت وا دارد. بر عکس، نظام سرمایه داری مستقر شده در ایران، به سبب خصلت "وابستگی" که در تعارض آشکار با منافع مردم بود، ناچار برای تثبیت و پیشرفت خود و نیز تحمیق مردم و ممانعت از واکنش و عکس العمل اعتراضی اقشار و طبقات مختلف، به پاره ای از همان ارزشهای ارتجاعی که مشخصا روحانیت مدافع و مبلغ آن بود، نیازمند بود.
نیاز حاکمیت سلطنتی به ارزشهای تخدیر کننده البته نمی توانست بر روابط او با روحانیت بی تاثیر باشد. نیاز فوق رژیم شاه را بر آن داشته بود تا در تنظیم رابطه و برخورد با روحانیت جانب احتیاط و ملاحظه کاری را در نظر گرفته و بعلاوه بر خلاف سیاستش در قبال اندیشه های نوین و مترقی، دست روحانیت را در ترویج و اشاعه دیدگاههای ارتجاعی اش، بطور محسوس باز گذارد.
طبیعتا، در چنین شرایطی، روحانیت بیش از همه نیروها و جریانات دیگر امکان سازماندهی و تقویت رابطه خود با مردم را پیدا نموده وبالتبع نفوذ خود را در جامعه گسترش داد و در نهایت نیز خود را به عنوان تنها بدیل و آلترناتیو رژیم سلطنتی، تحمیل نموده و "انقلاب" را به سرقت برد.
3- نقش فرهنگ جامعه درقدرت گیری روحانیت:
علاوه بر عوامل ذکر شده، میبایست به عامل "فرهنگی" که نقش مهمی در به قدرت رسیدن روحانیت داشت نیز اشاره نمود.
واقعیت اینست که عقب ماندگی فرهنگی، کمبود آگاهی مردم و بویژه اعتقادات مذهبی آنها که بشدت متاثر از اسلام سنتی بود، به نوبه خود روحانیت را یاری رساند تا بسهولت اتوریته خود را بمثابه یگانه مرجع فکری و اعتقادی بر بخش قابل توجهی از توده ها، اعمال نماید. تردیدی وجود ندارد که دیکتاتوری رژیم شاه، با ایجاد سانسور و محدودیت برای روشنفکران وهنرمندان مسئول و مردمی و با سرکوب انقلابیون و نیروهای سیاسی از یک سو و با آزاد گذاشتن روحانیت در ترویج دیدگاههای ارتجاعی از سوی دیگر، بیشترین نقش را در عقب ماندگی فرهنگی مردم داشته است. هر چند این مهم بدان مفهوم نیست که ضعفها و کوتاهی های روشنفکران مبارز و نیروهای سیاسی پیشگام در برخورد با کمبودهای فرهنگی جامعه نادیده گرفته شود. اگر دیکتاتوری رزیم سلطنتی را مطلق نکنیم و بپذیریم که با اتخاذ روشهای صحیح، امکان مبارزه اصیل مردمی و فرهنگی، در همان شرایط نیز امکان پذیر می بود، نتیجه خواهیم گرفت که کم بها دادن نیروهای سیاسی و متعهد و انقلابی به مبارزه "آگاهی بخش" در تثبیت اتوریته فرهنگی روحانیت، بی تاثیر نبوده است.
در میان پیام آوران انقلابی، مسئول و مردمی، تنها شریعتی بود که با حرکت اصولی و انقلابی خود توانست اسلام انقلابی را معرفی، اقشار دانشجو و روشنفکر را به "درد اصلی"آگاه و روحانیت را به مثابه عامل اصلی تخدیر فرهنگی جامعه افشا نماید.تلاش رژم شاه در تزریق فرهنگ "غربی" به جامعه سنتی ایران، تنها به نفع روحانیت تمام شد، زیرا آنان را در جهت دفاع از هویت ارتجاعی خود فعالتر، منسجمتر و متشکل تر ساخت.
بدین ترتیب، روحانیت درخلاء رهبری انقلابی و مردمی وبه برکت سازس با سلطنت و نیز بدلیل نفوذ در اعماق اعتقادات جامعه سنتی موفق گردید تا بتدریج تمام اهرمهای قدرت سیاسی را تصرف نماید.
نخستین درس و رهنمودی که از پروسه تصرف قدرت سیاسی توسط روحانیت می توان گرفت، همانا بها بخشیدن بنیادین و پیگیرانه به "مبارزه آگاهی بخش" در جهت "خود آگاهی" توده ها و نیز ایجاد و تنظیم رابطه ارگانیک با توده ها، می باشد. آنچه پس از 22خرداد در میهنمان می گذرد، بخوبی بیانگر این "حقیقت" می باشد که "توده های آگاه در سایه ایمان زائیده از آن آگاهی، می توانند ره سی و یک ساله را هشت ماهه، بپیمایند."