جمشید پیمان - به تیر جان بکُن اسطوره تکرار

چه گونه زین شبان تیره و تـار
سَحر دَر دیـده ام گردد پدیدار؟

تَـنـَم خسته، دلـم از پا فتـاده
چه گونه بگذرم زین راه دشوار؟

چه گونه وارهانم جان خود را
ازین بی هوده ی تلخ دل آزار

شبی زشت است و زشتی چیره بَر آن
جهان در چنـبـر این دیــو بـد کار

ازین سنیگین،نَفَس در سینه تنگ است
ازین آلوده شب،جان گشته بیمار

عقاب نـا امیدی پر گشوده
فرو در سینه هامان کرده منقار

کدامین دَر گشایم رو به فردا
فرا رویم چه باشد غیر دیوار؟

***********
 
رهـا کن جان خود زین خود فریبی
ز چشمان حقیقت پرده بردار!

نَمان نزد  چنین پتیاره ، آرام
دلت را درکف این دیو مگذار

روان چون سایه دنبالش چرایی؟
به دستانش عنان کار مسپار

ز هَم بگسل در و دیوار این شب
ز پای خسته ات زنجیر بردار

تویی سیمرغ پیر چاره اندیش
به هر سختی،شناسی چاره ی کار

نَمان تنها به پنـهانـگاه البـرز
به تو ،دل بسته اینجا زال بسیار

مشو در پیش این بدکاره خاموش
بزن هر دم انالحق بر سر دار

سیاووُشی، نه ای آلوده دامن
گذر کن بار دیگر از دل نـــار

مگو  بی حدّ و مرز است این سیاهی
دلت ، آرش صفت در تیـر بگذار

رها کن تا وَرای  آن گُجسته
به تیر جان ،بـکُن اسطوره تکرار

صدای صبح می آید ، به پـا خیـز
به دست روشنی بسپار رخسار!