و اما در همین مرور خاطرات ذهنم روی یکی توقف زد و مرا وادار به نوشتن این سطور کرد و...
درست 28 سال پیش بود، آن روزها نیز مثل همین روزها ، لشگریان امام دجالان فعالان سیاسی و هواداران مجاهدین را شناسایی وگله های وحشی پاسدار و بسیجی هر شب بخانه ای می ریختند، جوانان و بعضا کودکان و نوجوانان 12- 13 ساله خانه را نیز دستگیر کرده و به زندان می بردند و مثل همین روزها در زیر شکنجه های وحشیانه به شهادت می رساندند و با گرفتن پول گلوله و تعهد سکوت و هزاران نوع تهدید دیگر جنازه ها را به خانواده ها میدادند و یا بعضاجنازه را هم نمی دادند و شهیدان را در گمنامی تمام در گورهای جمعی به خاک می سپردند .
روز1مرداد سال 1360 بود که نوبت به مادربزرگ پیر و رنجدیده مجاهد شهید علیرضا نفیسی رسید و گله های وحوش به خانه اش یورش بردند و نوه دلبند 23 ساله او علیرضا نفیسی را به همراه 5تن دیگر از دوستانش که در خانه مادر بزرگ میهمان او بودند دستگیر کرده و به زندان سپاه شهر خرم اباد بردند.
علیرضای دلاور پس از دستگیری، با گذشت نزدیک به یکماه سراسر شکنجه در دادگاهی چند دقیقه ای همراه 4تن دیگر از دوستانش محاکمه شد 4نفر به اعدام و او به دلیل ناشناخته ماندن موضع تشکیلاتی اش به حبس ابد محکوم شد. اما کمی بعد نفر ششم خیانت کرده و موضع رضا را لو داد و او مجددا به زیر شکنجه برای دادن اطلاعاتش کشیده شد.
اما علیرضا که اطلاعات سازماندهی همه تیمهای دانش آموزی را داشت، هرگز لب از لب نگشود و این بار به مثابه اسطوره استقامت در زیر شکنجه در زندان زبانزد همگان شد.
او را در مدت طولانی از اسارت دو ماهه اش در زیر آفتاب سوزان در حیاط زندان سپاه به زنجیر کشیدند.
حماسه هایی که رضا در زیر شکنجه آفرید تا مدتها توسط اسرا و بعضا مزدوران بجان آمده از دست او در زندان دهان به دهان می گشت، و یاد او نیزبه مثابه اسطوره مقاومت در ذهن و ضمیر همه زندانیان همواره به یادگار ماند.
یکی از زندانیان آزاده شده در نامه ای به واحد تحقیق شهدا در نشریه مجاهد، به تاریخ یکم اسفند ماه سال 64 خاطراتش را ازعلیرض(رضا) نفیسی در زندان، اینگونه بیان می کند:
ای کاش پروسه زندان و مجموعه عوامل دیگر این امکان را به من می داد، هرآنچه که حماسه و دلاوری در زندانهای خرم آبادآفریده شد، را بازگو کنم .
اما متاسفانه من فقط قادر به بازگو کردن چندین نمونه بیشتر از حماسه های شهدا نیستم که در زیر آنرا تک به تک بیان می کنم.
چندین روز قبل از پرواز برادر مسعود به خارج بود که من تک و تنها در یک سلول از سلولهای زندان ستاد سپاه خرم آباد ( محل سابق ساواک) قدم می زدم .
ساعت نزدیک 11صبح بود که 2پاسدار در سلول مرا باز کردند و یک زندانی را که چشمهایش بسته بود و دستهایش را از پشت دستبند زده بودند، بعد از باز کردن دستهایش به داخل سلول هل دادند، با عجله در را بستند و رفتند .
چند لحظه بعد زندانی با سرعت دستی با مچ دستهایش کشید و چند بار با پشت دست چشمهایش را ماساژ داد و به من نگاه کرد، آنگاه لبخندی زد و دستش را محکم در دست من فشرد.
اطراف چشمهایش حلقه های سیاهی دیده میشدکه بر اثر بسته بودن مداوم چشمها بوجود آمده بود و زخمی عمیق در دو مچ دست او دیده می شد.
گفتم چرا دستت اینجوری شده است، او با لبخندی گفت: با طناب پلاستیکی بستند و محکم کشیدند که به این شکل در آمد.
او گفت حدود 16روز با دست و پا و چشم بسته در داخل حیاط زندان بودم، امروز اولین روزی است که وارد اتاق می شوم. او قدی متوسط داشت با هیکل ورزیده . کمی از موهای جلوی سرش ریخته بود و چشمانی درشت داشت که به قیافه او مظلومیتی خاص می بخشید، بطوریکه در اولین برخورد احساس کردم حتی اگر زندانی عادی هم باشد، هیچ کاری نکرده و اشتباها او را دستگیرکرده اند.
اما هنگامی که عینکش را به چشم زد قیافه دیگری پیدا کرد. دیگرتیپ تیپ سیاسی بود و در این موضوع هیچگونه شکی نداشتم.
او کمی خودش را معرفی کرد. ابتدا گفت: اسم من علیرضا نفیسی است که بر اثر یک سوء تفاهم دستگیر شده ام، البته اینها میگویند، مجاهدم.
من با 5 نفر از دوستانم که در خانه ما بودند، را ریختند وگرفتند آوردند اینجا، خلاصه الان هم که میبینی پیش شما هستم.
نمی دانم چرا، اما من در همان برخورد کوتاه، دیگر ایمان داشتم که او براستی یک مجاهد خلق است و از آن افرادی است که تا آخر خواهد ماند.
در اینجور مواقع لازم نیست که حتما شما روانشناس باشید، اصلا باین کار احتیاجی نیست.
ازشکل نگاه کردن، نحوه خندیدن، طرز سلام کردن و دست دادن، خاطره تعریف کردن ، نگاه کردن به آینه، نحوه لباس پوشیدن ، خوردن و خوابیدن ، سیگار کشیدن ، نرمش کردن ، نحوه قدم زد، میزان مطالعه کردن، حالتها در روز ملاقاتی ، شکل نماز خواندن و روزه گرفتن و خلاصه هرچیزی که یک انسان به طور طیعی انجام می دهد، شما در زندان می فهمید که این ماندنی است یا رفتنی.
چرا که واقعیت سر سختی بر زندانهای خمینی حاکم است که جایی برای تظاهر فرمالیستی و پوشالی باقی نمیگذارد.
جایی برای وسط گرایی و ماندن در وسط نیست . یا باید این طرفی باشی و یا آن طرفی.
اما این واقعیت حاکم بر زندانهای خمینی تنها درسه جمله خلاصه میشود.
اتاق شکنجه ، تیرک اعدام و میدان تیرباران.
و رضا از آن بچه هایی بود که در همان روز اول واقعیت وجودی خویش را یعنی مجاهد بودن و مجاهد گونه رفتن را بر ذهن من تحمیل کرد.
بطوریکه چند روز بعد کاملا پذیرفتم و به خودم گفتم این در اینجا فرمانده من است. هرکاری خواستم بکنم با او در میان میگذارم .
من در آن روزها به خاطر ناراحتی معده خیلی ضعیف شده بودم و هر روز رضا با اصرار زیاد مرا به نرمش کردن وا میداشت به طوری که دیگر عادت کرده بودم و همیشه با او نرمش می کردم.
جالب ترین خاطره برای من روزی بود که رضا به من اعتماد کرد و خودش این موضوع را به زبان آورد.
چند روزی از آشنایی ما می گذشت ولی هر چه اصرار می کردم چیزی راجع به سازمان و تغییر و تحولاتی که در بیرون به وجود آمده بود به من نمی گفت. سرانجام یک روز من داشتم صحبت می کردم و رضا به دقت گوش میداد.
ناگهان وسط حرفهای من خندید و گفت تو بچه خوبی هستی، خیلی ساده ای، آخه به چه حسابی این چند روز هرچه می دانستی برای من روی آب ریختی به چه حسابی به من اینقدر اعتماد کردی؟
من توضیحاتی برای او دادم و او قبول نکرد وگفت : علیرغم اعتمادی که ما مجاهدین به همدیگر داریم در زندانها باید اصل را عدم اعتماد گرفت تا عکسش ثابت شود.
اگر این کار را نکنی یک قانون سازمانی را زیر پا گذاشته ای و موجب ضربه به آنها که بیرون هستند، خواهی شد. او توضیحاتی در این باره برای من داد که بسیار برایم جالب و آموزنده بود.
رضا از روحیه خیلی بالایی در زندان برخورددار بود. به محض این که اجازه هوا خوری بدست می آورد، شروع به ورزش می کرد و همه پاسدارها جمع می شدند و نرمشهای او را نگاه می کردند.
یکی از پاسدارهای جنایتکار به اسم مولایی،که بخصوص می دانست رضا در فنون کاراته تبحر دارد، از این روحیه رضا بشدت خشمگین بود.
او با لحنی تند و مسخره همیشه به رضا می گفت: آقای لیسانسه ورزش چطوری؟!
خاطره دیگرم به روزی برمی گردد که رادیو خبر پرواز برادر مسعود را پخش کرد.
آن روز رضا در تمام طول روز در سلول قدم می زد و از شادی سر از پا نمی شناخت و به من میگفت: فقط مسعود بیرون باشد کافی است.
اگر تمام سازمان از بین برود، باز مسعود آنرا بنا خواهد کرد و عشق و علاقه عجیبی به رهبری سازمان داشت.
مجاهد شهید رضا نفیسی وقتی که اخبار عملیات را می شنید فوق العاده خوشحال می شد.
رضا همیشه می گفت در زندان ما باید کاری کنیم که بین خود پاسدارها تضاد بیاندازیم و هرچه این تضاد بیشتر باشد به همان اندازه ما استفاده خواهیم کرد.
او در این رابطه خیلی زرنگ و هوشیار بود و براحتی بین پاسدارها تضاد می انداخت .
یکی از آن 5 نفر که با رضا دستگیر شده بودند، اسمش قاسم خان جان بود.
این فرد در زیر شکنجه بریده بود و همه چیز را لو داده بود و همان روز آمد دم سلول ما و درحالی که گریه می کرد به رضا گفت: ببین من نمی خواهم کشته شوم .
من یک سری چیزها را در باره تو گفته ام که اگر تو قبول نکنی، من مجبورم چیزهای بیشتری را در باره تو بگویم .
رضا به آرامی به او گفت: من بین تو و آن چهار نفر مجبورم جانب آن چهار نفر را بگیرم بنابراین چیزهایی را که گفته ای خودت میدانی و من همه را در باره آنها انکار خواهم کرد. بنابراین مواظب صحبتهایت باش، اینقدر از موضع پایین برخورد نکن که کار همه را خرابتر کنی. براستی که چهره انسانهایی که در زیر شکنجه وجدانشان در هم می شکند چقدر وحشتناک است .
بعد ازگریه و زاری قاسم و رفتن او، من به رضا گفتم اینطور که معلوم است کار شما بیخ پیدا می کند.
اگر قاسم همه چیز را گفت آن وقت چکار می کنی؟ او خیلی قاطع گفت: در آن صورت همه چیز را خودم به گردن می گیرم و آنها را سبک می کنم.
یک روز وقتی راجع به دستگیرش صحبت می کرد گفت : وقتی پاسدارها وارد حیاط شدند، من کارد بزرگی را برداشتم و می خواستم به آنها حمله کنم که بتوانیم فرار کنیم ولی بچه ها مانع شدند.که اگر می گذاشتند حتما می زدیم و در می رفتیم .
او گفت بچه ها فکر می کردند با عادیسازی می توانند مسئله را حل کنند.
نظم و انضباط رضا برای من خیلی آموزنده بود. با آن همه محدودیت وکنترل رضا همیشه سعی می کرد به اشکال پیچیده نظم و برنامه ریزی را در کارهایش جاری کند.
تا روز آخری که با او بودم هر روز چیز جدیدی از او یاد می گرفتم . او روی ورزش در زندان خیلی تاکید می کرد و روزانه مجموعا دو ساعت نرمش می کرد و میگفت اگر نرمش نکنیم شرایط اینجا آدم را میپوساند.
روز دیگری قاسم که به کلی بریده و درهم شکسته بود را نزد او آوردند که با صطلاح روی او کار کند. ولی به محض اینکه رضا چشمش به او افتاد این بار برخلاف بار اول که با او به آرامی صحبت کرده بود مثل شیری از جایش پرید و قبل ازآنکه او فرصت حرف زدن را بیابد، بر سر او فریاد زد:
بدبخت! خیانت به انقلاب جزایش مرگ است و امروز اگر من نتوانم ترا به سزای اعمال ننگینت برسانم روزی مردم ترا به سزای اعمالت خواهند رساند... با سخنان رضا فرد خائن که زبانش بند آمده بود حاضر به حرف زدن با او نشد و پاسداران دست از پا درازتر او را از سلول رضا خارج کردند.
شهادت درزیر شکنجه
شکنجه گران طی دو ماه اسارت رضا بارها و بارها برای او اعدام مصنوعی ترتیب دادند
از هر دری برای شکستن روحیه او وارد شدند از جمله ملاقاتی برای او با خواهر قهرمانش مجاهد شهید زهره نفیسی ترتیب دادند که در سطور قبل شرح آن بیان شد.
اما همه طرحها و توطئه های مزدوران ارتجاع برای شکستن روحیه مقاومت در او بی اثر ماند و هرگز خللی در اراده این کوه استوار در دفاع از شرف و آرمان مردم و مجاهدین خلق ایران ایجاد نشد.
آخوند احمدی جلاد حاکم شرع خرمآباد و دیگر شکنجه گران رضا، از جمله عظیم مرادی که در روز هفتم شهادت مجاهد شهید علی اکبر قاضی بدست پرتوان جوانان شهر خرم آباد با نام آن شهید، طی عملیاتی به درک واصل شد، عبده قیاسی و مصطفی موسوی، تا مدتها برای زندانیان مقاوم رضا را نمونه میآوردند و میگفتند: او با آن همه زور و بازو وقتی حرف نزد در زیر شکنجه تکه تکه شد.
او همه آزمون های شکنجه را یکی یکی از سر گذراند تا در آخرین آزمون سرانجام دشمن در هم شکسته را با مقاومت واداشت که دست خونینش را به جنایتی دیگر بیالاید.
یکی از نگهبانان زندان که آشنایی دوری با خانواده او داشت، بعد ها داستان شب آخر رضا را اینگونه تعریف میکند.
نیمه های شب بود که آمدند رضا را از سلول بردند. من پرسیدم او را به کجا میبرید.
پاسداری با خنده گفت شب نشینی در جهنم . من به او گفتم یعنی کجا؟ گفت فکر کنم حاج آقا احمدی تصمیم گرفته که میهمانی خوبی برای او ترتیب بدهد و دیگر ادامه نداده و رضا را برداشتند و بردند.
بعد ها بقیه ماجرا را همین مامور این گونه برایم تعریف کرد:
4نفری که با رضا دستگیر شده بودند برای اعدام بردیم و بعد رضا را هم به صحنه اعدام وارد کردیم.
ابتدا احمدی به رضا توضیح داد که ما دیگر اطلاعاتی از تو نمی خواهیم و چون رسما به حبس ابد محکوم هستی هم نمیخواهیم اعدامت کنیم، کافی است که تو با هر بار اعدام یکی از این 4نفر بگویی، درود بر خمینی و مرگ بر رجوی ... تا همه چیز تمام شده و بگویم ترا به سلولت بر گردانند.
رضا با غرور و تمسخربه او گفت: مطمئن باش این آرزو را به گور خواهی برد که من جای ظالم و مظلوم را عوض کنم.
آن 4 تن از دوستانش که با خودش دستگیر شده بودند را جلوی چشم او تک به تک اعدام کردیم.
با هر بار اعدام یکی از آن 4 نفر، رضا با تمام وجودش فریاد می زد:
« مرگ برخمینی ، درود بر رجوی »
همه مخصوصا حاج آقا احمدی از دست او کلافه شده بودیم . اعدام آن 4نفر که تمام شد آقا گفت: او را به اتاق شکنجه ببرید.
تا سحر او را شکنجه کردیم، در تمام طول شکنجه لحظه ای فریاد درود بر رجوی او قطع نشد...
آنشب شانه های او را با مته برقی سوراخ کردند، دستهایش را که هنگام شعار دادن بلند میکرد از آرنج شکستند. آنقدر شکنجه را ادامه دادند که نزدیک صبح بود که دیگر صدای او همراه نفس هایش به شماره افتاد و سرانجام خاموش شد.
احمدی در حالیکه بشدت در هم شکسته بود، گفت او را ببرید چند تیر بزنید بگویید قصد فرار داشت، کشته شد.
به جسد رشید رضای دلیر در حالیکه دو دستش ازآرنج شکسته بود وکتف های ستبرش سوراخ و سوخته بود 12 گلوله شلیک میکنند.
از محل اصابت هیچکدام از گلوله ها قطره ای خون بیرون نیامده بود و معلوم بود که ساعتها بعد از شهادتش تیرها را به او شلیک کرده اند.
دژخیمان شکنجهگر، جسد مثله شده او را در حالیکه 6 هزار تومان پول بابت گلوله ها از مادر بزرگ پیر و فرتوت 80 ساله اش دریافت می کنند، به وی تحویل دادند.
از مادر بزرگ وی تعهد گرفتند که بدون نام و نشان و بی سر و صدا او را دفن کند وکسی را خبر نکند وگرنه جسد را از او خواهند گرفت .
بدینگونه شهید علیرضا نفیسی 23 ساله دانشجوی مدیریت بارزگانی در 28 شهریور ماه 1360 به دست دژخیمان خمینی به شهادت می رسد.
جسد او را شبانه و به طور مخفی در گورستان با همان لباس خونینش بخاک میسپارند.
بعد از شهادت رضا خانه کوچک مادر بزرگ او را سپاه پاسداران مصادره می کند .
نقش بر دیوار..
دوستی تعریف میکرد، روزی با خانم مهدیزاده مادر بزرگ دو شهید دلاور شهر خرم آباد ،علیرضا و زهره نفیسی، در باره ستمهای رژیم آخوندی که به او روا داشته بود، صحبت می کردیم .
او داستانهای حیرت آور رنج و شکنجی که تنها طی دو سه سال اول حکومت آخوندی بر او گذشته بود، شرح میداد.
وقتی صحبت از دست دادن خانه وکاشانه اش و مصادره آنها توسط رژیم آخوندی پیش آمد، من ساده لوحانه از او سئوال کردم، وقتی وسایل زندگی 70 سالهات را مصاده کردند، ناراحت نشدی ؟!
و او گفت :
نه، هرگز، آخرکسی که جسد تکه تکه نوه دلبندش را به او تحویل بدهند، و عزیزان دیگرش را تیرباران کنند، مال دنیا برایش چه ارزشی میتواند داشته باشد.
او در ادامه با نگاهی خیره بر دور دستها به آرامی گفت: اصلا برای خانه و وسایلی که با خون دل چند ده سالهام به هزار بدبختی فراهم کرده بودم، دلم نسوخت اما می دانی هنوز هم که هنوز است دلم برای چه میسوزد؟
تنها از دست دادن یادگار رضا بر دیوار های آن خانه است که یادش قلبم را به آتش می کشد. او از آن یادگار گرامی که به راستی نشان از بردباری انقلابی عنصر مجاهد خلق، داشت، این گونه سخن گفت:
تا روزی که آن خانه را ترک کردم، هنوز هم جای مشت های رضا بر دیوارهای خانه مانده بود.
آخر رضا جوان بسیار برومند و ورزشکاری بودکه یکی از رشته های ورزشی اش بوکس بود. در سالهای مبارزه سیاسی، هر وقت خبر دستگیری و یا کتک خوردن دختران و پسران دانش آموز را توسط ایادی ارتجاع می شنید یا می دید، از آنجا که قرار نبود مجاهدین هم با مزدوران رژیم مقابله به مثل کنند، او در صحنه با صبوری تمام جنایات لباس شخصی ها را تحمل می کرد و وقتی به خانه می آمد و ماجراها را برای من تعریف می کرد، گاه تاب تحمل از دست می داد، با مشتهای گره کردهاش به دیوارهای اتاقش میکوبید. ازاین رو جای انگشتهای او بر دیوار نقش میبست. پیر زن ستمدیده با اندوه می گفت: تنها نشان زیبایی که ازآن خانه، هنوز حسرتش بردلم باقی است، همین جای مشتهای رضا بر دیوارها است...هر چند که می دانم سرانجام روزی مشتهای بیشماری مغزعلیل این جنایتکاران را نشانه خواهد رفت...