یادداشتهای روایت گونه و ساده زیرنه قصه است نه پرداخته ذهن یا قلم. بازگویی کوتاه خاطرات گاهی حتی از هم گسیخته کسانیست که طی روزهای طولانی تحصن ژنو، سرگذشت غم انگیز اما انگیزاننده خود راصمیمانه برایم نقل کرده ومن همه را از سر نیاز با وسواس و اشتیاق بسیار شنیده و گاهی ناخواسته با اشگ آشکارا ما بیشتر در خفا گریسته ام. سرگذشت نسل سه گانه ای که در زندانی بزرگ و مرگبار بنام ایران چشم بجهان گشوده و درسایه هولناک حکومت قصابان انسان هرگز فرصتی برایش دست نداده تا لحظه یا روزی بخود نگاه کند، زندگی رابشناسد و دنیایی دگرگونه ورای ستم و سرکوب را لمس نماید. با اینهمه اما آتش سرکش عصیان دلیرانه هنوز در دلهایشان شعله ور میکشد و طی همه سالهای آوارگی در کوهها و بیابانها، دریاها و شهرها، باز هم شوق بازگشتن به وطن و پنجه درپنجه در افکندن باجلادان را تا نابودی آنها، نقطه پایان کتاب سرنوشت ملتی میدانندکه جهانخواران وقیح بی آزرم با مهرورزی و دلجویی از جنایتکاران وطن آنرا هرروز حجیم ترمیسازند .
ناهید همت آبادی
با آنها که بسا روزها گریسته یاخندیدم
می گوید: دلم زیاد گرفته ازغربت و تنهایی و تو میپرسی که چرا. تابحال ازخانواده ام جدا نبوده ام، حالا پنجسال است که آنها را اصلا را ندیده ام .
می گویم : من بیست و پنجسال است .
دوباره میگوید: توعادت کرده ای، من اما هنوزنه. باراولیست درعمرم که ازفامیل دورافتاده ام آنهم این مدت طولانی ودراین سرزمین غریب بیسروسامانی. عین ماهی شده ام، افتاده ام توی برهوت خشکی.
می گویم : غربت طولانی ازقضا احساس غریبگی را تشدید میکند و اگر با آن گلاویز نشوی و یکجوری چاره اش را نکنی آنوقت باخودت هم کم کم بیگانه میشوی..... هیچ به خرجش نمی رود . بااصرار لجوجانه میخواهد قانعم کندکه در ازنای زمان، روی زخم کهنه غربتی که خود گزیده ام و حتی بر جا پای خاطرات خشم دائم و دیرینه ام نیزخاک فراموشی پاشیده و غم بیگانگی و تنهایی ام را هم تا حد زیادی تسکین بخشیده . اینجاست که ناچار باید حجاب قلبم را باز پس ازسالها کنار بزنم تاحجم رسوب اندوه نهفته وعصیان بی خاموشی آنرا به تماشایش بگذارم که ببیند و بفهمد چنگ درچنگ شدن با روز مرگی های غربت که درآن کابوس یأس پیوسته چشمان بی حیایش رابسوی انسان دریده میدارد، به بهای چه اراده و جان سختی دست میدهد. راستش اما اینکه او با آنهمه رنجی که برجسم و روانش روا داشته اند، همه حرفهایم را باوردارد و قبول خواهد کرد، شک دارم، گرچه این اواخرگاهی دیده ام که سهم کوچکی ازآنرا ـ شاید هم مثل یک تلقین یا داروی موقت ومؤثرـ انگارپذیرفته وبرخود روا داشته است . ازنام ونشانش هیچ نمیدانم . چندان مهم هم نیست . سرگذشت مکرریست ازرنج ودردگفته یافروخورده انسانها درتاریکخانه خوف آورملایان درعیان ویا پنهان که جزبا نابودی تمام عیارعاملان آن تسکین نخواهد یافت .
م . ی را تازگیها بالودگی کاذب، مهربانی و لوطی گری خاص تهرانی ها شناخته ام. اضطراب گنگ چشمانش که درپس پرده های مرطوب و مبهم اشگ پنهان است و روی کوله بار هولناک شقاوتی که بر او گذشته، سایه میاندازد، اصلا ازنظرم دورنمیماند وزیادهم به درازا نمی کشد تاسهولت درکم را ازنجابت رنجی که می کشد باتیز هوشی باز شناسد.......
می گوید: به ما همه و امثال ما میگویند اراذل واوباش . مایک گروه چهارده نفری بودیم ازبچه های قیام، جزاسمهای اول مان هم از یکدیگر هیچ نمیدانستیم، یکی ازروزهای قیام تا نزدیکی صداو سیما رفتیم، جنگ وگریزبی امان بود وقتی تا نزدیکی آنجا رسیدیم. بعضی از رفقایم را مقابل چشمان خودم به گلوله بستند یا کشتند، بعضی ها هم دستگیر شدند.......آنوقت پرده های مرطوب گسترده روی چشمها یکهو ترک برمیدارند و قطره های کوچک اشگ، ناخواسته برچهره اش جاری میشود . چه تقلای سخت بی ثمری را باید پی گیرد تاسیلاب اشگ راعمدا مهار کند.
حالا قلب من هم کم کم آمده توی گلویم و راه نفسم راسخت بسته اما بزحمت وصمیمانه به او می گویم: بی هیچ شرم سنتی مردانه گریه کن . بگذار دلت خالی شود، بغض انبارشده توی دل آدمی، غمباد می شود. تو بسی سربلند و مغروری ، مغرور و سربلند بسیار گریه کن، شرم وننگ از آن کسانی ست که خواستند با شکنجه و تحقیر، سرچشمه اشک وشهامت رانیز در تو بخشکانند اما تو دلیرانه و مردانه صفت ایستادی و یکی شدی از صدها، هزاران، صدهزاران” بچه های قیام“،جانفشان، اشرف نشان و این اسباب بسیار افتخار و سرفرازی توست .
ازگریستن دریغ وشرم مدار. اشگ مردان، بازتاب صداقتی ست که با آن سهم نجابت و جسارت خود را می پردازند .
می گوید: گریه اما دوای دردم نیست، آنهم با هراس بی حسابی که ازسرنوشت یاران اسیر، مثل مار روی قلبم خوابیده، با ضخامت زخم ناسور خونباری که جسم و جانم را خورده و مجروحم ساخته و با رنج تحقیری که نه تن بلکه روحم را مثله کرده است، حال مثلا می گویی چکنم؟
می گویم: با اینهمه، تحقیر، زخم ناسور روح و تن و همه درد ناشی از آنرا یکجا گریه کن، بگذار همه رنجها را با هم گریه کنیم و تو همچنان مغرور و سرفراز از ریزش چشمه های اشگ، شرم و دریغ مدارکه حقارت و سنگدلی ناگریستن، جبن جلادان است ازجنایاتی که مرتکب شده اند. می گوید: امروز باز یکی دیگراز رفقایم را اعدام کرده اند. حالا تو خیال میکنی و می گویی با گریه کردن دل من شاید سبک شود. ایکاش می ماندم آنجا، باز می جنگیدم و میمردم.......
می گویم : آنوقت چه کسی صدای سیزده نفراز” بچه های قیام “ می شد که آنها را به شهادت رسانده یا مثل همین یکی به مسلخ خواهند کشید؟......راستش ترس برم میدارد نکند روح بی آرامش منهم از اینچنین فاجعه هول و هراس طوری سخت ترک بردارد که آنرا نتوانم ترمیم کنم اما یک لحظه نگاهم راکه برمی گردانم احساس می کنم موج بسیار خفیفی از باور در مردمک چشمانش به جهش برخاسته، انگار همه حرفهای دل یکرنگی را بادقت و دلگرمی بیشتر گوش کرده و اگر چه پاسخش اینبار سکوتی ست سنگین وگویا که آنرا ” رضایت “ میپندارم اما تردید اجتناب ازگریختن ناچاروجسارت عصیانی برای ماندن درقتلگاه رفیقانش رانیزهمراه با فروخوردن لرزه های خشم وغیظ میتوانم هنوز در متن مردمک چشمانی که اینک بتناوب مرطوب میگردند، ببینم و.....مرا بگو که حالا برای اینکه پیش و بیش از او رنج درون و چشمه های خونبار اشگ را مهار کنم، ناچار و با جمله های پراکنده تکه پاره تکراری باز به او می گویم: حرفت را بمن بزن، نگذار بغض، توی دلت غمباد شود و صدایت را به اسارت ببرد. ما درد مشترکیم، بگذار در غربت یکی شویم، فرزند سرزمین سوخته ی زخم آجین.
سرگذشت و استقامت عبرت آموز خود و یارانت را اگر ضروری باشد حتی هزار بار بگو، بگو و من آنرا نیز تکرار خواهم کرد، هزاربار. اما برای اینکه انبوه درد و رنج، توی قلبت تلنبار نشود و روحت را مثل خوره ذره ذره نخورد، همزمان با گریه های بغض و کین دل، دلاوریهای خود و یارانت را در هنگامه مصاف باقداره بندان هار نیز بخاطر بسپار و ازآن بسیار سخن بگو. آنگاه هرچه خواستی درعیان وخفا امابی هیچ شرم سنتی مردانه گریه کن، گریه کن ، تادلت طوری سبک شودکه آماده رزمی بزرگتر شوی، در فرازی برتر و برانگیخته تر با نام بلند ” اشرفی ها “ و یادشهیدان و همه” بچه های قیام“ .