ناهید همت آبادی-با آنان که بسا روزها گریسته یاخندیدم(2)

یادداشتهای ساده و روایت گونه زیر نه قصه است و نه پرداخته ذهن یا قلم . بازگویی کوتاه خاطرات گاهی حتی از هم گسیخته کسانیست که طی روزهای طولانی تحصن ژنو، سرگذشت غم انگیز وگاهی پر ماجرا اما انگیزاننده خود را صمیمانه برایم نقل کرده و من همه را از سر نیاز با وسواس واشتیاق بسیارشنیده وگاهی ناخواسته با اشک آشکار و    بیشتردرخفا گریسته ام . سرگذشت نسل سه گانه ای که در زندانی بزرگ و مرگبار بنام ایران چشم بجهان گشوده و درسایه هولناک حکومت قصابان انسان هرگز برایش فرصت نبوده است تا لحظه یا روزی بخود نگاه کند،زندگی را بشناسد و دنیایی دگرگونه  و رای ستم و سرکوب را لمس نماید. با اینهمه اما آتش سرکش عصیان دلیرانه هنوز در دلهایشان شعله میکشد و طی همه سالهای آوارگی درکوهها و بیابانها، دریاها و شهرها باز هم شوق بازگشتن به وطن و پنجه در پنجه جلادان افکندن تا نابودی آنها را نقطه پایان کتاب سرنوشت ملتی میدانندکه جهانخواران وقیح بی آزرم با مهرورزی و دلجویی از جنایتکاران وطن، آنرا هر روز حجیم تر میسازند.


   با آنان که بسا روزها گریسته یا خندیدم ( 2 )  

  شباهت اندوه چشمهایشان و آن قطره های رمیده اشک پنهان درپشت مردمک های کدر که انگار پرده های نامرئی روی آنها کشیده اند چنان دچار بهت و اندوهم میسازد که راستش گاهی حتی ترس برم میدارد نکند از تداوم تماشای حجم زخمها و رنجشان دچارکابوس بی علاج یا مالیخولیا شوم چون خیلی وقتها ازنگاه معصوم اما آویخته برکنه ریشه های عمیق کینه و دردشان، خیال میکنم روحشان را ازپشت حدقه چشمها قاپیده ، بسرقت برده و سپس برای ایزگم کردن ، ضخامت پرده های مرطوب و نامریی اشک را برآنها گسترده اند با آنکه شرم شرقی و غرورکاذب بیشتر وقتها مانع از بارش سرشگ متراکم درپشت آنها میگردد .                                                                  
   این یکی نیز با آن صورت گندمگون  و چشمهای آهووش اگرچه در برابر صداقت کنجکاوی و سادگی سئوالم زیاد مقاوم نیست اما با زیرکی زنانه وکوشش بیهوده میخواهد اولین دانه های کوچک اشک را زیرحجاب طره های گیسو که با تکان آرام سر از هر دو سو عمدا روی چشمها میاندازد، از دید من پنهان دارد اما سرریز ناخواسته ی چشمه های بی امان رنج درون، بی مجال بازی لجوجانه و تمام تقلای کودکانه اش را  یکجا بهدرمیدهد و سیلاب اشک بی واهمه ازپنهانکاری بی حاصل چشمان، با طی گونه ها وچال چانه، شیارگردن را نیزمی پیماید و درمتن نقش تن پوش گم میشود . 

     اینجاست که احساس میکنم دل بی طاقت من نیز اینگونه که به تپش آمده است، در  لحظه دیگرپس ازآن، تجیر استخوانی جناق سینه را نیز از هم خواهد شکافت و از بطن شکاف آن بیرون خواهد جست . آنوقت ناخواسته و آهسته دستم روی گردن میلغزد تا ضربان قلب و نبض راکه حالا هر دو توی گلو جدار آنرا میسایند، کمی آرام کنم و تا حنجره ام زخمی نشده حرفی بزنم، واژه ها اما روی زبانم سرگردان میمانند طوری که فقط میگویم : گریه کن ، گریه کن دختر محجوب، به من اما نیز فرصت بده تا دردهای   مشترکم را با تو در اشکهای سالیان گریه کنم شاید بغض آماسیده توی صدایم سر آخر سر باز کند . حالا با خشم فروخورده و صدایی که کمی میلرزد رو به من کرده و میگوید : تو نمیدانی بر ما چه گذشته و بر نسل جوان آن میهن ویران نیز چه فاجعه ای میگذرد. ازشوق اینکه به حرف آمده و شاید درد دل آغاز کند، آنا میگویم : البته که نه. ما فقط میشنویم ، میخوانیم و تصاویر نمونه از مشتی ازخروار را گاهی می بینیم اما همه سرکوب، مصائب وجنایات رژیم که جسم و روح را نه اگرکشته ولی خسته و زخم آجین میسازد برشما آوارشده و البته که من اینرا خوب می فهمم . می فهمم دخترکم که 

 ” آنک قصابانند برگذرگاه مستقر، با کنده و ساطوری خون آلود، و تبسم را بر لبان جراحی میکنند و ترانه را بر دهان“ میدانم حتی ” دهانت را می بویند مبادا که گفته باشی دوستت دارم ، دلت را می بویند مبادا شعله ای درآن نهان باشد ، آنک قصابانند برگذرگاه مستقر“* 1 صورت معصوم قشنگش حالا ناگه بتمام رو به من برمیگردد و مردمک چشمان سیاهش که انگار یک ثانیه بعد درشفافیت قطره های بازگشته اشک و خاطره دور دست کابوسی ترس آور گم خواهد شد، خیره درچشمانم مینگرد که تعریف کند : پایت راکه ازخانه بیرون بگذاری و در برویت بسته شود، از بهشت رانده شده و به جهان جهنمی وحشت آوری پا گذاشته ای که در آن اختاپوس جنایت، جهالت و فساد از هر سو شاخکهای تیز زهرآگین را بر روح و تنت میآویزد و راه نفست را طوری می بندد که فقط میخواهی بگریزی اززندگی ، ازخود و یکجا توی برهوت بی نام ونشان مفقود شوی. پس از ساعتها انتظار سخن گفتن او و شنیدن این حرفها با آنکه راستش نمیدانم بجاست یا نه اما محض اینکه ساکت نمانم که به اشتباه بر بی توجهی یا بی تفاوتی ام حمل کند، میگویم : دختر ریز نقش محبوبم، درزمانه زبون بی فضیلت که سهم عدالت وکرامت انسان را سوداگران سیاست باز به سهولت سگان شکاری از او ربوده اند،زندگی و ارزشهای به سرقت رفته آنرا با صعوبت و نبرد سترگ باید ازچنگال گرگان هار تیزدندان سیاسی بیرون کشید و دراختیارگرفت و این بی تعریف و اغراق ، آزموده صبر ایوبی اسطوره های با صلابتی ست که باغولان غریب زمان پنجه درپنجه گشته اند تا تحول شام تیره دوران به صبح روشنی و شهد زندگی نه فقط برای مردم میهن شان بلکه برای نسل انسان معاصر نیز میسرگردد . حالاطوری نگاهم میکند که انگار سراسرکفرگفته ام ودچار تردید میشوم که شاید درشرایط سخت خاصی که دارد این حرفها را نوعی فلسفه بافی تلقی کند که حتما هوس و حوصله  شنیدنش را هم هیچ ندارد . ناگزیر برای اینکه بخیال خود بیشتر کسل و دلزده اش نکنم، میپرسم، چند وقت است ازایران آمده ای ؟ میگوید: یک ماه . و یکهو خاطرات خانواده وغربت نو پا انگار توی ذهنش بیدار و روی ذهن و قلبش آوار میشود و اشک باز تمام صورتش را می پوشاند. صورتم را برمیگردانم که بی رودربایستی گریه کند اما میان هق هق گریه میرسد، ناراحتتان کردم ؟ به دروغ میگویم : اصلا . وادامه میدهد: دلم زیاد گرفته، شما سالیان دراز درخارج زندگی کرده اید ونمیدانید ماچه رنجی کشیده ایم. میگویم : دخترم ماسالهای غربت ناگزیر را به تعبیرعام زندگی نکرده ایم ما هرکدام با توشه و توان خویش حاشیه پرداز مقاومتی خونبار بوده ایم و بار مبارزه ای سنگین یا سبک تر را درحد هوش و دانش خویش بدوش کشیده ایم، ضمن اینکه ما ومنهم........
 ” دل من گرفته اینجا ، همه آرزویم اما ، چکنم که بسته پایم “* 2                                                                                            ساعت شمار زمان بی ترحم و بسرعت روزها را می بلعد و تحصن ازمرز صد و شصت و هشت روز نیزگذشته است. او و من هنوز در فرصتهای دست داده کوتاه با تفاهم واشتیاق درباره خیلی مسایل مبتلا به جاری با هم گپ میزنیم و میان ما جاذبیت و مجذوبیت معصوم رازگونه ای ایجاد شده که قلبهایمان را هر روز بیشتر بسوی یکدیگر می گشاید و مرا بویژه سرشار از شادی بی شائبه میسازد وقتی در لبخند محو لبانش رزم پنهانی او را با خود و عزم دلیرانه اش را محض دفن یأس غربت می بینم با آنکه هنوز دلمشغولی برحقش، روزگارجوانان و زنانی ست که درمیهن خونبار مجروح ، اسیر دست گله های هار دست آموز سرجلاد جهان  هستند و اینهمه البته او را ناخودآگاه به خاطره ها وتجربه های ملموس و تلخ گذشته میکشاند و بحق آثاری از کینه ودرد را برچهره و چشمانش می نشاند . برای همین دیروز بازصمیانه و ناچارکمی با او حرف زدم که بگویم : دخترم میدانی، میدانی که تو تنها نیستی که غم مردم میهن داری ، ما نیز همه مثل تو یک سینه پر درد از سرنوشت وطن اما همراه با آن اسم رمز شب را نیزدر سینه نهان داریم . اینجا یا آنجا ، اینجا درغرب بی پرنسیب تجارت پیشه و جلاد نواز  و آنجا درمیهن رنجدیده خونبار ازفجایع  ملایان . اسم رمز شب ما اما تنها واژه ” آزادی “ست که البته ایمان و انجام رسم آداب این رمز شگفت مستلزم طی راهی سنگلاخی و سترگ ، نا امن وبسی دشوار است که در ایران جنگ مداوم و قیام با دشمن زخم خورده  غدار و خونخوار و درغربت  بی حرمت  بازیچه  جلادان، یکسر پایداری و رسم رزم دلیران سیاسی پیشه کردن با انگیزه و الهام از نام بلند” اشرفی “ ها رامی طلبد .
روزها  و شب برای ترسیم جا پای زمان در این مکان همیشه برهم سبقت میگیرند . حالا مدتهاست حتی فرصت گپی کوتاه هم دست نداده اما هربارکه او رامی بینم، چشمکی میزند از دور یا نزدیک میآید که بگوید : با همه دلتنگی از دوری فامیل ودوستانم درایران اما اسم رمزشب را به همه آنهاگفتم . آنگاه بی بدرقه هیچ قطره ای اشک، باخنده دلچسبی از ته دل که دلم را مالامال از شادی و مهر میسازد و بارقه امید و عزم زیستن و ایستادن در تلاطم توفان از آن میتابد، سراغ  میزکتاب را میگیرد و به طنز میپرسد، دیگرشعرنمیخوانی و من احیا شده از این سئوال اما بی هیچ جواب اورا مینگرم با شوق بسیار و اشتیاق ، آنگونه که آن دیگران را و آنوقت همراه باران ریزی گشاده  دست و باد پرخاشجوی جسوری که خورشید را حتی از گشودن روزنه ای کوچک از آفتاب بسویمان باز میدارند، با تقدیس نام بلند” اشرفی“ و به اسم رمز شب، زیر لب با خود زمزمه ساز میکنم :” هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ. احساس میکنم در بدترین دقایق این شام مرگزای، چندین هزار چشمه خورشید در دلم ، می جوشد از یقین . احساس میکنم در هر کنار و گوشه این شوره زار یأس ، چندین هزار جنگل شاداب ناگهان ، میروید از زمین .  احساس میکنم در هر رگم ، به هر تپش قلب من کنون  ، بیدار باش قافله ای میزند جرس“* 3                                                              
* 1 و 3 = احمد شاملو
* 2 =    شفیعی کدکنی