هزار بغض، هزار خشم،
هزار مشت گره کرده
هزار خانة گر گرفته داری.
بر چهار راههایت
پرچم شاد آشناییها می رقصد
و غریو دیدارهای میدانی ات
سطر آخر آوارگی هاست
در دودها و شعله های بی پایان.
بر درها و دیوارهایت
نام بزرگ شهیدان تقسیم می شود.
تو با نئونها و پولکهایت
و تابلوها و ممنوعه هایت تعریف نمی شوی.
تو را عابرانی تعریف می کنند
که می آیند،
می روند،
و در تو می میرند.
گاه غمینی و تنها
و گاه سرد و خالی
اما همیشه گشاده ای برای رهروان.
شگفتا چنان مهربانی
که در ازدحام هم
جا داری برای پیر مردی کور
تا بگذرد آرام از کناره ات.
خیابان! وطنم! خانة منی!
با میدانها و کوچه ها و چهارراه هایت.
هربار که گریخته ام از تعقیب جاسوسان،
آغوش گرم تو بوده است
تنها پناه امن من.
در تو زنانی گمشده اند
گریخته از تحقیر زن بودن؛
و مردانی
که شجاعت را
بر سنگفرشهای خونین تجربه کرده اند.
در تو زنی فریاد می زند
که در اندازه های تن خلاصه نیست
و جرمی برای خود نمی بیند
اگر که بر تاریخ «زن» بودن بشورد
و بریزد پشیز مداحان مقام «خانواده» را
در آبریزگاهی از کلمات کپک زده.
در تو مردی می غرد
که بیش از هزار بار
به دار آویخته شد.
مردی که مرد
اما حتی جنازه اش هم ،
هیچ شلاق به دستی را
نه فراموش کرد و نه بخشید!
مردی که نان خود را
با تفنگ چریکان معاوضه کرد
و برسر در خانه اش نوشت:
این خیابان خانه من است،
همخانه ام با آزادی،
خانه ام از آن هرکس که می جنگد!
خیابان!
خانة خیابانی های خونین من!
در تو گلوله می شکند
و توطئه فرو می ریزد.
در تو، من، ما می شوم؛
و ما،
من است،
دلیر و بیباک
بیکرانه تر از رؤیای شبانه
در این همه ستارة فروریخته در پیاده روها.
25بهمن88