گُم شد آواز قناری در غـروبی پُـر غـبـار
غرق حیرت آسمان و ماه دلخون بی قرار
بر لبان بوسه خواهی بوسه ای لب وا نکرد
دیده ی مانده به رَه ،خالی نشد از انتظار
می کُـنَد هیزم فروشی باغبان، در فصل گُـل
سوسن و یاس و سمن افتاده اند از اعتبار
در چمن نرگس نمی خندد به روی یاسمَن
از دل تنگ شقایق بر نمی خیزد شرار
عاشقی جایی ندارد در مرام شاعران
نیست برپا محفل بزمی کنار جویبار
مجلس وُعّاظ ؛جایی سر به سر ریب و ریا
خلوت عشّاق ،خالی بینی از بوس و کنار
عرصه ی شه نامه ها جولانگه ضحّاک و دیو
رستم و اسفندیار افتاده اند از کار و بار ؟
در محاق تیره گی تهمینه و گُرد آفرید
سرنگون در چاه نامردی کنون رخش و سوار
هر مسیحی بر صلیب و هر حسینی بر سنان
هر صدای حَق حَقی، رقصنده بَر بالای دار
در گلویم هق هق دیرینه ای جا کرده خوش
هست امسالم بسی غمگین تر از پیرار و پار
شد زمستان ،جاودانه در میان بَـهمنـم،(یا میهنم)
وای من، پس کی رسد بار دگر از ره بهار؟