چمدان عمو حسین
شاهین قبادی
توضیح مقدماتی:
اصلا اصراری ندارم که این نوشته را به عنوان یک قصه بخوانید. یا تحقیق تاریخی. یا چیزی در این ردیف. چه فرقی می کند؟ دو سه سالی است که من درگیر «چمدان عمو حسین» هستم. من هم بارها, مثل شاهین, وسوسه شده ام بروم در آن را باز کنم و ببینم در درون آن چیست؟ اما نشده, ولی مهم نیست, در عوض بارها و بارها با آن گریسته ام. شاید باورش مشکل باشد. همین الان هم که این سطور را می نویسم بغض مجالم نمی دهد.
راستی چه رازی در انسان و خون ناحق برزمین ریخته اش وجود دارد؟ از هابیل و قابیل گرفته تا بعد و بعد که از «سیاوش» خواندیم و بعد به اسپارتاکوس رسیدیم و بعد یحیای پیامبر و بعد هزاران سربدار, با نام و بی نام. تا حسین بن علی و تا چه گوارا و آلنده و لورکا و حنیف نژاد. تا فاطمه مصباح که در وصیتنامه اش نوشت:«با سیزده بهار از تاریخ عبور» کرده است, و یک صد و بیست هزار بعدیش.
من با تعبیر شاهین در مورد «عمو حسین»ش موافقم. با اولین نسیمی که برخون هرشهید می وزد بذری به دیاری دیگر برده می شود. امروز یا فردا یا امسال و سالهای دیگر, اینجا, یا آنجا و جاهای دیگر. فرق چندانی ندارد. بذر می روید و تبدیل به درختی تناور, یا که جنگلی گشن, می شود. جباران ممکن است بتوانند ما را بکشند. اما «با رویش ناگزیر جوانه» چه خواهند کرد؟ پرچم خونخواهی افراشته است. در قالب یک پرچم یا یک پیراهن. بر گنبدی که به دست نامردمان است یا در چمدانی، پنهان در نهانخانه ای... مهم این است که ایمان داشته باشیم مرگ پایان پرنده نیست. پایان پرواز نیست. هر شهادت تنها شروع یک پرواز است. در آسمانی دیگر، و با پرندگانی که بالهایشان عشق است و معرفت.
«عموحسین» شاهین از این قبیل پرنده ها است. او از جمله معدود افسران شرافتمند حزب توده بود که به رغم خیانت رهبران و به رغم قرار گرفتن در فضای رعب و وحشت پس از کودتای 28مرداد هرگز پیمان نگسست, سال 1329 در یک عملیات بزرگ رهبران زندانی حزب توده را از زندان فراری داد. خود به شوروی گریخت. و نمی دانم در آنجا چه اتفاقی افتاد که اختلافاتش با رهبری فرصت طلب و خائن حزب توده بالا گرفت. چیزهایی از اتفاقات پشت پرده را شنیده و خوانده ایم. اما درباره «ستوان حسین قبادی» می دانیم که کیانوری هم در خاطراتش از او با تحقیر و کینه یاد می کند. البته از او توقعی بیش از این هم نباید داشت. تا بود مأمور به وظیفه بود و بعد هم که توفیق «دست بوسی» امام را پیدا کرد همان بود که بود. و باید که از حسین قبادی ها دل پرخونی داشته باشد. تفاوت در همین است. هرچه می خواهند دروغ و دغل سر هم کنند. و هرچه می خواهند یاوه های خود را در زروقهای رنگارنگ بپیچند و صادر فرمایند. واقعیت این است که «حسین قبادی»ها ایستادند و سر به دار دادند و خطاب به رهبران خائن خود گفتند: «من نی ام در خورد این میهمانی ـ گند و مردار تو را ارزانی»(شعر عقاب ـ ناتل خانلری)
و این جریانی است که همچنان ادامه دارد. تا فردای تاریخ. فردایی که انسان ظلمی را برخود روا نبیند و بر هیچ انسانی روا ندارد. چون نیک بنگریم داستان ما با خمینی هم همین است.
به هرحال وقتی شاهین برایم از «عمو حسین»ش گفت به اصرار از او خواستم تا آن را بنویسد. مدتی تاخیر شد. هربار نیمساعتی از عمویش می گفت ولی پای نوشتن نمی آمد. تا این که بالاخره این بار تن داد.
کاظم مصطفوی
«چمدان عمو حسین»
در منزل ما چمدان کوچک و کاملا رنگ و رو رفته ای بود که مثل یک چیز متبرک مورد ستایش همه مان بود. در هر جابجایی همه به هم سفارش می کردند «آن چمدان کوچک و پوسیده» اول از همه منتقل شود. «بابا» مخصوصا نگران بود که مبادا که لابلای سایر وسایل جا بماند یا با آن مانند سایر وسایل برخورد شود.
از روزی که خودم را شناختم آن چمدان کهنه با قفلهای کوچک همان گونه بود.
بارها به آن خیره شده بودم. بارها به خودم گفتم می روم در آن را یواشکی باز می کنم و محتویاتش را می بینم. وقتی هم که ترس لو رفتن کارم مرا از اقدام باز می داشت به خودم می گفتم: «تندی باز می کنم و میبندم. کسی که نمی فهمد».
ولی واقعیت این است که هیچگاه جرأت نکردم. هنوز هم که به آن فکر می کنم یک احساس عجیب، ترکیبی از اشتیاق و ترس و یک چیز مرموز دیگر، تمام وجودم را فرا می گیرد؛ و قلبم شروع به تاپ تاپ می کند.
در صحبت با « بزرگترها», مشخصا در صحبت با بابا, می دانستم که در آن چمدان یک پیراهن سوراخ شده، یک شلوار، یک طناب کلفت و یک جفت دمپایی هست. این مجموعه نامتجانس تمام محتویات چمدان را تشکیل می داد.
آن چمدان متعلق به « عمو حسین» من بود. «عمو حسین»ی که هیچگاه برای بردن چمدان خود نیامد و نخواهد آمد. «عمو حسین»ی که در سه سالگی از دست دادمش.
در اوائل اصلا نمی توانستم بفهمم و بعد از سالها بود که فهمیدم در حقیقت او چمدان را برای «ما» و مشخصا برای «من» به یادگار گذاشته بود. برادرزاده ای که هرگز ندید.
اکنون درست 45 سال از عمر آن چمدان می گذرد. میهن من در این 45 سال شاهد چه داستانها و مصایبی که نبوده است.
طی این سالها چندین نسل در خانواده ما آمده و رفته اند. اما آن چمدان کوچک هنوز همین طوری هست. هنوز هم در تماس با خانواده یکی از اولین سوالها این است: آیا چمدان عمو حسین هنوز هست؟ آیا سالم است؟ آیا دست نخورده است؟ ایا هیچ وقت درب آن را باز کردید؟ آیا محتویات آن سر جای خود باقی است؟ تا جایی که می دانم در آن چمدان اسرار آمیز هرگز باز نشده است.
در آن چمدان، آخرین وسایل فردی حسین قبادی، ستوان یکم شهربانی, قرار دارد.
او در تیرماه سال 1343 در اوج سرفرازی به فرمان مستقیم شاه خائن و وطن فروش در زندان قصر تیرباران شد.
پدرم آن آخرین متعلقات عمو حسین را با جنگ و دعوا از ساواک تحویل گرفته بود. لباسی که سوراخ سواخ و خونین شده؛ به اضافه طنابی که دستهای عمو حسین را با آن به تیرک اعدام بسته بودند, مادر بزرگم با دستهای خود آنها را شسته و در شرکت «تولید دارو», جایی که بابا در آن زمان در آن کار می کرد ضد عفونی کرده بودند.
آن چمدان آرامگاه آخرین وسایل عمو حسین است.
حسین قبادی متولد 1301 بود و هنگام شهادت 42 سال داشت. در هنگام تیرباران با شجاعت تمام گفته بود «نیازی به چشمبند ندارم. از مرگ اصلا نمی هراسم». جلاد در وحشت از جسد عمو حسین. به او دو تیر خلاص زده بود.
در اتاق میهمانی ما عکس بزرگ عمو حسین با لباس نظامی همواره در بالای اتاق قرار داشت. کوتاه قد اما چهارشانه و چغر. هر بار که کسی برای اولین بار به خانه ما می آمد یکی از کنجکاویهایش این بود که این عکس کیست؟ و من با فخر می گفتم او «عمو حسین» است.
از همان کودکی می دانستم که در مورد عمو حسین نباید زیاد صحبت کنم. و میگفتم « اما او دیگر در بین ما نیست.» در سالهای ستمشاهی و زمانی که خفقان شاه بیداد کرده بود بارها برخی از دوستان پدرم که دیگر رژیمی شده بودند, با اصرار از پدرم می خواستند که «این عکس را از اتاق میهمانی تان بردارید. چون عده ای حسین را می شناسند و برایتان خوب نخواهد بود و شما هم که خود پرونده دارید و ...» . یکبار یکی از اقواممان با وقاحت تمام گفت این عکس را بردارید. با این عکس, و این اسم, در این مملکت فامیل شما به جایی نمی رسند. پدرم چنان بر او شورید که بی محابا او را از خانه بیرون کرد. هیچگاه پدرم را این چنین بر افروخته ندیده بودم. گفت آن «به جایی رسیدن» پیشکش خودت و هفت جد و آباد فلان فلان شده ات. این عکس شرف این خانه است.
زندگی عمو حسین به خصوص از سالهای 1330 تا 1343 که از ایران به شوروی رفت و به طرز کاملا عجیبی به ایران بازگشت, مملو از ابهام است. هنوز هم نتوانسته ام پاسخ منطقی به بسیاری سوالات در مورد آن دوره از زندگی او را بیابم. چه کنیم که توده ایها در تاریخ نویسی هم نامرد بوده اند و هم بی شرافت.
من هرگز عمو حسین عزیز را ندیدم. آخر هنگامی که او تیرباران شد فقط سه سال داشتم. او هنگامی که از شوروی به ایران برگشت, در چند ماهی که منتظر بیدادگاه بود, خوب می دانست اعدامی است و شاه از او نخواهد گذشت. لذا اصرار داشت که هیچکس از خانواده را نبیند و کسی به ملاقات او نیاید تا علقه ها دوباره زنده نشوند و جدایی سخت تر.
و همینطور هم شد.
مراسم تدفین او در آن بعد از ظهر گرم تابستانی در ابن بابویه برگزار شد.، مجلس عزاداری با تمام کارشکنی های ساواک در منزل کوچکمان در خیابان گلکار تهران و شب هنگام در موطن او در بابل برگزار شد. شگفت آور است اما بعد از این همه سال تمام صحنه ها را به یاد دارم. شیونهای اقوام, ضجه های عمه ام که او را بزرگ کرده بود و گریه های سیل آسای بابا که «آقا داداش» ,و در حقیقت پدر واقعی, خود را از دست داده بود, را به وضوح به یاد دارم.
بعدها فهمیدم عمو حسین و پدرم که چندین سال از او کوچکتر بود در حقیقت همرزم هم بودند و علقه ای بسا فراتر از صرف نسبت برادری به هم داشته اند.
در سالهای کودکی یاد گرفته بودم که پنجشنبه بعد از ظهر, یا به عبارتی شب جمعه, هر طور شده و با هر وسیله باید به ابن بابویه برویم. کوچه سنگتراشان به سمت دروازه ورودی ابن باویه برایم یک جاده کاملا آشنا شده بود. من نمی فهمیدم که بزرگترها بر سر آن قبر چکار می کنند, اما می دانستم که باید بر روی آن آب بریزم و آن را و عکس عمو حسین را با دستان خود تمیز کنم.
هر بار هنگام خروج از ابن بابویه آن قدر اصرار می کردم که دو ریال بدهیم و یک گنجشک کوچک بخریم. بلافاصله هم, چند قدم آن طرف تر, آزادش می کردم. همیشه به گنجشک می گفتم «برو به یاد عمو حسین». وقتی پدرم اعتراض می کرد که آخر این گنجشک را همین الان خریدیم، می گفتم «بابا، این گنجشک هم حتما بچه دارد و بچه هایش منتظرند».
آری من هرگز عمو حسین ، این چهره افسانه ای خانواده مان را ندیدم. اما او همیشه معبود من بود. با نام و یاد او بزرگ شدم و در تمامی مراحل زندگی ام با من بود. همیشه دنبال دوستان عمو حسین بودم و از آنها در مورد عمو حسین سوال می کردم. « بابا، عمو حسین چطوری بود؟ عمو حسین چه تیپی بود؟ کی به دانشکده شهربانی رفت؟ کی و چطوری سیاسی شد؟ خانه شما در تهران آن موقع کجا بود؟ طرح فرار چطوری بود, …»
پدرم هم همیشه در یک تناقض گیر می کرد. از یک طرف دلش می خواست ساعتها در مورد حسین که همه چیزش بود بگوید, اما بابا خودش هم پرونده داشت. و نگران بود که من در مدرسه و این طرف و آن طرف دهان باز کنم و از «عمو حسین» بگویم و در نتیجه ساواک دوباره به سراغمان بیاید. پدر می ترسید اما با وجود این طاقت نمی آورد و می گفت و می گفت. من هم کنجکاوانه سوال, پشت سوال. آخرش هم می گفت حواست باشد, جلو غریبه ها در مورد عمو حسین زیاد حرف نزن. ما که نمی دانیم آنها کی هستند.
تابستانها که به زادگاه او در بابل می رفتم, فقط کافی بود که یکی می گفت تو با حسین قبادی نسبتی داری؟ و سیل سوالات من شروع می شد.
در شمال شعری هست که خیلی بر سر زبانها بود « بنازم شه قبادی ره، افسر صلح و آزادی ره» هنوز هم بسیاری, بخصوص آنها که کمی سن و سالدار تر هستند, این شعر را زمزمه می کنند. این اولین جمله شمالی بود که یاد گرفتم.
هر چه که در این سالیان در مورد او دستم رسید را با اشتیاق خواندم و دنبال کردم. از کتاب منفور و متفعن « سیاه» نوشته تیمور بختیار و « فتح الفتوحات» دروغین و پرطمطراق او در کشف سازمان افسری گرفته تا..... یکبار یواشکی روزنامه کیهان و اطلاعاتی که خبر تیرباران او را درج کرده بود از کمد بابا کش رفتم و با حرص و ولع خواندم.
سالها به دنبال کشف معمای زندگی حسین قبادی بودم. هنوز هم خیلی از چیزها را در مورد زندگی او نیافته ام.
این جوان یاغی و نا آرام شمالی، با یک زندگی کاملا پارادوکسی, در نقطه ای که در 20 سالگی سیاسی شد، به سرعت تبدیل به یک شورشی سیاسی, جوانمرد و یک مبارز تمام عیار سلیم النفس گردید. او در سال 1329 خودش طراح و مبتکر یک عملیات نظامی پر ریسک برای نجات رهبران حزب توده از زندان شد. در شبی که خود افسر کشیک زندان قصر بود آنها را فراری داد و با این کار نقطه پایانی بر زندگی نظامی خود گذاشت. در واقع او همه چیز خود را برای این تصمیم فدا کرد. او خوب می دانست چکار دارد می کند. و می دانست که کارش چه ضربه ای به شاه می زند.
بعد از انقلاب که بابا توانسته بود پرونده 1000 و چند صفحه ای اش در بیدادگاه نظامی شاه را بخواند, دریافتیم که بعد از بازگشت به ایران در دادگاه همانطور استوار بوده است و علی رغم کودتای 28 مرداد و خیانت رهبران حزب و تمام اختلافاتی که با آنها و مرامشان پیدا کرده بود, همچنان قاطع بر سر موضع خود بود. او مردانه از مواضع وعملکرد خود علیه شاه و در دفاع از میهن و حقوق مردم ایستادگی کرد و علی رغم تمام تهدیدات و تمهیدات ساواک, سر سوزنی از آرمان خود کوتاه نیامد.
هنگام شهادت هیچ از خود در این دنیا نداشت. هیچ, هیچ. تمام دارایی اش لباسی بود که برتن داشت.
نام « عمو حسین» همواره برایم مترادف فداکاری، ایستادگی، ریسک پذیری، رادمردی، شجاعت، دفاع از مظلومان، تن ندادن به زور و وفای به عهد بود.
با یاد او بود که وارد مبارزه علیه آخوندها شدم. روزی که مبارزه و سازمان مجاهدین خلق را انتخاب کردم گفتم از برادرزاده حسین قبادی همین شایسته است. آمدم که راه او را ادامه دهم و به پایان برم جمله ای که او نیمه تمام گذاشت و رفت. آخر ارزشهای انقلابی و انسانی که با مرور زمان نمی میرند. بلکه تکثیر می شوند و رشد می کنند.
همواره او بود که مایه افتخار خانواده بود و آن چمدان کوچک و آن عکس بزرگ قدی مایه سرفرازی و سربلندی ما.
اکنون که دارم این سطور را می نویسم به مسیر تکامل و جوشش خون کسانی می اندیشم که در مسیر حق گام نهاده اند. این سنت تکامل است که خونی که در راه حق بزمین ریخته شود هرگز تباه نمی شود و کسی از جایی می آید و آن مسیر را دنبال می کند. گویی که دست روزگار این بذر انسانیت را بر می دارد و در یک بستر مناسب می کارد تا رشد کند و مشعل انسانیت از نسلی به نسل دیگر منتقل شود . چه بسا که حتی مثل داستان «چمدان عمو حسین» این نسلها یکدیگر را هم نبینند اما این پیام از نسلی به نسلی منتقل می شود و شعله و شعله ورتر می گردد. کما این که من خود نیز یکی از جمله راه یافتگان این مرام هستم. من از عمو حسین شروع کردم و به مجاهدین خلق ایران رسیدم. سازمانی که برمبنای «فدا» یعنی ضد «بقا» هویت یافته است. من حالا می فهمم که بنیانگذاران سازمان با خون خود چگونه «بقا»ی سازمان خود را تضمین کردند.
همچنین مطمئنم که در میهن من ایران, هزاران هزار, عمو حسین بوده اند و هزاران هزار چمدان که هیچگاه زبان نگشوده اند. در دوران خمینی و آخوندهای ضد بشری, سراسر میهن ما داستان عمو حسینها است و چمدانهای نگشوده.
و این درک و دریافت به من اطمینان خاطر بسیاری می دهد که روزی همه چمدانها باز می شوند و همه ما با یاد عمو حسین و عمو حسینهای این سالیان, سرود پیروزی می خوانیم.