یقین کن !سفره ی بی نان من آبستن طغیان و توفانست
جمشید پیمان
بساط سفره ی رنگین من
امشب تماشائی ست بی تردید
نگو ؛ "جز غم در این سفره نمی یابی،
وَ جز حسرت به چشمانم نمی خوانی"
اگر من سر به زیر افکنده ام اینجا
نپنداری که از شرم است،
به روی گُرده هایم برگ بی برگی فراوانست.
به چشم او،که نان از سفره ام دزدید،
ــ وَ آنانی که همراهش روان گشتند
وَ آنانی که خاموشی گُزیدند ونگاه از دَرد دزدیدند ــ
"خجالت" واژه ای گم گشته در قاموس دورانست .
در این سفره اگر نان نیست
شرمی هم نخواهی یافت
نپنداری که این دریا، درون سفره ی بی نان،
فرو خفته است و خاموش است.
یقین کُن سفره ی بی نان من
آبستن طغیان و توفانست .