درشب حوصله ، تا حادثه بیدار بمان
تا خروسخوان سحر، در تب دیدار بمان
آشنایان همه رفتند و نمانده ست کسی
تو مبادا بروی ، با من بیمار بمان
گرتوانم که سر از فاجعه برگیرم زود
در کنارم ، تو مرا، شاهد گفتار بمان
درجدالند حریفان و رقیب آسوده
روشنی بخش حقیقت ! تو پدیداربمان
پرده می گیری از اندیشهٌ امروز، چرا ؟
چون حقیقت ، به پس پردهٌ پنداربمان
شهراشرف نه همین قطعهٌ خاکست به زمین
قلب ما نیز مکانی ست ، امیدواربمان
ناله یی می رسد از سلسلهٌ عشق هنوز
ای دل خسته ! دراین حلقه گرفتار بمان
همچو رحمان تو مباش رنجه زهرحاسد وهرفکر ضعیف
بگذر از کوته نظران ، درصف احرار بمان
می رسد صبح سپید از پی این شام سیاه
همچنان خصم تبکار ! درانکار بمان