پدر مجاهد, حسینعلی پرورده اهل لواسانات، از توابع تهران، پدر مجاهد شهید فرامرزپرورده، عضو برجسته تیم های عملیاتی مجاهد خلق است, که در23 شهریور هزارو سیصد وشصت, در سن19 سالگی پس از اصابت گلوله و زخمی شدن دریک درگیری در تهران دستگیر، شکنجه و توسط دژخیمان پلید آخوندها به شهادت رسید. پدر در تاریخ بیست ویکم فروردین در سن 90 سالگی, بعد از تحمل مشقات فراوان که توسط رژیم جنایتکار آخوندی و مزدورانش بر وی رفت, در تهران بدرود حیات گفت. زندگی او سرمشق و الهام بخش همرزمان اوست.
حاجی جد و آبادته!
گفتگو در باره پیری روشن روان و صلیب بردوشی مقاوم، زنده یاد "حسینعلی پرورده" از حوصله یک خاطره یا یک یادنامه بیرون است. تنها میتوانم بگویم ای کاش پدران- و آدمیان- به همین سادگی زندگی کنند و با همین صمیمیت و صبوری با مردم کنار بیایند و با همین عزم آهنین، روشنگری و اراده ای راسخ بر آرمان و عقیده خود بایستند.
اینک "پیر فرزانه" بردبار فداکار، بزرگ خانواده پرورده بدرود حیات گفت و بر جهانی دیگر چشم گشود. او ازین پیشتر، در تمام دقایق زندگی اش دست خدا را همواره بر شانه اش احساس میکرد و یک لحظه از یاد و ستایش خالقی که همان خدایگان عشق و بخشش بود غافل نمیشد.
او به بسیاری از متعلقات زندگی پشت کرده بود به آنها اعتقاد و اعتمادی نداشت. در نقطه مقابل به سرمایه های گرانبهایی که حاصل تمام رنج زندگی و تنها پس انداز با افتخار او بود، یعنی فرزندان مبارزش، نوه ها و نتیجه اش بود، دلبستگی و التفات ویژه ای داشت.
کمتر مردی را دیده بودم که همچون وی با صلابت ایمانی برتر از معمول با مصائب و سختی ها روبرو شود. او با همان صبوری و اندیشمندی همیشگی در مصاف با همه تدارک ها و برنامه های طاقت فرسایی که دجال و جبارزمان، خمینی و همزادان عقیدتی اش برای او تدارک دیده بودند، بدون حتی اندکی سرخم کردن و با استحکام ایستاد، آزمایشها و ابتلائات انسانیت را با سرفرازی از سر گذراند . اینچنین در گیرو دار مبارزات جوانان انقلابی و مجاهد خلق با دزدان آزادی، ملایان افعی به سر، پنج فرزندش را اسیر و یکی از آنها را، که به شدت زخمی بود، به جوخه های اعدام سپردند.
از آن پس ماهیانه شانزده روز ماه را در صف ملاقات با زندانیان سیاسی برای دیدار با چهار تن از فرزندانش میگذراند و چهار روز را به بهشت زهرا به ملاقات فرزند شهیدش میرفت و البته شش روزدیگر هم در راهروهای دادستانی و دادگستری با ماموران دست به مزد خمینی در ستیز و کلنجار بود.
خودش با طعنه میگفت: "من و این خانم (اشاره به همسرش) در استخدام بی جیره و مواجب این حکومت ناحق هستیم. یا پشت درهای زندان قزل حصاریم، یا کنار درهای اوین و گوهردشت کشیک میکشیم و یا در دادستانی با کفتاران در جنگیم . البته برای دیدار پسر نوزده ساله مان که در بهشت زهرا آرمیده به آن نواحی سفر میکنیم. الباقی میماند روزهای پایانی هر هفته که آنهم گرد وغبار راه از سر و لباس میگیریم. حقوق مان هم حواله به روز قیامت که از حلقوم غارتگران عمامه بسر بیرون بکشیم که گمان نمیکنم از ما کارمندی وظیفه شناس تر و وفادارتر پیدا بکنند."
بدین ترتیب "پیر فرزانه" تمامی ماهها و سالهای پس از انقلاب که برای اوستیزی شبانه روزی با پاسداران جهل و جنایت، وظیفه اصلی بشمار میرفت را با پایداری و صبوری گذراند. سالهایی که پراست از خاطره ها و حوادث و رویدادهایی که هر کدام درس عبرت و نشانه روشنی از تمایز او با همردیفان خودش و اشارتی چند به تیزبینی انقلابی این پدر است. با این شروع کنم که هر چه بر فشار و تهدید از جانب حکومت افروزده تر میشد، او بر پا فشاری و مقاومت خود می افزود. و همین استقامت انقلابی اش بود که در دیدگاهش، روشنائی حقیقت را هیچگاه به بیراه ظلمت و نکبت نکشاند. در این باره میگفت: "من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم- که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد. من گندمی از جهنم خمینی خوردم و از آن بتکده ریایی بیرون آمدم. دوباره برگشتنم باین ماتمکده عین بی عقلی است".
من آشنایی داشتم که دفتر کارش در خیابان فردوسی بود. گهگداری بر حسب تردد از آن حوالی، محض احوال پرسی چند کلامی رد و بدل میکردیم. روزگارسپری شد و شام تار میهن با ظهور غول ارتجاع و بگیر و ببندهای انقلابیون آغاز شد. پر واضح که نصیب خانواده پدر بزرگ نیز بهدلیل نقش برجسته فرزندانش در فعالیت های سیاسی آنروزگار حبس و شلاق و انتظار در پشت دروازها و شیشه های ملاقات زندان ها گشت. انتظاربرای اینکه دژخیم برسم التفات های چندش آورش، ده دقیقه ای دیدار از پشت شیشه را ارزانی کند. صد البته که دستمایه اینطرف شیشه های ملاقات در زندان، اضطراب بود و نگرانی برای فرزندان اسیر و دستمایه آنطرف شیشه ها داغ و شکنجه.
لیکن مردمان هر دو طرف دیوار شیشه ای، هم خود را خوب می شناختند و هم دژخیم را. میدانستند که دژخیم با سبعیت و جنایت پیوندی حیاتی دارد. دژخیم هم میدانست که این مبارزان زندانی از موضع حق و آزادی ذره ای کوتاه نمیایند و خانواده هر اسیر، خود بالقوه یک هسته مقاومت است. هر دوطرف شیشه های ملاقات میدانستند که مراد اصلی از این اسارت ها، غارت آزادی و جایگزین کردن استبداد دینی، بگیر و ببند و شکنجه و کشتارآزادی خواهان است. تا که شاید غول قدرتطلب ارتجاع به مراد دل حق سیز خویش و غارت ملک و ملت برسد. لیکن همین محدودیت ساخته شده از دیوارهای شیشه ای خود مبدل به صمیمیت و یکدلی در راه عقیده میشد و ملاقات کنندگان در هر دو سوی شیشه ها، عزم پولادین برای شکست قداره بندان زندان را، در تبادل نگاهها و لبخند هایشان با عزیزانشان تاکید و تکرار میکردند.
این سالیان دراز رفت و آمد به پشت دروازه های اسارتگاه های ادامه پیدا کرد. در یکی از همین سفرها به اوین همان آشنای دیرینه خیابان فردوسی ام را در سالن انتظار ملاقات دیدم. وقتی یک پنجم خانواده ها در حکومت جبار دینی، حد اقل یک نفر را در دام مرتجعان زندانی دارند صد البته از حضور او هم در آنجا تعجبی نکردم. از او که ظاهری پریشان داشت جویای حال شدم .خشمگین بود و ناسزا نثار زمین و زمان میکرد. گفت که دخترش هفت ماهه باردار است و در طلسم دیو جماران گرفتارشده، دامادش متواری و آواره این شهر وآن دیار است.
بعد از چند بار گفتگو با این آشنا که در طول یکی دو وعده از روزهای ملاقات و مشاهده درد آشناهای امثال خودش در صف طویل اضطراب، کمی آرامتر شده بود، اتفاق جالبی افتاد.
آن روز در سالن انتظار که همیشه پر از جمعیت بود و نیمکت ها بر طبق عادت معمول به مادران سالمند تعلق داشت با همین آشنای سالیان روی زمین نشسته و گذشته را مرور میکردیم. او در میان گفتگو با اشاره دست به مردی که به هر محفل کوچک سرک میکشید و گرم گفتگو و خنده میشد اشاره کرد و گفت: "اینو ببین! عجب آدم سر زنده ایه این پیرمرد. دور و برش همیشه شلوغه. دائم معرکه میگیره، مثل اینه که اصلا خبر نداره پشت اون درا چه میگذره. انگار اومده مهمونی. معلوم نیست ملاقاتی داره یا فقط اومده یه کسی رو تا اینجا همراهی کنه؟"
خیلی زود فهمیدم منظورش چه کسی است، اما ترجیح میدادم پرسش و ابهامش را با یک معرفی خشک و خالی رفع و رجوع نکنم. به او گفتم: "چرا ازش نمیپرسی؟ صدایش میکنیم و ازش میپرسیم، شاید یه چیزی دستگیرمون بشه". منتظر تصمیم او نماندم و تقریبا بلند صدا زدم:" آهای حاجی! حاج آقا، میتونی یک تک پا بیای اینجا؟"
"پیر فرزانه" که به واژه "حاجی" عکس العملی منفی و بلادرنگ داشت و همیشه پی آمد شنیدن کلمه "حاجی" حاضر جواب بود، بلافاصله گفت:" حاجی جد و آبادته. کاری داشتی؟" و خندید.
گفتم: "من کاری نداشتم، این آقا میگه شما چقدر سرخوش و زنده دلین، با همه میگین و میخندین، این پاسدارا هی الکی برامون مشکل و جنگ راه میندازن، تفتیشمون میکنن، وسائلمون را میبرن، ساعتها پشت در اینجا سرگردونمون میکنن، بزرگترهاشون هم که بیرون از اینجا میچاپن. میدزدن، بی ناموسی میکنن. ولی شما انگارت نه انگاره! شما آخه چرا اینقدر زنده دل و یک جورایی هم شاید بی خیالید؟"
پیر مرد نگاهی عمیق به آشنای من کرد و گفت: "آهان، رسیدیم سر اصل مطلب! آره راست میگی که اینا این کار ها رو میکنن. اما من و تو هم نباید یادمون بره که باید چه کار کنیم، که راه کج کنیم و به خلاف سمتی که اینا میخوان ما رو ببرن بریم. اینا میخوان ما غصه دار بشیم، نخندیم، باهم گفتگو نکنیم، متحد نشیم. اما حتی اگه شده به ریخت و قیافه پریشون همدیگر هم باید از ته دل بخندیم. با همین مادرا و پدرا باید بگیم و بخندیم. حالیته یا نه؟ به کوری چشم همه واپس رفته ها، این خنده سلاح منه، فعلا اینه. چرخ گردون اینطوری چرخیده، چوب لای چرخ زندگی مون گذاشته، اما یادمون نره که این در همیشه رو یه پاشنه نمیچرخه. به قول حافظ دورگردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت، دائما یکسان نماند حال دوران، پس غم مخور. حالیت شد؟!".
سپس رو کرد بمن و گفت: "اینطور نیست اوستا؟". در پاسخش گفتم: "همینه که گفتی حاجی!".
باز خندید و گفت: "حاجی جد و آبادته!" و راهش را گرفت ورفت.
آشنای من که هنوز درگیر بهت و فضای گفتگو با این پیرمرد عجیب بود. ناگهان پرسید: "به شما گفت اوستا، مگه همدیگرو میشناسید؟"
برایش گفتم که خیلی وقته مشناسمش، دخترش تو زندانه. تو همین جا. حالا اومده ملاقات، یه پسرش هم همینجا تو اوینه. دوتا دیگه از پسراش یکی تو گوهر دشته ویکی تو قزل حصار و یکی دیگه داره که الان درکنار هم مرامان مبارزش دربهشت زهرا آرمیده. منم که اینجا پیش تو نشستم دامادش هستم.
با تعجبی آمیخته با حیرت نگاهم کرد وبا تحسین گفت: "این بابا اینقدر بلا سرش اومده. اینقدر سر حاله؟ ببین تو دلش چه طوفانیه! من اگه جای اون بودم تا حالا هفت تا کفن پوسونده بودم. چه برسه که بیام اینجا ملاقات. عجب آدمی محکمیه!"
پیر فرزانه برای روزهای سخت سپری محکم بود. او برای رو در روئی با جماعت ملا و رسوا کردن آنها شیوه های خودش را داشت. بهخصوص از هر فرصتی استفاده میکرد تا با افشای آنها در حضورعام و آشکار کردن دجالیت شان به خانواده ها و حتی فرزندان اسیرشان در طرف دیگر شیشه های ملاقات زندان روحیه و شادابی بدهد.
در یکی از روزهای ملاقات در سالن انتظار جمع شده بودیم. ناگهان جنب و جوشی در کنار ورودی سالن ایجاد و سپس سر و کله دو فقره گراز وحشی در لباس پاسدار پیدا شد. پس از عرض اندام و مانورهای نمایشی قدرت ابتدا چهره پر ازنفرت حاجی کربلائی، دوقلوی لاجوردی در درنده خوئی دردرگاه دیده شد. وی نگاهی به مجموعه آدم ها کرد و صورتش را بهطرف درب ورودی برگرداند و گفت: "حاج آقا بفرمائین تو!".
و حاج آقا عبارت بود از هادی خامنه ای برادر سید علی روضه خوان. خامنه ای که گویا تازه از بارگاه یزید آمده، نگاهی پر غیظ به خانواده اسیران انداخت و با وقاحتی آخوندی گفت:" سلام و علیکم". اما از دیوار جواب سلام شنید که از حاضرا ن پاسخی در نیامد. ملای دجال که در همان گام اول تیرش به سنگ خورد دستپاچه شد. شاید هنوز عقلش به این نمیرسید که جماعت حاضر در سالن برای دریافت کوپن یا سهمیه یخچال نیامده بودند. که اینجا زندان سیاسی است و کسی باید در مغز پوک او میکرد که اینها برای تجدید عهد با اسیرانشان آمده اند.
بلافاصله حاج کربلائی که پیر فرزانه او را "حاجی پفیوز" لقب داده بود، با عجله و برای اینکه خودش را صاحب اختیارصحنه نشان دهد سینه ای صاف کرد و گفت: "همه توجه کنن. ایشون حضرت حجه الاسلام هادی خامنه ای برادر ریاست جمهور محترم کشور هستن. اومدن برای بررسی وضعیت اینجا. قصد دارن خدمت آقای خامنه ای گزارش تهیه کنن. شما اگه در رابطه با اینجا مشکلاتی دارین یا راجع به بستگانتون هر حرفی دارین، پیشنهادی یا خواسته ای، میتونین با حضرت آقای خامنه ای در میون بذارین."
سکوت سنگین و سرشار از بغض و استهزاء در فضا پیچیده بود، حتی نیم لبخندی یا کلام کوچکی هم رد و بدل نمیشد. هم کربلائی و هم خامنه ای همچنان منتظر ایستاده بودند و با ماسک های تبلیغیشان بر صورت، بی صبرانه انتظار شنیدن صدای التماس یا درخواستی از سویی را میکشیدند. سکوت اما به دلشان نمینشست.
پس از چند ثانیه که هیچکس چیزی نگفت حوصله کربلائی سررفت و دوباره اراجیف قبلی را تکرار کرد: "اگه چیزی میخواین بگین یا گله و شکایتی دارین ایشون برای همین اومدن. منتظر هستن، اگر هم مطلبی هست که نمیخواین کسی بدونه خب میتونین به ایشون نوشتنی بدین."
نگاهها به اینهمه دجالیت فقط با تحقیر پاسخ میداد. حاضران نه چیزی میگفتند و نه اظهار تمایلی به شنیدن ابراز میکردند. ولی ماموران دجال هنوز بساط را جمع نکرده بودند و منتظر حرفی یا صدائی حزن انگیز از گوشه و کنار سالن بودند. ناگهان،"پیر فرزانه" که پیدا بود تا آنموقع خیلی خودداری کرده جلو آمد. نگاهی به چهره اش انداختم و احساس کردم انگار انفجاری در راه است! خوب میفهمیدم که او لحظاتی بعد سکوت را با گرز صدایش خواهد شکست. آخر او انفجار صدای
جوانان به سیاه چال ها برده شده بود. همانها که هر روز از بابت دریافت اطلاعاتشان، تحت شکنجه و تجاوزبودند و پیرمرد خوب میدانست که مانورهای سخیف و ابلهانه ای مثل نمایش هادی خامنه ای هیچ مقصود تنظیم شده جز شکستن دیوار مقاومت مجاهدان و مبارزان ندارد. او به خوبی اینرا میفهمید که باید این میز پر از حقه و ریا را بهم بزند. پیرمرد قدمی به جلو گذاشت و گفت:
"الحمد الله رب العالمین من که هیچ مشکلی ندارم، فکر نمیکنم اینها هم که اینجا هستن مشکلی داشته باشند. همه اومدیم شمال شهر هواخوری! فقط اشکال کار اینجاست که وقتی میایم اینجا وسائلمون را ازمون میگیرن و وقت برگشتن نصف وسائلمون گم میشه یا به سیگاری ها فقط یک نخ سیگار میدن و بقیه اش هم صرف بیت المال میشه. خب البته شاید برادران پاسدار فکر سلامتی ما رو کردن. میخوان مریض نشیم خدای نکرده، خب تو این حکومت عدل امام همه باید سالم و سر حال باشند. من اولش نمیدونستم چرا مثلا ساعتمونو میگیرن که البته بعدش هم گم میشه، بعدا دیدم خب میخوان زیاد متوجه اینکه سحر اومدیم اینجا وبعد غروب بر میگردیم خونه نشیم. مریض میشیم وفشار بهمون میاد. وقت هم که زیاد مهم نیست. پس شما زحمت بکشین فقط به رئیس جمهور بگین وسائلمون، ساعت، سیگار و تسبیح قابلی نداره اما بعضی وقتا کلید در حیاط تو وسائل مونه که وقتی بهمون برگشته نمیشه متاسفانه میریم پشت در میمونیم".
نیش و کنایه های اودر عین سادگی آنقدر تیز و گزنده بود که چهره هادی خامنه ای مثل لبو سرخ و چشم های حاچی پفیوز هم تقریبا از حدقه بیرون آمد. ایندو جانور ماقبل تاریخ که آمده بودند صدای التماس، درخواست، تضرع و ندبه مادران و پدران را بشنوند تا احساس قدرت کنند و آمده بودند که در پایان جلسه با دادن چند موعظه و پند و اندرز و کمی هم وعده های دروغ در ضمیمه بروند تا این برنامه های حقیررا جزو افتخارات خودشان ثبت کنند. ولی حالا با مردی مواجه شده اند که نه تنها دله دزدی های سخیف آنها را به راحتی به رخشان میکشد بلکه لبخند بر لب نقشه ابلهانه آنها در یک بازی سیاسی سخیف را نیز بهم میزند.
کربلائی نگاهش را از روی چهره پدر برداشت و به چهره دیگران خیره شد. دنبال کسی میگشت که با بهره گرفتن از کمترین ضعف در چهره اش بتواند تلافی کلمات این پیرمرد سالخورده را بیاورد. اما هر چه گشت کمتر یافت. در واقع بزرگترین اشتباه و سفاهتش در این بود که خیال میکرد این مجموعه آدم های معمولی جامعه یا چیزی از مقولات اجتماعی و سیاسی نمیفهمند و لذا بهمحض دیدن یکی از چپاولگران حکومت به دستپاچگی و لرز متبلا میشوند ویا به مانند روشنفکران فاقد عمل به مصالحه و ندامت افتاده و بهمحض دیدن حجة الاسلام قلابی به تئوریزه کردن دیکتاتوربه شکل رمانتیکش و تمجید گویی شان میپردازند.
اما اینطوری نبود. همه آدم های حاضر در آن سالن بی استثنا آشنا با انسانیت بودند که البته خامنه ای و خاندانش را جزو آن نمیدانستند. لاجرم تنها چیزی که میتوانست مردک سفیه را نجات دهد این بود که در قالب چند کلام کلیشه ای گفت: "بله! با حضرت ایشان در میان میگذارم". و راه کج کرد وبا یک کاهدان سفاهت بر دوش به همراه پاسدارانش و کربلائی از سالن خارج شد.
مادران و پدران حاضر در سالن انتظار که بار سنگینی از روی دوششان برداشته شده بود، نگاههایی حاکی از رضایت و قدردانی داشتند. یکی از مادران جلو آمد و به "پیر فرزانه" گفت: "آقا خیلی ممنون، حالشون راخوب گرفتی". دیگری گفت: "بی پدر و مادر ها همه را مثل خودشان ابله تصور کرده اند".
پس از آن پدر با صدای بلند در سالن رو به حاضرین گفت: "هنوزهم خیال میکنن مردم ما همان مردم اوائل انقلاب هستند که گولشان را بخورند. نمیدانند که امامشان از ماه به چاه سرازیر شد. همان دوران انقلاب که هنوز خمینی روی گردن مردم سوار نشده بود، عده ای ساده لوح یا شاید هم حقه باز به پشت بام رفتند و فریاد میکشیدند " مردم چرا خوابیدین، عکس امام تو ماهه". منم رفتم روی بام و داد زدم دروغ نگو برادر، این حرف ها گناهه! این جماعت با دروغ روی کار آمدند و هنوز هم با دروغ دارند حکومت میکنند و مردم را بیچاره میکنند. ما مردم خودمان باید بفهمیم چرا گول خوردیم. باید بفهمیم که: خرما نتوان خورد از این نخل که کشتیم دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم".
او خود تعریف میکرد که در یکی از روزهای پس ار انقلاب طی یادداشتی او را به دبیرستانی که یکی از پسرانش در انجا تحصیل میکرد احضار کردند. پس ار مقدمه چینی های آخوند مابانه به او توصیه کردند که فرزندش را نصیحت کند و وی را از راهی که انتخاب کرده منصرف نماید.
خودش میگوید: "از مدیر مدرسه سوال کردم. از چه راهی باید او را منصرف کنم؟
بمن پاسخ داد: از همین راهی که انتخاب کرده. او دنباله رو شده. از منافقین حمایت میکنه. یعنی اینکه منافق شده. برای این جوون مناسب نیست. بهتر است که نصیحتش کنید. خیر دنیا و عاقبت ندارد".
پدر روشن روان از مدیر مدرسه پرسیده بود که مگر آنها دنبال چه کسی هستند و چه میخواهند: "به آنها گفتم اگر منافق واقعی و حقیقی میخواهید بسراغ شیخ محمد تقی فلسفی بروید. نه بچه های ما, منافق واقعی بیخ گوش خودتان است. مگر نه اینست که همین منافق واقعی دیروز در آشوب بیست وهشت مرداد و کودتای تدارک شده علیه مصدق کبیر برای حمایت و تایید دستگاه سلطنت می گفت: مورچه شاه دارد. زنبور عسل ملکه دارد. مگر میشود بیست میلیون جمعیت این مملکت شاه و ملکه نداشته باشند. امروزهم همین شیخ بعد از سقوط شاه به ریش حکومتتان چسبیده و شده یکپا بلبل انقلاب. بروید سراغ او. به جوانهای ما برچسب نچسبانید. مدیر به اصطلاح مکتبی که دید اوضاع بسیار خیط شده است در جوابم گفت که آقای فلسفی پس ار انقلاب توبه کرده و من هم بهش گفتم که توبه گرگ مرگه! به او گفتم بهطور مثال همین آیت الله کاشانی که بعدا معلوم شد دست پخت انگلیس بوده و برای پیشبرد منافع استعمارگر پیر از سپر اسلام استفاده میکرده, منافق بود. دشمنی کاشانی با مصدق فقط از روی حسادت بود. کاشانی بدون اینکه صلاحیتش را داشته باشد خیلی دلش میخواست محبوبیت مصدق را داشته باشد که نداشت. به همین علت هم وقتی کودتای 28 مرداد شد همین کاشانی و بهبهانی متفقا در یک اظهار نظر گفتند: با رفتن شاهنشاه از ایران اسلام از مملکت رفت و با بازگشت شاهنشاه اسلام به ایران برگشت. پس دنبال منافق توی بچه های مردم نگردید. منافق جلو روی خودتان است اگر بخواهید که ببینید".
در گوشه و کنار مختلف زندگی این پدربلند نظر جز نیکوکاری و جز درستکاری و جز خدمت به مردم در هر شکلش، چیزی دیگر نمیتوان یافت. هر چه میتوانست کارش کمک بود و هر چه میتوانست خدمت. بذل و بخشش و از خود مایه گذاشتن برای او چیز ساده ای بود اما درهنگام دفاع از اندیشه و آرمانش که جز دفاع از حقوق کارگر و رعایت حریم زحمتکشان نبود، ذره ای کوتاه نمی آمد. او خود در طول زندگی و در تلاش معاش، هم در زادگاهش به کشاورزی پرداخته بود و هم به عنوان کارگر در شهر محل سکونتش سختی ها و درد ها کشیده بود. بنابراین با چشمی باز تنها حمایت های لفظی در دفاع از حقوق کارگرو زحمتکش را باور نداشت. بههمان نسبت هم جماعت آخوند را فاقد مشروعیت دینی و اعتبار میدانست. میگفت: "زهد اندر کاشتن کوشیدنست، معرفت آن کشت را روئیدن است".
اوخود میگفت که این نوع مفت خوری ها و حرافی ها در باره مستضعفین و حقوق محرومین، تفکر خاص آخوندهاست که نان را به نرخ روز میخورند و باد به پرچم هر کس بخورد، زیر پرچم او سینه میزنند.
پیر فرزانه که خود در بیست یکم بهمن پنجاه و هفت در جریان تهاجم لشگر گارد به همافران که در دوشان تپه بهوقوع پیوست، بههنگام رساندن خرج اسلحه به سنگر همافران از ناحیه دست مورد اصابت گلوله قرار گرفت و تا سالهای متمادی از نقص عضو رنج میبرد و از اینکه خمینی انقلاب مردم را به سرقت برد بسیار آشفته حال و دلگیر بود. میگفت: "این همان شاگرد خلف کاشانی است. مثل او فکر میکند. مثل او عمل میکند. عاقبتش هم مملکت رو به باد میده. این ملا انتقام جوست و دوره جوانی همراه با پدرش زیاد تو سری خورده، آواره شده، و حالاهم که قدرت تو دستش افتاده با جوونای این مملکت دلش یکی نیست. نمیتونه جوونای مملکتو سرزنده و شاداب ببینه. این ملا سرشار از انتقامه". به همین مناسبت روزی که از طرف بنیادهای ساخته و پرداخته آن روزگار عده ای مامور پرداخت خسارت نقص عضو به او شدند با قاطعیت رقم پیشنهاد شده را قبول نکرد و به آنان گفته بود: "مسئله شرکت در لحظات سخت مبارزه را با مزدوری اشتباه نکنید. ایثار و فدا کاری خریدنی نیست". وی بعد از گذشت یکی دو ماه از سرقت انقلاب توسط خمینی، وقتی بهحسب دستور العمل های ارتجاعی نمایشات جمعه در دانشگاه برقرار شد، تنها یکبار به نماز جمعه رفت. هنگامیکه به خانه برگشت نمازش را مجددا اعاده کرد و گفت: "گشته ام از زهد ریائی ملول! وقتی میشه نماز را با خلوص نیت در کنج صندوقخانه خواند، چرا بریم به خیابان و نمایش بدیم".
زندگی پر فراز و نشیب او پر از خاطرات تلخ و شیرین و پر از حادثه بود. اما در برابرهمه این فراز ونشیب ها و تلخی و شیرینی ها سه ویژگی ثابت او جا عوض نمیکرد. اول خوشروئی او و دوم صبر، سوم اینکه همواره و در هر حال به نیرویی مافوق انسان توکل داشت و میگفت:
تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
روزی بمن گفت: "من به تعبیر سعدی شاعر بلند مقام، بهتر میدانم که موری باشم که احیانا به پای این و آن مالیده میشود اما زنبوری نباشم که دیگران را نیش بزنم و آزار دهم و همین هم باعث شکر است که زور مردم آزاری ندارم". و میخواند:
من آن مورم که در پایم بمالند نه زنبوری که از نیشم بنالند
چگونه شکر این نعمت گذارم که زورمردم آزاری ندارم
به او گفتم من زندگی ات را باین ترتیب بیشتر قبول دارم که بگویی:
نه آن مورم که در پایم بمالند نه زنبوری که از نیشم بنالند
چگونه شکر این نعمت گذارم که دارم زور و آزاری ندارم
آن روزها سپری شد و امروز پیر روشن روان، بنده عشق خدا و مرد راه صداقت و صفا اگر چه درمیان ما نیست اما روحش، آرمانش، نصایح و خط زندگی اش تنها چاره راه دشوارمان است. روانش شاد و راهش ماندگار!