به هر ترتیبی بود می خواستم در مراسم خاکسپاری یکی از اسطوره های زمان حضور یابم و به او ادای احترام کنم .خودم را با زحمت از پلّه های تالار شماره دو در گورستان مرکزی شهر بالا می کشم و پا به درون تالار می گذارم . چند بانوی گشاده رو ، با مهربانی پذیرایم می شوند. نگاهی به این سوی و آن سوی تالار می اندازم. شکوه و ابهت آن مرا جذب می کند . صدای تار گوشم را نوازش می دهد . استاد طاهر زاده را می بینم که با همه ی وجودش می نوازد و در جهانی دیگر سیر می کند. اینجا و آنجا عکس هائی از دوره های گوناگون زندگی استاد به چشم می خورند . همه جا پر از تاج های گلی است که نمایانگر مهر و احساس همسر ، فرزندان برومند و یارانش می باشد.
مراسم وداع با ادای احترام سخن رانان به استاد آغاز می شود . هر یک از آنها می کوشد تا به گونه ای گوشه هائی از شخصیّت ممتاز استاد را باز گو ید. امّا به راستی نمی تواند و کم می آورد . کسی به چثّه ی کوچکش اشار می کند و این گونه او را می ستاید که با این کوچک اندامی چه کار های بزرگی کرده است. با خود می اندیشم ذهن خلّاق ، دیدگان تیز بین و ژرف نگر و دست های نیرومندی که چنین نقش های شگرفی را بر صفحه های کاغذ ، پارچه، چوب و ... آفریده اند ، باید هم مانند اتم دارای کالبدی کوچک باشند.
کم کم به پایان برنامه رسید ه ایم . آوای ملکوتی بانو ناهید همّت آبادی پخش شده ، استاد محمّد شمس با لبخند دلنشین و واژه های پر مهرش از استاد سخن گفته است . ارگ نواخته شده و شاعر پر احساس ،رحمان کریمی، شعرش را ، صمیمانه خوانده است.
باید استاد را به مزارش ببرند. تنی چند از دوستان در میانه ی راه جدا می شوند . صدائی به گوشم می رسد که می پرسد چرا در مراسم وداع با چنین استاد بزرگی عده ای نه چندان پرشمار در این جا حضور دارند؟ با خود می اندیشم که در بزرگی و یزرگواری او همین بس که سی مرغ که همراهان با وفا و بامهرش هستند او را مشایعت می کنند . بی اختیار به یاد تابلو هائی که برای بزرگ داشت فردوسی کشیده بود می افتم و با دلم می گویم ؛او هم رستم زمانه ی ما بود . و چشمم به دنبال رخش درخشنده اش می گردد . ولی به جای رخش ، دو اسب سیاه را می بینم که سر خم کرده اند و منتظرند تا با کالسکه او را به سر منزل آخر برسانند . اکنون صداها ئی را با گوش جان می شنوم :
ناهید زمزمه می کند که :
ای کاروان آهسته ران کارام جانم می رود
استاد طاهر زاده تار می نوازد و شعر رحمان کریمی را به آواز می خواند که :
یاران بزنید طبل که استاد هنر رفت
آن یار وفادار وَ آن اهل نظر رفت
همواره مرا بود به او الفت دیرین
آن یار، دریغا که به تصمیم قـَدَر رفت
جمشید پیمان آرام می گرید و بغضش را در گلو می فشارد . این شعرش را به یاد می آورم که درسوگ استاد سروده است:
قرارمان نبود که بی کاروان شَوی در راه
قرارمان نبود که این رَه ، رَوی به تنهائی
تو از میانه ی بهمن برآمدی روزی
وَ در میان بهاران ...(بهار بی جائی )
کالسکه به راه می افتد و مشایعت کنندگان به آرامی به دنبالش روانه می شوند . چند تن از بانوان آزاده عکس های بزرگ استاد عالیوندی را در پیشاپیش بدرقه کنان حمل می کنند و او همچنان لبخند می زند. در میان چمن ها و نزدیک مزارش قرقاولی در رفت و آمد است. نمی دانم، شاید هم نشانه ی هدهدی است که همراه با روح بزرگ استاد ، به کهکشان می رود تا آن گونه که خودش می گفت راز های دیگری از آفرینش را آشکار سازد.
جمعه اول یونی دوهزار و دوازده