جمشید پیمان : مملکت شد ز چـاله اَنـدَر چـاه


بود با ما رفیق هم رائی
همدل و همنفس، همآوائی
ظاهرش از صفا نشانی داشت
دل ربا بود و اندک آنی داشت
بود با ما رفیق میخانه
مَـحرَم خویش بود و بیگانه
این چنین بود تا ورق برگشت
شد سراپا زمانه زشت و پلشت
مملکت شد ز چـاله اندر چـاه
در به در شد به دهر شاهنشاه!
تخت گم گشت و شد به پا منبر
شیخ بدکاره شد ز شه بد تر
سکّه شد کار و بار ریب و فریب
شب بیامد به جای صبح قریب
در دل مردمان نماند قرار
مرگ بر این و آن، به شعر و شعار
هر یک از گوشه ای فرا رفتند
بی کس و کار و بی نوا رفتند
این میانه رفیق ما چه نمود؟
رفت و در بستر ریــا بغنود
یک شبه زیر و رو شد اطوارش
گشت وارونه کار و افکارش
در نشست شبانه، دشمن شیخ
دست او روزها به دامن شیخ
این چنین شد جدا رَهَم از وی
من به غربت، رفیقمان در ری
اشتیاقی به دیدن من داشت
بنده را گول و ساده می پنداشت
من گریزان ازو به کوه و به دشت
او به تزویر در پی ام می گشت


تـا که یک شب به خانه ی یاری
در کنارم نشست اجباری
گفت ای یار خوب دیرینه
ای مرا رو به رو چو آئینه
دیرگاهی نهان شدی از من
ای فدای تو هم دل و هم تن
گو چه کردم که مهرت اندک شد
دلم از خنجرت مُشَبّک شد
یا چه گفتم که رو تُـرُش کردی
دل خود باغریبه خوش کردی
بردی از یاد عهد دیرین را
روزگاران وصل شیرین را
بردی از یاد عهد و پیمانت
رفته بر باد دین و ایمانت
گو چه چیزی شنیده ای از من
که شتابان رمیده ای از من
این رفاقت نشد که فرمودی
پشت کردی به ما باین زودی

گفتمش دیدم از تو بد بسیار
شد تلنبار بر دلم ادبـار
سینه ام شد مکدّر از کارَت
فاش سازم تمام اسرارت
گویمت آنچه مانده در دل تنگ
تا نگوئی منم هنوز مشنگ
دست بردار ازین وسط بازی
گاه تُرکی و گَه گَهی تازی
یا بمان رومی ای سراپا ننگ
یا بشو این میانه زنگی زنگ
چون به ما میرسی شوی طنّاز
وا نمانی دَمی ز عشوه و ناز
پیش شیخان اصول دین محکم
مخلص شیخی و نداری غم
ظاهرَن از فقیه بیزاری
سر به فرمان او نمی آری
لیک در پیش او به صد تدبیر
میفرستی به حضرتش تکبیر
دور از چشم شیخک الدنگ
می زنی جام های رنگارنگ
مست چون می شوی ز باده ی ناب
میکنی انقلاب، بی اسباب
دین و دولت جدا کنی از هم
میکنی زخم مردمان مَرهَم
گوئی از خوبی ی دموکراسی
اندرین کار، غرق وسواسی
از تساوی سخن کنی آغاز
در حقوق بشر نظر پرداز
با کلام خدا کنی بازی
از امامان حدیث می سازی
گوئی از اختیار در آئین
وَ لَکُم دینَکُم ولیَ دین
گوئی این دین کمال آزادیست
لیک ملّا به کار شیادیست
حکم حدّ و قصاص تشبیهی ست
کس به فکر قتال کافر نیست
این پلیدی نه کار فرقان است
هرچه هست از وجود شیخان است
لیک ناگه چو شیخکی بینی
لب از آن گفته هات بر چینی
مخلصانه رَوی به سایه ی او
می شوی کرسی و سه پایه ی او
میکنی از ولایتش تمجید
تا بَری دل ازو به این تمهید
سَر نهی هر کجا به فرمانش
تا نگردد کدر ز تو جانش
چون فرا خوانَدَت برای نماز
میدوی جانفشان و سر انداز
دین و دولت به هم دهی پیوند
جان ملّا بُـوَد ز تو خرسند
انتخابات ؟ فعل بیهوده
برگزینی فقیه فرموده
دائما هست پا به پایت شیخ
هست راضی زعشوه هایت شیخ


تو به وجدان خود چنین کردی
که فتاده ست بین ما سردی
پند پیران شنو ز من اکنون
بیش ازین هم مکن مرا دل خون
شامگاهان که می شوی به نماز
میگشائی دو دست خود به نیاز
اندکی رنگ ازو طلب بنمای
پیش تر زآن که واگذاری جای
نه ازین رنگ های معمولی
که به انها همیشه مشغولی
نه گهی سبز و گاه عنّابی
نه سیاه و نه سرخ و نه آبی
از خدا خواه رنگ بی رنگی
فارغ از هر پلیدی و ننگی
رنگ دل کندن از ریا کاری
رنگ با دل شکسته گان یاری
رنگ دوری ز مردم خنّاس
رنگ صدق و صفای بی وسواس
رنگ اندیشه های پاک بشر
رنگ دوری ز فتنه ها یکسر
رنگ بر عهد خود وفا داری
رنگ دوری ز مردم آزاری
پرده های ریا چو بدرانی
می شوی پاک و چهره نورانی
سینه چون پاک کردی از گنداب
دل چو کَندی ز شیخک کذّاب
بار دیگر به سوی ما برگرد
وارهان جان خود ازین سر درد
پـا بنه در جهان یک رنگی
تا رهانی مرا ز دلتنگی
تا بگویم تو را دوباره سلام
گفتمت حرف حق وَ ختم کلام