سینا دشتی : بامن بیا

با من قدم بزن
بر جزیره ی جنون
تا برتر ز هر فسانه ی
سوراخ شود پردگان چشم
از خار واقعیت و
ژرفای ژاژ خو کرده به خون
با من بیا تا نشان دهم
دار نگون بخت قالی سیاه
قرمز ز خون انگشت کودکی
اکنون خشک ز خاک گور مادری
با من بیا
تا بشنوی
درد فریاد همخوابگی ز فقر
درد فروش جان
درد حراج تن
با من قدم گذار به جزیره جنون
حکم و امر و نان و ذهنشان
از سر تا به پا
خون ، خون ، سرمست ز خون
با من قدم گذار
تا نشان دهم
ده صد سرو سوخته در باغ خاوران
زیارتگه پیر زن و دلخسته مرد پیر
نام جوان خود را
با گلبرگ مچاله از اب دیدگان
بر سینه سنگ کوچکی
سنجاق کرده اند
با من بیا به زیارت این سرای سترون  سیاه
تنها کلام صدق شان ، ریا
در هر لحظه از روز ، فریاد میکنند
حراج و فروش ارزان  کلیه ز اندام زنده ها
با من بیا
ببین کاخ های معلق
 بر بام خود پرستی معبد جنون
پندار های تنیده به مالیخولیای نا میرایی فراتر از مکان ،
آزاد ز زنجیر عقل
و
 وزنه ی زمان
در تار ابریشمی بافته از خود فریبی 
خود خواسته حبس
منکر به نقش و سهم خود در ترازوی ترس
با من بیا به جزیره ی جنون
انجا که در هر طلوع
باید برید حنجره ی ساقی سحر
باید به دار زد گردن یار صبحدم
با من بیا به جزیره ی جنون
تا له نشده هر دست و تن
تا خرد نگشته هر زاویه ی اندیشیدن به عشق
تا نرفته ز دست
یک امید به فرجام بهتری از
این جنون تیره ی
بی حد و مرز
با من بیا
شاید که یافتیم
یک لانه ی سالم از برای توکیا
یک تخم لاله
وبک جرعه نور
شاید که یافتیم
یک دل با امید
یک سر با صفا
یک پا  به   راه
با من بیا
سفر مکن از این تالاب پر لجن
یک جا ، در زیر نا ممکن ترین دم
نشسته یک ناهید و میزند
با سحر جادویی خودش
لبخند مهر
یک جا در این شب جنون
باید که یافت
ستاره ی شعور و شور عاشقی
باید که گرفت
دست یک نفر
فارغ ز خنجر و ترس خنجری
باید که یافت
ان رمز با شکوه
ان کلام یگانگی
باید که دل سپرد به امید یک انتهای خوب
واضح و برتر ، فراتر ز
خاکستر یک بیم بی جهت
بی دلیل
بی هدف
باید سفر کرد تا مغز و ریشه ی جنون
تا رسید به ایقان برای
یک جهش
یک جست ز قعر چاه خود فریبی
تنها بس است نگاه به خورشید داشتن
و خواستن
یک ارزوی پاک
دیگر بس است جنون
دیگر بس است جنون