سنا برق زاهدی: خاطراتی از گل سرخ انقلاب ایران مهدی رضایی

سنابرق زاهدی

خاطراتی از گل سرخ انقلاب ایران مهدی رضایی


در سال51-1350 من دانشجوی سال اول دانشکده حقوق دانشگاه تهران بودم. هفته های آخر سال تحصیلی بود که در 4 خرداد آن سال بنیانگذاران سازمان مجاهدین را شاه اعدام کرد. خشم سراسر محیطهای دانشگاه را فراگرفت. 4 روز بعد از آن نیکسون رییس جمهوری آمریکا، پس از سفر معروف وتاریخیش به چین بعنوان مهمان شاهد راهی تهران شد. نیکسون روز 9 خرداد در تهران بود ودهم تهران را ترک کرد. این دو روز تمامی دانشگاههای اعتصاب وتظاهرات بود.ظهر روز 10 خرداد وقتی که «موکب شاهانه» همراه با مهمانش از طریق شاهراه پارک وی به سمت فرودگاه میرفت در محل کوی دانشگاه تهران از طرف دانشجویان دانشگاه به سختی سنگباران شد. بی بی سی همان شب اعلام کرد: «گفته میشود سنگ به ماشین شاه ونیکسون نیز اصابت کرده است».
شب آن روز ساواک به کوی دانشگاه حمله کرد وتعداد زیادی از دانشجویان را دستگیر کرد وبه محلی برد که من سه ماه بعد فهمیدم کمیته ضد خرابکاری بوده است. همان شب اول که ما وارد کمیته شدیم وبصورت فله ای  در طبقه هم کف کمیته در اطاقهای بزرگ تلنبار شده بودیم  از طبقات بالا صدای شکنجه وفریاد میآمد. برخی از بچه ها که سابقه بیشتری داشتند میگفتند که این نوار است ومیخواهند با پخش آن روحیه ما را خرد کنند. بعدها فهمیدم که آنچه می شنیدیم صدای ضرباتی بود که بر پیکر مهدی رضایی فرود میآمد. مهدی درست 15 روز قبل ازآن، یعنی در 26 اردیبهشت، دستگیر شده بود وآن زمان هنوز بازجویی وشکنجه هایش ادامه داشت. دانشجویانی که در رابطه با سنگ زدن به نیکسون دستگیر شده بودند به جز چند نفری بقیه آزاد شدند.
یک ماه بعد از آن من به طبقه سوم کمیته اطاق 9 منتقل شدم وحدود دو هفته آنجا بودم. دریچه سلول ما نسبتا بزرگ بود وراهرو ویکی دو سلول ردیف آخر (سلولهای شماره 11 و12) را میدیدیم. ما از دریچه سلول میدیدیم یک جوان تنها در سلول 12 هست ومرتب دوانگشتش به علامت پیروزی از دریچه کوچک سلول بیرون است.  اووقتی از سلول برای دستشویی میرفت بسیار شاداب وخندان بود وبا نگاه خودش به همه روحیه میداد. ما که با هم بودیم در مورد او صحبت میکردیم اما نمیدانستیم که او کیست.
چند بار از دریچه میدیدیم که یکی از پاسبخشها در سلول این جوان را باز میگذاشت و اوهم برای وی مدتها صحبت میکرد. گاهی هم در زمان پست همین پاسبخش، آن جوان زندانی میآمد راهرو را نظافت میکرد. 
از آنجا من به زیر زمین کمیته منتقل شدم، وبرای حدود یک ماه آنجا بودم. بعد از یکی دو روز که یک نفر دیگر را به سلول من آوردند او گفت که مهدی رضایی در طبقه سوم است وپدرش وبرادرش هم در همان سلولها هستند. من تازه یادم که اسم مهدی رضایی را قبل از دستگیری در روزنامه خوانده بودم. البته هم سلولی من هم که بیشتر میدانست داستان مهدی رضایی را برایم تعریف کرد.
پس از اینکه دوسه هفته در زیرزمین ماندم یک روز مرا به اطاق افسر نگهبان کمیته بردند. مدت کوتاهی بعد چارنفر وارد شدند که قیافه های آنها همه مانند آدمهای تصادفی وغر ودبه بودند. یکی از آنها بسیار باریک اندام وقد بلند ودیگری درست بعکس قد کوتاه وبسیار چاق. خلاصه هیئتی غیر عادی وعجیب داشتند. افسر نگهبان از آنها سوآل  کرد «شما آمده اید سنابرق را ببرید؟» آنها جواب دادند «نه ما میخواهیم مهدی را ببریم.». دوسه دقیقه بعد صدایی از راهرو کنار این اطاق به گوش رسید که معلوم بود کشان کشان دارند یک نفر را میآورند وهمراه آن صدا زنجیر هم به گوش رسید گویی که دستش و شاید دست وپایش در زنجیر بود. درهمین لحظه چهارنفری که داخل اطاق بودند به سمت بیرون اطاق رفتند وبنابراین زندانی هنوز داخل اطاق افسر نگهبان نشده او را بردند. به این ترتیب من مهدی را ندیدم.
یک ربع ساعت بعد یک اکیپ دیگر ساواک وارد اطاق افسر نگهبان شدند. قیافه های آنها نرمال بود با لباسهای مرتب، لباسهای اطوکشیده وکراوات زده و... اینها میخواستند مرا ببرند.
آنها مرا  با چشم بسته  در یک بنز شیک سوارکردند. بعد از مدتی گفتند میتوانی سرت را بالا بگیری وچشمت را باز کنی. وقتی نگاه کردم دیدم در خیابان تخت طاووس هستیم که چند دقیقه بعد هم به دادرسی ارتش رسیدیم.  از همان اول دیدم وضعیت غیر عادی است و در اطراف دادرسی ارتش افراد با مسلسلهای آماده گشت میدهند. وقتی وارد دادرسی شدیم مشخص بود که اوضاع به همریخته است. اکیپ همراه من هم نمیدانست مرا باید کجا ببرد.  در ورودی ساختمان سه تای آنها رفتند بپرسند ویکیشان پیش من ماند. او از من پرسید « تو مهدی رضایی را میشناسی؟» من هم جواب دادم «... نه... دانشجوست؟...» طرف جوابی نداد و دیگر هم دنبال کرد. بعد از چند دقیقه این اکیپ  مرا به سروان بهداد تحویل دادند. سروان بهداد یک افسر در دادرسی ارتش بود که وقتی ساواک  بازجوییها را تمام میکرد وپرونده افراد امنیتی را آماده میکرد و برای دادگاه میفرستاد، این افسریک بازپرسی فرمالیته انجام میداد تا نشان دهند که گویی پرونده در نزد او شکل گرفته است. او شروع کرد یک سری سوآل وجوابهای ساده از من کردن. در همین حین چند تن از افسران همکار او سرزده وارد اطاق او شدند وگفتند: «خیلی شلوغ کرده. قرار نبود اینطور باشه» جملاتی با همین مضمون گفتند که از آنها متوجه شدم  ومعلوم بود که در مورد دادگاه مهدی رضایی صحبت میکنند.
کار من تمام شد ومرا به کمیته و به همان زیر زمین برگرداندند. یکی دو روز بعد از آن وقتی میخواستم از سلول به دستشویی بروم واز کنار هشت، یعنی محلی که پاسبخش نشسته بود، رد میشدم دیدم همان پاسبخشی است که قبلا در طبقه سوم دیده بودم آن جوان با او صحبت میکرد. او الآن داشت با حال غمگین به یک روزنامه نگاه میکرد. من کمی نزدیک او شدم وتیتر بالای روزنامه را که اطلاعات بود خواندم. درشت بالای صفحه اول نوشته بود «دادستان برای مهدی رضایی تقاضای سه بار اعدام کرد». آن سرباز وقتی دید که من مطلب را خواندم با حالت نزار وناراحت گفت « آقا نخوان، برای ما مسئولیت داره».
من برای چند روز دیگر در سلول ماندم وروز 16 شهریور از سلول به زندان عمومی که همان فلکه شهربانی بود منتقل شدم. عصر بود. نیم ساعت بعد از آن روزنامه رسید و همه بچه ها در اطاق عمومی جمع شدند ویک نفر خبر روزنامه را خواند. روزنامه خبر اعدام مهدی رضایی را با کمی جزییات نوشته بود.  بعد از آن همه زندانیان شعرها وسرودهای انقلابی را به یاد  مهدی رضایی بصورت جمعی خواندیم.
من 10 بهمن همان سال از زندان آزاد شدم ومستقیم به کوی دانشگاه تهران رفتم. وقتی به آنجا رسیدم دیدم که دفاعیه مهدی رضایی دست به دست دانشجویان میگشت.