اینک تو هستی و آئینه
جمشید پیمان
در صبح من،تو درخشیدی، ای آفتاب عَرصه ی مرداد
گُم شد خزان و زمستان مُرد،تا باغ گونه هایت گل داد
غـم با نـگاه تو بـیـگانه، ای خنده های تو ،رؤیـائی
اندوه،در برابرت خاموش،شادی،به نام تو شد دلشاد
این دل به چـار فصل زمانه، ویـرانه بود تا تو نبودی
سامان گرفت با تـو جهانم،کردی تو شهر دلَم آبـاد
در آیـه های خدا گشتم،پرسیدم از تو،به هر آیـه
می دیـدمت وَ نمی دیدم،ای با رموز خدا همـزاد
دیـگر دلـم نروَد جـائـی،دیگر نمی کشدم روئـی
چون خاطرم ز تو شد رنگین،چون مانده ای تو مَرا در یـاد
من نیستم این که تو را خواهد، اینی که از تو سخن گوید
اینک تـو هستی و آئـیـنـه،جز تـو هر آن چه بود،بر افتاد
بی تـو سفر نکنم ای جـان، ای ره شناس جهان بینم
در سایه سار تـو می مانم، در این زمانه ی پُـر بـیداد