جمشید پیمان: رفته دیگر ز باده هم مستی

رفته دیگر ز باده هم مستی

منم و این حروف تکراری
شب و آئینه و گرفتاری

پیش از انی که سر زَنَد خورشید
وقت تنگ و هوای می خواری

چند پیکی ز باده میکن نوش
تازه،خونت رسد به نقطه ی جوش

می شود پیش دیده ات روشن
می زنی یک دو گام  در گلشن

سابقَن بوده نام آن میهن
گشته بیگانه پیش دیده ی من

بوی گندی گرفته گلشن را
نشناسی تو مام میهن را

شده آواره و خیابانی
چه بگویم، خودت که میدانی

پسرانش؟ مگر کسی مانده؟
خونشان آسیاب چرخانده

دخترانش؟ چشیده زخم بسیج
آفت شیخ و عامل تـهـیـیـج

رهبر امّا خیالش آسوده
دائمَن در عوالم دوده !

می زند موشکی به اسرائیل
تا بیفتد به سر به قلزم نیل

به دمشق و حلب دلار دهد
روز و شب یک نفس شعار دهد

گاه توفَد به طرح اصلاحات
خاتمی گشته در حضورش مات

هر چه رهبر خورَد به شام و ناهار
خاتمی جمله را کند نشخوار

نق نقی می کند گَر او گاهی
در کجا کرده کَم ز همراهی؟

نـاز رهبر کشد به وقت نیاز
حرفه ی اوست صَـرف چوب و پیاز

می دهد رای خود به پنهانی
در جبینش بگو چه می خوانی

حیفم آید ز واژه ی پُـف و یـوز!
که ببندم به ریش او شب و روز


هر زمان پاچه گیرد از پس و پیش
رهبر گول و منگ دود اندیش

گاه تیزی زند به شیخ اکبر
هَتَکَش را پَتَک کند یک سر

گاه گاهی کند لگد مالش
چه بگویم دگر ز احوالش

بود دل خوش به جمعه ها اکبر
که رود اندکی سر منبر

طعنه هائی زَنَد به خطبه ی خویش
گوید از درجه ها و رتبه ی خویش

گوید او بوده یار غار امام
دَر کَـفَش بوده اختیار امام

گوید او کرده جنگ با کُـفّـار
دشمنان را کشانده بر سر دار

لیک اکنون ذلیل گشته و خوار
پیش چشم رقیب بی مقدار

پشت این اعتماد گول و مشنگ
تازه باید رود سراغ جفنگ

تف کند روی آسمان وطن
پیش چشمان همرهان خَفَن!

سر خود گیرد و رَوَد جائی
که نیاید به گوشش آوائی

نان گندم که بوی خون می داد
خبر از واژه ی سکون می داد

کار دنیا که گشته وارونه
آب قند است تخم بابونه

پول یارانه را اگر دادند
ملتی را شبانه جـر دادند

سفره خالی اگر که شد از نان
عوضش می رسد ز چین قلیان

مرده ایم از برای نان و پنیر
در تـه دیگـمان خورَد کفگیر

نیست در چهره ها بجز زردی
نتوان یافت جـان بی دردی

نـتـوان یافت دیده ای پُرنــور
کس نگوید سخن ز روی سرور

دُکَّتُ الارض، یعنی این کشور
گشته حیران خدا و پیغمبر

کرده ای پند شیخکان در گوش
که شده مملکت تیول وحوش

می گریزد خدا هم از این دَر
شده در فکر چاره اش مُضطر

دین و ایمان به باد مُلّا رفت
مادر میهنَت سر زا رفت

گریه باید کنیم یا خنده
که شده سبز، رَنگ روبنده

موسوی گشته منجی و رهبر
چه بگویم که شد بد از بدتر

از خمینی کند به نیکی یاد
شیر و خطّی ست،هر چه باداباد

می دهد هی شعار تو خالی
با خیالات خود کُـنَد حالی

سبزه اش گندناست بی تردید
نور رَستن  در او نشاید دید

الغرض، روزگار بی پیری ست
مملکت گیر شیخ اکبیری ست

شیخک فاسد و سراپا ننگ
کرده ویران سیاست و فرهنگ

اقتصادش که بوده سهم الاغ
روی تاریخ کرده استفراغ

دشمن دین و آفت ایمان
پشت قرآن نموده رخ پنهان

در جنایت تهی ست از وسواس
در دلش نیست ذرّه ای احساس

کشته از مردمان هزار هزار
سر هر معترض به چوبه ی دار

همچو او نیست فاسد و جانی
می کُـشد آشکار و پنهانی

نق زدن نیست چاره ی این دَرد
جنبشی صادقانه باید کرد

باید آمد میانه ی میدان
شو رشی کرد از بن دندان

با چنین شیخک پلید و عنود
نشود کار با سلام و درود

من و آئینه مانده ایم اینجا
روز از نو ،دوباره از فـردا

منم و این حروف تکراری
شب و آئینه و گرفتاری

رفته دیگر ز باده هم مستی
می کشم روی آیـنه دستی

آینه گویدم که خود بشکن
بیخودی غُـر مزن به حیله و فن