نخست یک اشاره ــ بی تردید یکی از باصلاحیت ترین شخصیت منصف که می تواند درباره جاوید یاد ساعدی و دیگر نامداران ادبیات و هنر آن دوران به داوری سخن بگوید استاد منوچهر هزارخانی ست که در تهران با بیشتر آنان در حشرو نشر و نشست و برخاست بوده است. اما متأسفانه ایشان به دلایل قابل فهم و نیز تواضع و پرحوصلگی فطری اش و اینکه زمانه بیش از آن پر فتنه شده است که گسست ها، وادادگی ها و سردر گمی های امروزین دلاوران میزگرد آن روزگار را، نادیده بگیرد و به ملزومات دیگر بپردازد. صاحب این قلم از نوجوانی تا به امروز اهل مداهنه و مبالغه و یا مفت گویی تحریری و تقریری نبوده و نیستم. اما همواره مدّ نظر داشته ام که شایستگان را بستایم پیش از آنکه ادای دین، حکم نوشداروی بعد از مرگ سهراب شود. شک ندارم که استاد هزارخانی از جامعه روشنفکری عهد خمینیسم در رنج و حیرت و تأسف است. سکوت می کند تا رنج پنهان، جان و تن گرانقدرش را سوهان زند. حال پس از سال ها لازم دیدم ضمن ادای دین به ساعدی، اشاره یی هم داشته باشم به یکی دو خاطره با او و در رابطه با او.
یـــا د
جاوید یاد غلامحسین ساعدی با نام مستعار « گوهرمراد » از زمره نویسندگان تراز اولی بود که خودش و آثار گرانقدرش با هم چفت و یگانه بود. چون با او و منش و اخلاقش آشنا می شدی، می دیدی که فقط با یک نویسنده و نمایشنامه نویس برجسته سرو کار نداری، بل با یک انسان اصیل، صادق، صمیمی و مردمی روی دررویی. او مطلقاً اهل تظاهر و خود مطرح کردن از قـبَل امکانات فراوان دردسترس، نبود. به حکم خمیره و سرشت نجیب، سالم و مطمئنی که داشت چون بعضی ها اهل درشت نمایی نبود. چرا ؟ چون بزرگ و پرمایه بود و بی نیاز از تبلیغ و ترویج نام خود به هر بهانه و انگیزه. دوستی اش رفیقانه و از سر صدق و سادگی و افتادگی فروتنانه بود. سراپا شور و عاطفه و صمیمیت و اصالت در معاشرت و نیز تعهد اجتماعی و سیاسی. احساساتش رمانتیک و سطحی نبود. در شناخت مسایل اجتماعی و سیاسی دیدی تیز، عمیق و پروسعت داشت. ساعدی نمایشنامه نویس بود، اما مطلقاً اهل به نمایش گذاشتن خود به صد حیل و بهانه، نبود. ما که شهرستانی بودیم و پیش رندان ! خل و چل، شاهد بودیم چه بی مایگان یا کم مایگان که دست وپا می زدند تا به مدد روابط عمومی، خود را « من تاریخی » جا بزنند. این قبیل ها ول معطل بودند همچنانکه امروز. ساعدی هرگز مغرور شهرت و نامداری خود نشد. او متعهدی ( تعهد به معنی عام کلمه ) جدی و مسئول بود. نه تنها علیه استبداد حاکم بل با حواشی و زواید آنهم سر الفت و معاشرت نداشت. بی افاده و باد در غبغب، به مهر و جوش و رفاقت همنشین زحمتکشان می شد.
مخلص توسط دو دوست نازنین، « ه. ر » که خوشبختانه در قید حیات است هرچند سالیان متمادی ست که از او بی خبرم و شهید قهرمان سعید سلطانپور با ساعدی از نزدیک آشنا شدم. در تابستان سال 1352 برای جمع آوری تعدادی مطالب برای شماره دوم فصلنامه « صدا » دو سه روزی به تهران رفتم. شب روز ورود رفتم کافه سلمان تا دوستان اهل قلم را ببینم. اگر اشتباه نکنم، آنها در طبقه سوم جمع می شدند. به سالن طبقه دوم سرکی کشیدم و ساعدی را با یکی که برایم آشنا نبود دیدم. جز آندو کسی دیگر نبود. رفتم سر میزش. همراهش یک کارگر ساختمان بود پر از گچ و شل و آهک. چه ساده و بی پیرایه و صمیمی با او سر درسر هم، گپ می زد. بعد از نیم ساعتی از او مطلبی خواستم. گفت نمایشنامه یی دارم بنام « میرزا رضای کرمانی » اگر چند روزی دیگر تهران باشی به تو می دهم برای صدا. متأسفانه پس فردای آن شب عازم شیراز بودم. گفت می توانم بخش اول آن را فردا شب باز نویسی کنم. قرار گذاشتیم. به قولش وفا کرد. همراه با نوشته یک عکس واقعاً تاریخی هم داد تا آن را در صفحه اول فصلنامه بگذارم. عکس چه بود ؟ زنده یاد صمد بهرنگی با شاگردانش پشت دیوار کاهگلی روستا. بچه ها روی زمین نشسته بودند و صمد روی چهار پایه یی کهنه و کوتاه. صمد بالای عکس با خط خودش نوشته بود : « تقدیم به گوهرمراد تبریزی ساکن تهران ــ صمد بهرنگی ». این یک عکس اختصاصی و تقدیمی بود و می بایست مخلص بعد از گراور آن را به ساعدی برمی گرداندم. متأسفانه سرم کلاه رفت و بد قول شدم. جریان آن را در بخش خاطره خواهم گفت تا بدانید حق دارم بگویم یک شهرستانی خل و چل بودم. به هر حال گفتم : خوب است با دوست عزیزتان برویم پیش بر وبچه ها. نگاهی کرد و گفت : من با همین عزیز راحت ترم. روانش شاد که آزاده یی وارسته و خاکی و مردمی بود بی هیچ ریب و ریا.
خـاطـره
ناشر شماره اول « صدا » انتشارات نیما که مدیر آن از محصلان سابق خودم بود. به اصرار دوستان اهل قلم شیراز طی یک قرار داد، چاپ شماره دوم را دادم به انتشارات خانه کتاب شیراز به مدیریت آقای « هدایت حسن آبادی » که پیشتر از ناشران تهران می بود. عکس را که دید خیلی شاد و ذوق زده شد که باید این شماره را در تهران چاپ کنم. عکس و مطالب ویراستاری شده را گرفت و راهی تهران شد. « صدا » بیرون آمد بدون عکس. علت را جویا شدم. گفت مأموران ساواک ریختند به چاپخانه و اصل عکس با مابقی را با خود بردند !. یا للعجب ! کتاب های صمد تجدید چاپ می شود اما یک عکس معمولی او موجب سانسور و هجوم ساواکی ها می شود. در ثانی در شماره دوم، مطالبی بود که اگر سانسور می شدند غیر عادی نبود مثل شعر معروف « فردا » از زنده یاد خسرو گلسرخی که برای نخستین بار درهمان سفر به من داده بود. آقای حسن آبادی آدم درست و معتمدی بود و مخلص درمانده بودم که چرا در این مورد راست نمی گوید. بعد ها بود که فهمیدم عکس کذایی به قطع پوستر و رنگی دارد در تهران بفروش می رسد. مطمئن شدم که وسوسه پول چه ها که نمی کند و داستان ریختن ساواک به چاپخانه، بهانه یی بیش نبوده است. در اینجا لازم می دانم بار دیگر تأکید کنم که ناشر را همکاران درتهران اغوا کرده بودند. بزرگواری و سعه صدر ساعدی را ببینید که قضیه را مسکوت گذاشت، چرا که مخلص را شناخته بود و با چم وخم کار ناشران کاملاً آشنا. ناگفته نماند که بعد از پخش « صدا » و مقادیری فروش در سراسر کشور، تازه دو ریالی ساواک افتاد. صدا را توقیف و مخلص را نیز با آن توقیف کردند.
سال 1356 مخلص در صفحه هنری کیهان نقد نقاشی می نوشتم البته نقاشان متعهد و نه هر نقاشی. رضا جان اغنمی نویسنده و عضو کانون نویسندگان ایران درتبعید، با خانواده محترم به شیراز آمده و ساکن شده بودند. اگر از حیث نسبت اشتباه نکرده باشم او پسرعمه ساعدی ست. حسابی با هم دمخور و صمیمی شده بودیم. رضا نیز چون غلامحسین نجیب و شریف و یکرنگ و مهربان بود. یک روز گفت امشب باید بیایی خانه ما چون ساعدی با تو کار دارد و قرار است ساعت یازده شب تلفن بزند. رفتم و ساعدی تماس گرفت که دوست هنرمندم « جلالی سوسن آبادی » با مقادیری از تابلوهایش به شیراز می آید و تو حواست به او باشد و نقد تمیزی روی کارهایش بنویس. نقاش هنرمند سوسن آبادی به دعوت نگارخانه وصال شیراز آمد. جایش درخانه اغنمی بود و خانمی با او. شگفتا شگفت از آن فیزیک بدنی که ظلم فاحش طبیعت بود و آن سطح والای هنری اش. قدش تا زیر زانوی مخلص می رسید. دو پا معیوب که چون راه می رفت گویی که درهم ضربدر می خورد. دو دستش با انگشتان معیوب و کج و معوج. اگر می خواست از پله یی بالا و پایین برود نمی توانست و آن خانم همراه او را بغل می زد. درمانده بودم از اعجاز کارهایش و آن اندامواره سخت ناسازگار وناهمخوان. آن هنرمند متعالی که روانش شاد باد، درمینیاتور نه تحول که انقلابی دینامیک و پویا بوجود آورده بود. مینیاتور یک هنر سرد و ساکت و صامت است. زنده یاد سوسن آبادی این هنر را حیاتی نوین و دوباره بخشیده بود. یکی از تابلوها یک اسب در خیز و خروش و حرکت بود. یال ها بی نشانه یی از باد، اما درباد چنان افشان که از بوم می زد بیرون. چه استعداد های واقعاً درخشانی که در حیطه دو استبداد یکی صغیر و یکی کبیر، بی قدرشناسی لازم و شایسته، با خون دل و عشق به هنر و ادب زیستند و نامراد رفتند. سوسن آبادی در غربت در دل خاک خفته است. این مخلص شهرستانی خل و چل که سراپا با جان و دل شیفته هنرمند و آثارش شده بود، برای نقد نویسی قلم بر نداشت. چرا ؟ فکر کردم که این کارهای درخشان و نو سوسن آبادی، دقیقاً در ارتباط با فیزیک بدن اوست. زیرا ناتوانی و بی حرکتی تن را در شادابی و سرزندگی و تحرک و پویایی هنری خود جبران کرده بود. فکر کردم که شاید با اشاره بدین امر کاملاً ضروری برای یک نقد درست، او را رنجیده خاطر کنم. وقتی می گویم شهرستانی خل و چل که الکی نمی گویم. با ننوشتن نقد به آن دلیل که گفتم هم آن هنرمند بزرگ را رنجاندم و هم زنده یاد ساعدی را که گفته بود : نکند چون من سفارش کردم، رحمان چیزی ننوشت. لعنت بر رحمان اگر چنین بوده است. این سال ها دردلم بود و حال دیدم جا دارد که بدان بپردازم. دریغا که هر دو نازنین تن به خاک سپرده اند ومن از آن ببعد فرصت دیدار مجددشان را هم پیدا نکردم.