(به: خـود سیـاوَش پـنـداران آتـش گریـز)
سال ها
وَر رفته ای با کلید برق
مشکلی ندارند لامپ ها
فتیله ی آفتاب است
آن را که فرو کشیده ای.
ره به جایی نمی بری رفیق
در گذر کور مال از میان لامپ ها
و جا می مانی
درست روبه روی خورشید از نَفَس افتاده اَت،
دل شوره ات اگر
باز هم کلید برق است.
آی رفیق!
آن جا که ایستاده ای
شعله زاری بوده است ــ روزگاری ــ
اکنون ، امّا
خاکستر می فروشند آن جا.
جنگلی را که می جویی
آن سوی انتظار تُـست.
آی رفیق !
آن قـبـیـله که سرخ می رود
ــ بی هراس از شب ــ
و نمی اندیشد به درشتناکی راه،
مشعلی برافراشته
از برکه ی رگ هایش .
و می رود
بی خیال شب و فـتـیـله و راه
و تـو ،چه داری
درآن خُشکستان هزار توی بی آغاز بی فرجام؟
آی رفیق!
هیچ تشنه ای نمی شنوَد سخنت را
که به شورابه ی تهمت و طعن آغشته ای
و شراری از کامَت سر نمی زَنَد
سینه ات را اگر به خاکستر انباشته ای.
اندکی روغن چراغ بایدت رفیق
ــ در زمانه ی تورّم لا مپ ها ــ
وگرنه ،
همچنان تو می مانی
با شب و فـتـیـله و راه.