ناهید همت آبادی: ” آی آدم ها که در ساحل نشسته“

هراس و اضطراب شبانه  را من اگر در واژه ها و سوژه های تراویده ازدل  شوریده سرریز نکنم, مثل یک مار می پیچد دورتادور سینه ام و زخم آویخته در حاشیه قلبم را که پیوسته ازآن خون و چرکابه می چکد, بیشترناسور می کند.  بروز این  زخم  نابکار اما داستان  دور و درازیست  که با گذشت  بسیار روزها و سال از آن, آثار جراحتش هنوزنه فقط بر جسم و جانم سرریز می شود بلکه    بیشتر روحم  را می خراشد و مجروح  می سازد, گرچه قدمت قصه آن نه  به  دیروز و امروز و نه حتی به مرحله عبور از دوران کودکی  به  بلوغ  جوانی  برمی گردد که همیشه عاشق  بودم و گاهی همزمان به چند نفر و شب های  بیدارخواب  قلب الاسد که گرما بخصوص نفس بر بود و آسمان آنقدر به زمین  نزدیک می شد که خیال می کردم آل روی سینه ام افتاده و سنگینی آن بزودی خفه ام خواهد کرد, تا طلوع صبح بیدارمی ماندم که مشتی ستاره بچینم و در رؤیای کودکانه  خویش به هر که دوست داشتم هدیه کنم. سرنوشت  ناشناس را نیز می خواستم با شمردن جهش و سمت و سوی پرواز ستاره های دنباله دار بشناسم و اگر شد آن را به میل و رغبت خود ترسیم کنم. باین ترتیب از بی خوابی شب ناچار تا نزدیک ظهر زیر هرم آفتاب داغ پشت بام آنقدر توی رختخواب می ماندم و در رؤیای هذیانی خود با صد هزار دوگانگی کودکانه ناشناخته درگیر می شدم که  مادرم خشمگین و آزرده از ولنگاری روز و شب من, روانداز را به خشم از سرم پس میزد و به زور مرا وامی داشت از تنبلی و روز مرگی برخیزم و خودم را با ضرب زندگی آدم ها همآهنگ  کنم. چیزی که دلم آنوقت نمی خواست و حالا سخت از آن بیزارم. اما این زخم عمیق, گفتم که نه از دوران کودکی ام باقیست و نه این روزهای آخر عمر بسرم آمده است. روزهایی که فقط  با خاطره های خاکستری اش باید سهم ناچیزی از تنهایی خودخواسته را جبران بنمایم و سر سودایی را سرانجام پس ازاینهمه سال از کابوس سرنوشت ناشناس آزاد نمایم و مهمتر اینکه فراموش  کنم که خدا نیز در آن بالادست با ارابه خورشید و اخترهایش, با گذشت سالیان سال, مثل من و ما با حافظه تاریخی پیر شاید در پیچاپیچ جاد ه شیری گم شده یا از پوچی دلمشغولی آدمها و بیهودگی سرگرمی هاشان,  سرخورده و خود را ناچارجایی دور از چشم همه پنهان ساخته است. آخر همه یا بیشتر عمر را سرکردن بی آرمان یا دلشدگی, هم خدا و هم آدمها را بی شک از بودن و درافتادن با زندگی و مرگ,  سرخورده و مأیوس می سازد و اندیشه روز و شب شان را حلول روح در یک جسم جدید, آویختن به یک مذهب نو یا بازگشت به اوهام شکل می بخشد. چه خوب است که من اما اصلا دغدغه هیچیک از اینها را نیز ندارم. یعنی که نه مرگ با پوسیدگی تن یا حتی بازگشت دوباره روح به جهان خاکی و حلول در جسم  جدید نیز خاطرم راهیچ مشغول نمی دارد جز اینکه.....فقط ...... فقط این زخم نابکار.......این زخم ناسور و بی التیام سمت چپ  سینه زیاد آزارم می دهد.  این جراحت بی جبران که مثل خوره آویخته به جناق سینه ام و هیچ جور از من جدا نمی شود. این زخم فرتوت چرکین اما یکباره و خود بخودی بر جسمم آوار نشد. آن روزها که جلاد دشنه خود را بر استخوان جناق سینه ام تیز و این زخم موذی و اضطراب ناشی از آنرا بر تنم حک می کرد, من با گوشت و پوست شاداب زنده انگار هزار بار از آتش سوزان گذر کردم و افسانه دوزخ  را در یک واقعیت سرسام آور سهمگین با تمام تن و روح چشیدم. بیش از هزار بار وقتی تازیانه دوزخیان روی زمین با دستان  زمهریرشان بی انعکاس هیچ  احساس آشنا با انسان, ته نشین نازک پوست مانده روی استخوان تن را می سائید, در اوج رنج تکه پاره گشتن تن و آویختن روح شقه شقه به صلابه زمان بی شمارش, من اگرچه نیمه هوشیار اما جهانی جهنمی و بغایت واژگونه را لمس کرده و بسا فاجعه آمیز و دلهره آورتر از آن, ظهور نژادی از گورزادان ذهنی را به چشم دیدم بدون آنکه بدانم از مغاک هولناک تاریخ گریخته اند یا رده ای از مسخ شدگان زمان به هیبت دروغین انسان درآمده است. راستی ...... راستی چه کسی از میان شما می داند, چه کسی می تواند به نجوا بگوید برایم وقتی پوست نازک سینه به آتش گداخته می سوزد و نیش دشنه جلاد استخوان جناق سینه را جوری  می شکافد که خون جاری درون بطن قلب به صورت و چشمها شتک می زند و با چکه های داغ اشگ شمع, جراحات چرکین سینه ات را شمع آجین می کنند, چه کسی ...... چه کسی از شما میداند......؟ چه کسی جز من و آنان که مثل من......چه کسی جز من و ما میداند که سالها چه سرنوشت سهمناکی بر ما و مام میهن گذشته است و همین حالا نیز در لحظه بیداری یا خواب شما ” آی آدمها که در ساحل نشسته شاد و خندانید, یک نفر......“(1) میدانید.....؟ راستی می دانید یک نفر با اندام آویخته بر تیرک اعدام و برافروختگی  جان و تنش از تنها ماندن با چوبه دار, وقتی با نگاه سرد بی تسلا  بی هیچ احساس گناه یا شرم, از  کنارش می گذرید, چه اندوه دردآلود و رؤیای هولناکی در بازپسین خاطره اش می ماند پیش از آنکه هزار بار بمیرد؟ ” آی آدمها.......“ چه جهانی جهنمی یکسره جاریست و بی تردید بسی بیشتر سرریز از جرم و جنون خواهد شد, چنانچه جسورانه به چالش نکشیم آنرا.” آی آدمها......“چه جهان ملتهبی, سراسر آلوده به بی رحمی و ظلم تمام و اگر ما نیز بی هیچ احساس شفقت یا رقت قلب در هنگامه سوگ ”سیاوش “, جلاد را به فرودست جهنم نکشیم, سرتاسر دنیا از شقاوت متورم خواهد گشت. دنیایی  بیشتر متوحش, تهی از آرمان های  بزرگ بشری, آداب و رسوم انسانی و جهانمردان شجاع و شریف......
وقتی در دخمه های کینه و انزجار ترا آنقدر معلق آویخته اند که در واژگونگی دنیای تنگ پیرامون, فرشته یا عفریت مرگ نیز از تو می گریزد و فریاد  رهایی بی هیچ پژواک, در ضخامت دیوارهای سنگی فرو می ریزد,  سهولت   مرگ نیز برایت واژه ای ولنگار می شود.” آی آدمها.......“ اینجا درانبوه گورهای داغدار روی خاک گرگرفته و سوخته سرزمین گربه گونه, جهانی فراسوی مرگ جاریست....... فراسوی انزوا, فراتر ازفنا یا بقا, تلاقی صاعقه وار جسم و روح در یک لحظه کوتاه و سپس تلاشی هر دو با هم در یک لحظه کوتاه تر وقتی زخم حاشیه قلب را جلاد, هزارباره با تیزی دشنه از هم                 می شکافد تا با اشگ چشم شمع بر آن مرهم بگذارد.....!!                  
وقتی در یک گودال سرد نموربی دیدار آدم ها و جهان پیرامون , بی توان
ایستادن برپاها, جثه  تکیده را بر دو زانو تحمیل می کنم تا از روزنه بی منفذ سقف, زندگی و کندی ضرب زمان را در رؤیا یا حقیقت محض لمس کنم, زمان و زمین با آنکه درخلاء و سکوت سرسام آور گنگ غرق است اما از میان شیار نازک شکاف گوشه ای از سیمان فشرده, آهنگ رستن ساقه نازک تردی به بلندای یک بند انگشت را می شنوم که با سماجت از دل سیمان سخت سلول سر برون آورده و با بهت و ناباوری یک کودک نابالغ به دوروبر خود و به زخم ناسور سینه من چشم دوخته است...... چه رازیست در این معجزه بی همتا ؟ چه  شگفت انگیز جهانیست در این راز بقا! و چه اندوه عظیمی دل این ساقه  نازک را لرزانده که با دیدن خونابه زخم  تن من بر محراب غمین  قربانگاه, اینچنین بی تاب شده ” آی آدمها که در ساحل نشسته شاد وخندانید .....“(2) آیا اندوه و دلشوره برپایی این معبد جرم و جنون,   شما را باندازه این ساقه نازک نیزهراسان و دل آشفته نمی سازد تا چشم و چشم دلتان را یکباره نبندید و به دیدار این  دخمه خونبار بیایید. عفریت مرگ و نیستی اینک با حدقه های خالی چشم, با اندام بلند استخوانی, صورت و دست های اسکلت گونه ترسناک و بالاپوش سیاه رودرروی من و ما ایستاده است. بی ترحم. در یک دست داس مرگ را به رخ می کشد و ساعت شمار زندگی را با استوانه مملو از شن در دست دیگر می فشارد و چه سرمست و قهقهه زن خواهد شد اگر چشمان حریص دریده اش نیز به بیند که.......” کسی از شهر نیامد به عزای تو شهید.....“ (3)                                                                                        

وهمین است که حالا من دراین لحظه بیتابی و بیدارخوابی هذیانی اما نه مثل دوران کودکی به امید و آرزوی صعود در جاده شیری, یافتن دب اکبرو تماشای بازیگوشی ستاره های دنباله دار, بلکه از وحشت تیرگی اندوهبار آسمان وطن, یکهو هوا افتاده به سرم و هوس توی  دلم که ایکاش باز یک شب تابستان وقت گوش کردن به آواز شبگرد کوچه ها, به کمین  پسر همسایه دیوار به دیوار بنشینم که همه شب های تابستان تا خروسخوان سحر, خوابگرد پشب بام خانه های کوچه بود تا سرانجام یکروز بی هیچ ردی مثل اوهام شبانه, مثل یک برق شهاب, مثل یک جسم اثیری, مثل رؤیای جوانی یکجا گم شد ـ جز درخاطره ها ـ که سرایدار خانه هنوزهم هر وقت کسی از سر کنجکاوی در اینباره بپرسد, اگر او را خوب بشناسد و از او خاطرجمع باشد ـ با اینهمه باز جوری آهسته که انگار دیوارها هم می شنوند ـ سرش را می چسباند بیخ گوش طرف, چشم هایش را می بندد, دستش را می گذارد روی قران که سه بار بکوبد بر آن و قسم یاد کند که شب آخر پیش از گم شدن پسر همسایه, او را مخفیانه از سر پشت بام خانه دید زده و با دو چشم خود دیده که او یک دشنه خونین را پیش از سر زدن آفتاب نماز توی پاشویه حوض می شسته و در حاشیه نارون باغچه دفن کرده و سپس عین یک خوابگرد ره گم کرده ترسیده, پاورچین از در هشتی خانه به سمت کوچه دویده......

پانویس = شماره 1 و 2 ازشعر معروف” نیما“  و شماره 3, سوگنامه شهدای فروغ ایران, سروده زیبای شاعر پراحساس مجاهد ” البرز“ است .