نامه زیر توسط پریا دختر 15 ساله صالح کهندل به او نوشته شده است. صالح کهندل به خاطر هواداری از سازمان مجاهدین خلق ایران به ده سال زندان محکوم شده و اکنون در زندان رجایی شهر کرج در اسارت بسر میبرد. وی در زمره زندانیان سیاسی بیماری است که دژخیمان در معالجه آنها کارشکنی میکنند.
نامه زیر از «خبرگزاری هرانا»، 10 بهمن 1391 نقل میشود.
من آن سرودم که از پشت میله های مورب زندان برای دیدن لحظهای از برق امید در چشمان پدرم آواز آسمانها میشوم
آه ای تنگ راه روهای طولانی و پیچ در پیچ... آه ای سیمهایی که غرور کاذب بیمقدار خار به شما پیوست، آه ای دیوارهای بلند با یادگاریهای حک شده در دلهایتان.. از کسانی که به شما چشم میدوختند و میدوزند...
مرا میشناسید؟!
من مسافر هفتهای شما هستم، که در زیر سایة تاریک شما بزگ گشتهام، من همانم که تاریکی راه روها را با شعرها و نوشتههای کودکانهام در ذهن و وجودم نقاشی کردم.
من آن مسافرم که در کودکیام تفریحم دویدن در میان گرد و خاکهای سالن ملاقات بوده و خندههایم از برای سخنان اطرافیانم از روی درد، خندهها و شادیهای مدفون اشک در ظلمات...
من آن صدای مبهم از پشت شیشههای گرد و خاک گرفته گوهردشتم!...
من آن سرودم که از پشت میله های مورب زندان برای دیدن لحظهای از برق امید در چشمان پدرم آواز آسمانها میشوم...
من آن...
بگذریم...
روزها میگذرند چه سخت و چه آسان...
پیاپی...
و من قادر به متوقف کردن آن نیستم، ولی برای تغییرش چرا!
من تغییرم، همانکه پدر گفت...
تغییری از جنس دل کندن، دل بریدن، تنهایی و...
تغییری تهی از اشک و غم و سرشار از غرور و افتخار...
من تغییر اشک به لبخند و تغییر لبخند به رنگ، رنگی با یادگاریها و سوغاتیهای زندان...
و اینگونه خاطراتم رنگ زندان گرفت...
و من این رنگ را دوست میدارم چرا که پدرم به من آموخت که چگونه این رنگها را تغییر دهم!
او استاد تغییر رنگهای زندگیست چرا که رنگ نگاه من به زندگی را او تغییر داده و میدهد.
بازی با رنگها...
چه جالب...
چه سردر گمی زیبایی وقتیکه میدانی این دنیا پر است از رنگهایی که باید تغییر یابند.
من آن اشکم، اشک مقدس و با ارزشی که از چشمهای هزاران نفر هر روز بروی کف پوشهای بیارزش زندان میریزد.
شاید چیزی برای این...
این...
نمیدانم چه نامی برای این نمیدانمها بگذارم...
شاید چیزی نباشم، ولی میدانم که میدانی من تغییرم و با تو از پشت میلههای زندان اینگونه شدم.
من صدایم و لبخند، من نقاشی پدرم در زندان...
من صدایم...
صدایی که آواز خواندن را از تو یاد گرفت و برای تو نوشت و تنها برای تو میخواند آواز تغییرش را...
آه ای وطنم شاید با کنار آمدن این کلمات از خود بپرسی که من کیستم و از جنس کیستم؟!
من برگرفته از پدرم.
من روزی بوسة اسارت خواهم شد بر دستان پاک آزادی و روزی خنده خواهم شد اشکی از جنس عدالت، همان اشکی که پدرم برای تو بازیهای کودکانة مرا با زندان قسمت کرد.
و روزی پرواز خواهم کرد بر آسمان سرخ زیباترین وطنم ایران...
پری ۱۵ سالة خوش الحان بهاران پدر...