جمشید پیمان: این چشمه های سرخ،به دریا سفر کنند

این شام بی ستاره چراغان نمی شود ؟
این جان غم گرفته به سامان نمی شود ؟

باغ از درخت تهی ماند و دل ز عشق
با پج پچ شبانه که جبران نمی شود

او باغبان نبود و بزد تیشه بر بهار
هرگز دمی ز کرده پشیمان نمی شود ؟

جانم کویر گشت و  پُر از گریه سینه ام
این ابر کهنه، قطره ی باران نمی شود ؟

رود ز هم گسسته به دریا نمی رود ؟
دریا به خواب رفته و توفان نمی شود ؟

ویرانه گشت جنگل و ابری غمین نشد ؟
دریــاحـریـف رزم بـیـابـان نـمی شود ؟

زین درد شوم و نَـفَس گیـر روزگار
آهی ،دگر به جانب کیوان نمی شود ؟

دیگر طواف کعبه دلی را نمی کشد ؟
دیگر لبی گشوده به قرآن نمی شود ؟

با همگنـان کـهـف خدا گشته هم نفس ؟
خورشید دل گرفته درخشان نمی شود ؟

انبوه سنگ و سینه ی لیلی در انتظار
مجنون نظاره کرده  و حیران نمی شود ؟

**************
از این تطاولی که کرد خزان بَر بهار مان
نفرین بر آن دلی که پریشان نمی شود

باور مکن که گم شده آبی در این افق
خندان دوباره دیده ی گریان نمی شود

این چشمه های سرخ، به دریا سفر کنند
بــاور مـکـن که رود خـروشـان نمی شود

( پیش کش به رزمندگان آزادی در اشرف و لیبرتی )