بر آینه ی دل بـنـگر نقش جهان را
در چشم تو آرَد همه پیدا و نهان را
گوید به تو این آینه ی صافی و یک رنگ
نا گفته ی جا مانده به روزان و شبان را
گوید به تو از راز سکوت شب سنگین
افسانه ی خورشید سراپا هیجان را
گوید به تو از داغ دل خسته ی البرز
احوال پریشان سهند و سبلان را
گوید به تو از از داغ و درفشی که به راه است
تیغی که پراکنده سر پیر و جوان را
گوید بــنـگر غرقه به خون پیکر ایران
دریاب غم سینه ی هر خرد و کلان را
خاک وطن از هر طرفی رفته به تاراج
جان ــ خسته ببین آرش بشکسته کمان را
گوید که به پا خیز و بکن چاره ی این درد
این ریشه دوانیده ز هر سو سرطان را
با حرف و سخن شاید ازین رنج بکاهی
امّا نکنی چاره چنین دَرد گران را
برخیز و خطر کن که رهانی وطنت را
ای تن زده، بی واهمه بربند میان را
در این ره پر خوف و خطر تکیه به خود زن
مسپاردراین عرصه به بیگانه عنان را
با ترس مشو هم ـ سفر ای مرد مسافر
از بیم رها کن دل و جان نگران را
بر این همه بیداد چرا دیده ببندی
پوشیده چرا می کنی این ننگ عیان را
بی مایه فطیر است درین عرصه ی پیکار
سرمایه کن ای دوست همه توش و توان را
آزادی اگر هست تو را مقصد و منظور
دیر است، به پا خیز و بکن درک زمان را