کاظم مصطفوی: دو گواهی و یک سؤال

بعد از جنایت اخیر باند مالکی در عراق، در حمله موشکی به کمپ لیبرتی، شاهد واکنشهای بسیاری از طرف جریانها و افراد گوناگون بودیم. جنایت به قدری بی پرده بود که هرکس به فراخور چیزی گفت.  بسیاری از سر درد و برخی برای خالی نبودن عریضه. حتی سفیر رژیم هم، که خواجه حافظ شیرازی هم می داند از مجریان و طراحان اصلی قضیه هست، ناچار به موضعگیری شد. اول آن را محکوم کرد و بعد هم البته همین محکومیت نیم بند را تکذیب کرد.  
اما غرض من در این جا پرداختن به این موضعگیریها نیست. بلکه در میان اظهارات و موضعگیری ها به دو  گواهی برخوردم که به راستی «تکان دهنده» و از نظر من «تاریخی» هستند. تکان دهنده که می گویم منظورم این است که تا به حال از زبان غیر مجاهدین چنین گواهی هایی را ندیده بودیم. و «تاریخی» که نوشتم منظورم این است که این قبیل شهادتها  مصرف «روز» ندارند و برای همیشه باقی خواهند ماند.
ذیلا آنها را نقل می کنم. بدون هیچگونه تفسیر و تشریحی.  و بعد سؤالم را خواهم نوشت.
شهادت اول قسمتی از نوشتة «بهروز جاوید تهرانی» زندانی مبارزی است که همه او را می شناسند. همه می دانند که او هیچگاه مجاهد نبوده است. خبرهای مقاومت و پایداری او را در زندان هم شنیده ایم. او در فیس بوک خود مطلبی نوشته است با عنوان « حمله تروریستی به کمپ لیبرتی و وظیفه اخلاقی و سیاسی ما». در پایان نوشته خاطره ای نقل کرده است که خواندنی است: «تابستان سال ۱۳۹۰ به دلیل فیلمبرداری از محسن دگمه‌چی بیمار در حال احتضار، من را به همراه صالح کهندل، فرزاد مددزاده و پیروز منصوری از بند ۱۲ زندان رجایی شهر کرج به سلولهای بند ۲۴۰ اوین منتقل نمودند. ما تمام ۳ماه تابستان را در سلول انفرادی گذراندیم و در ماه دوم یکبار سربازجوی وزارت اطلاعات «علوی» که من را برای بازجویی به اتاق مخصوص برده بود بعد از قریب نیم ساعت سخن گفتن از فرصتهای از دست رفته زندگی من و دلسوزیهای پدرانه! برای جوانی تباه شده من انگار فکر تازه‌ای به ذهنش رسیده گفت:
علوی: بهروز می‌خوای بری خارج از کشور؟
من: (چون نزدیک آزادیم بود خیلی مشکوک گفتم) من پاسپورت ندارم جناب علوی. بدون پاسپورت تا شمال هم نمی‌رم.
علوی: (با عجله) پاسپورتم بهت می‌دیم.
من: (چون فکر کردم می‌خواد از شر من تو ایران خلاص بشه گفتم) من پول ندارم که بخوام برم خارج.
علوی: پولم بهت می‌دیم.
من: (کنجکاوانه پرسیدم) چکار باید بکنم؟
علوی: هیچی. همین کاری که این ۱۵ سال تو ایران کردی. مبارزت رو بکن. (بعد از چند ثانیه سکوت هر دونفر، ادامه داد) کنارش دوتا فحشم به سازمان بده». به اندازه کافی روشن هست؟
شهادت دوم توسط طاهر بومدرا در مراسم بزرگداشت یاد شهیدان کمپ لیبرتی بود. آقای بومدرا نیازی به معرفی ندارد. همه می دانند آقای بومدرا کیست و شغلش چه بود و از طرف سازمان ملل چه مأموریتی، در رابطه با ساکنان اشرف، در عراق داشت. او از نزدیک شاهد بسیاری توطئه های پشت پرده برای از هم پاشاندن تشکیلات مجاهدین بوده است. او در سخنان خودش، که به نظر من یکی از ماندنی ترین سندهای تاریخ معاصر ما است، نمونه ای را نقل می کند که مورد نظر ما است. آقای بومدرا خود را «شاهدی» «مسئول اظهارات» خود معرفی می کند که صرفا به این دلیل شهادت می دهد که «سکوت غیر قابل قبول است» آقای بومدرا تصریح کرده برای اثبات صحت حرفهای خود حاضر است در هردادگاهی حاضر شود. او از جمله گفته است: «بگذارید اظهارات کوبلر به اشرفیها را یادآوری کنم، هنگامی که او گفت من از جانب شما امضاء کردم تا جان شما را نجات دهم. ما به او هشدار دادیم که این کار او نجات جانها نیست. البته، دور میز رهبری یونامی ما داشتیم در مورد جدا کردن سر از بدنه صحبت میکردیم. نقل مکان، که در واقع نقل مکان نیست بلکه یک جابجایی اجباری است. هدف واقعی انحلال اشرفیها است. اما نمیتوانید آنها را منحل کنید، بنابراین بایستی رهبری را از جمعیت کمپ لیبرتی جدا کنید. این طرز بیان و سخن ما بود، که بقیه جمعیت هر کدام راه خود را خواهند گرفت و در طبعیت محو خواهند شد. اما رهبری دستگیر خواهد شد». این یکی هم به اندازه کافی روشن است.
حالا بعد از این دو نمونه، من به سوال اصلی ام می رسم.
در اوین، سربازجوی اطلاعاتی، زندانی مقاوم و شناخته شده ای را تشویق می کند به خارج رود و حتی «مبارزه اش را بکند» و در «کنارش دوتا فحش هم به سازمان» بدهد.
در عراق هم مارتین کوبلر به نیابت از خامنه ای و مالکی کار «حقوق بشری» خودش را در «جدا کردن سر از بدنه» مجاهدین می داند.
«مأموریت» سربازجوی اطلاعاتی رژیم و کوبلر و اذنابشان مشخص است، شما لطف بفرمایید و بگویید شما «وظیفه»تان در خارج کشور در رابطه با «تشکیلات مجاهدین» و «سر و بدنه آن» چیست؟