کاظم مصطفوی ـ حرفهایی درباره دختران و پسرانم

حرفهایی درباره دختران و پسرانم
(درباره دو کتاب جدید شعرها و قصه هایم)

کاظم مصطفوی

در اسفند ماه جاری دو کتاب شعر و قصه چاپ کردم.
کتاب شعر «خطابه سنگ و پیشانی و فریاد» نام دارد و کتاب قصه «پیامبر کوچک من».
صادقانه بگویم دلم نمی خواهد در باره آنها حرفی بزنم. فکر می کنم من کارم را کرده ام و اگر حرفی هست، دیگر من نیستم که باید بزنم. کار شعر و قصه هم زیاد به این جور حرف زدنها ربط ندارد. شعر و قصه، و در چارچوبی بزرگتر هر هنری، و در چارچوبی باز هم بزرگتر مقوله فرهنگ، جریانی است که در زیر آبهای متلاطم یک رودخانه ادامه پیدا می کنند. کسانی که به جار و جنجالهای هنری و فرهنگی دل بسته هستند زیاد جدی نیستند. برعکس معمولا، و نه همیشه، هر کار اصیل هنری در لحظه زمانی خودش جدی گرفته نمی شود. مثالهایش یکی دو تا نیست. استثنا هم نیستند.

به هرحال تمایلی ندارم در مورد شعرها و قصه های خودم(به ویژه در مورد قصه هایم) چیزی بگویم.
اما با برادری، که به خاطر دلسوزیهایش حق برادری به گردنم دارد صحبتی داشتم. چیزی گفت که دلم پر کشید. این بود که گفتم برایتان بنویسم. حرفهایی را که در زیر می نویسم به خاطر او است.
شعر را همیشه دخترم یافته ام. زیبا و معصوم. و قصه را پسرم می بینم. برومند و بالنده. گاهی که احساس «پدر» بودن پیدا کرده ام دلم خواسته است که در شعر قصه بگویم و در قصه شعر بنویسم. گاهی دوست داشته ام با دخترم قصه بگویم و گاه پسندیده ام با پسرم شعر کار کنم.
کتاب شعر «خطابه سنگ و پیشانی و فریاد» شعرهای سه سال(1386،7،8) مرا در بر می گیرد.
این اواخر، یعنی از شهریور و مرداد امسال وضع، از همه لحاظ، مقداری عوض شد. به طور خاص جریان « اشرف» اوج گرفت. از آن موقع فضای ذهنی ـ عاطفی من عوض شد. تظاهر بیرونی زیادی نداشت. دوست هم نداشتم داشته باشد. ولی به راستی هیچ شب و یا روزی نبود که با بچه های آن جا نباشم. اگر به تاریخ شعرها دقت کنید تغییر فضایی را حس خواهید کرد.
شعر، همیشه صادقانه ترین گزارش حالات و نفسانیات درونی من بوده است. هرچه را که نتوانسته ام یا نخواسته ام با بیرون بیان کنم در شعر نوشته ام. هرچند که شنونده چندانی نداشته اند. ولی من با خودم، یا برای خودم، یا برای ثبتی که معلوم نیست کی موضوعیت پیدا کند و ما معمولا، به درست یا نادرست اسمش را می گذاریم «تاریخ»،  بیان کرده ام. شاید بشود گفت یک صندوقخانه شخصی و فردی. در زمانه ای که ولو، هیچ جنگاوری جمعی برایش متصور نباشد. می توانم رد بدهم که فلان شعر را چرا و کجا و در دلخوری یا تشویق از چه مساله ای یا فردی یا موضوعی گفته ام. و اگر کسی نگاه کند می فهمد که محور اصلی عاطفی و ذهنی من در این چند ماهه «اشرف» بوده است. بی جهت نیست که شعرها مقداری بلند، صریح و حتی خشن شده اند.
ضمنا پا به پای این موضوع به مقوله دیگری هم اندیشیده ام. جای«شعر و شاعری» و به طور عامتر مقام فرهنگ در این زمانه کجاست؟ جوابهای کلاسیک و تکراری را زیاد خوانده ام و شنیده ام. ولی هربار باز از خود پرسیده ام راستی موضع شاعر، وضعیت شعر، و باید و نبایدهای این مقوله چیست؟
روشن است که هرکس، از جمله هر شاعر و هنرمندی، بنا بر اعتقادات خود پاسخهایی دارد. من هم پاسخهایی براساس ارزشها و ضد ارزشهای اعتقادی ام دارم. ولی جدا از هر اختلافی که با دیگران می توانم داشته باشم، یک گره ذهنی مرا مشغول می کند.
راستی به طور خاص پاسخ شاعران و نویسندگان و هنرمندان و روشنفکران، معاصر ما به واقعیتی همچون «اشرف» چیست؟ می توان موافق بود، می توان مخالف بود. می توان انتقاد کرد و می توان در ستایش آن شعر گفت. ولی نمی توان انکارش کرد. چیزی که حیرت مرا برانگیخته سکوت ساکتان است. انگار نه انگار که «یک نفر در آب دارد می کشد فریاد». این را به چه حسابی می توان گذاشت؟ بی اطلاعی؟ موافق نبودن؟ یا بی تفاوتی؟ حتی، بی حسی؟
در قدمهای اول چیزهایی با همین مضامین جلب نظر می کند. ولی من قانع نیستم. اگر بگویم ساعتها و روزهای بسیاری از زندگی ام پر از این سوال و جواب و کنکاش است اغراق نکرده ام. در پایان، یعنی تا همین جا که الان هستم، ودر ورای همه پاسخها به یک نکته دیگر رسیده ام. بی تردید عده ای اطلاع ندارند و عده ای اصلا بی تفاوت شده اند و عده ای حتی تن به بی غیرتی داده اند. ولی من در پس و پشت این سکوت معنادار یک شرم نهفته را می بینم. این سکوت یک فرار است. فراری ناشی از یک شرم. شاید که موافق نباشید، ولی من تردید ندارم روزی این شرم زبان باز خواهد کرد. باز کردن بیشتر مساله را بگذاریم برای بعد...
حال این دو مقوله ذهنی، یکی اشرف یکی باید و نبایدهای یک شاعر، را بریزید روی هم. من در سرجمع کردن شعرهای مجموعه «خطابه سنگ و پیشانی و فریاد» تصمیم گرفتم راه را تا به آخر ادامه دهم. یعنی چه؟ 
دروغ نگویم، یعنی پنهان نکنم، که دلم بسیار می خواست «اشرفی»ها بدانند که من، و من، و من کتاب را تقدیم به آنها کرده ام. نه این که برای خودم حساب کرده ام که حالا چه شعرهایی هستند و چه ارزشی دارند و چه تاثیری... باور کنید این توهمات را ندارم. ولی خیلی دلم می خواهد به آنها بگویم تنها نیستند.
این حرف را فقط از موضع اخص اعتقادات ایدئولوژیکم نمی نویسم. ضرورت دفاع از شرف کلام و وظیفة شاعری هم من را موظف به این می کند که به «اشرفی»ها بگویم: اگر که زیر چوب و تیر و تبر بوده و هستند و اگر من «تن بی نصیب» بوده ام ولی تمام دلم و قلبم با آنها بوده و هست. این حرف بچه های زندانی بسیار واقعی است که می گویند بدترین شکنجه آنها موقعی نبود که روی تخت دراز شده و شلاق می خوردند. بدترین و زجرآورترین لحظات یک زندانی موقعی است که آدم کنار اتاق شکنجه شاهد شکنجه برادر یا خواهرش باشد. و دردناکترین لحظات برای من لحظه هایی بود که حس می کردم آن تیر و تبرها بر بچه های اشرف می بارند و من بی نصیبم.
ای کاش می شد همه کتابها به عنوان هدیه نوروزی ام پیشکششان می کردم. این هدیه کوچک من است به آنان که بزرگ اند و بزرگی آفرین.
آه خدای من... من باز در مورد شعرهایم حرف زدم و پسران بی زبان و مظلومم(قصه ها را می گویم) فراموش شدند.
عیبی ندارد! اگر دربارة دخترانم(شعرها را می گویم) نوشتم شما پسرانم(قصه ها) هرچند شما را بارها گم کرده ام ولی از فراموش شدگان نیستید!... روزی قصه قصه هایم را خواهم نوشت. شما فراموش شدنی نیستید. زیرا که از خودم هستید. و من در کلام خدا خوانده ام که : «لاتکونو کالذین نسوا الله فانسیهم انفسهم...»
بنابراین قصه هایم را فراموش نخواهم کرد. یعنی خودم را نباید فراموش کنم. یعنی نباید با خود بیگانه باشم. یعنی باید یگانه باشم. با خودم و خدا. و همة پیامبران بزرگ و کوچکم.
بخشی از شعر «اما از میان همة شعرها» را به عنوان هدیه نوروزی من بپذیرید:

اما از میان همة شعرها...

شعر همان شاعر است
وقتی که شاعر می میرد
تا شعر بماند.

من شاعری خردم
آواره میان کلمات در زوایای اندوه،
و گوشه های دریا،
و خرابه های ابر،
به جستجوی شعری گمشده در هوا.

شعر شادی کودکی است
که قلبش با گنجشکی بر درخت می تپد
و وقتی دستهای کوچکش را در دست می گیری
آواز همة قناریها را می شنوی.
شعر
عاشقی است بی هراس از مرگ،
یا معشوقی شوریده،
که از شاعرش شرم می کند.
شعر شرم است.

شعر بهت قایقرانی است
که هر سحر از بیشه های ساکت
با بید بنانی مجنون می گذرد
و شب
تور خالی از ماهی اش را به خانه می برد.
شعر،
قهوه خانه ای است کوچک
در انتهای یک راه پیچاپیچ کوهستانی
با لیوانی چای داغ
و «عجب»ی ناخواسته
وقتی که ته دره را می بینی.


شعر شهر شلوغی است
پر از گدا، پر از پاسدار
با خیابانهایی که قالپاق دزدهایش
همان کودکان گلفروش هستند،
و تو همیشه وقتی عکسشان را می بینی
 دلت پر می کشد که همه را
به شامی گرم دعوت کنی.
شعر «حسرت»ی است
که وقتی دست در جیب خالی می کنی
مشت گره کرده بیرون می آوری،
و از دختر بچه ای خجالت می کشی
که می خواهد شیشه ماشینت را پاک کند.
شعر خواستن است
و نتوانستن.

شعر
ترانه ای است از جنس باران و خاطره
در دهکدة بی چپر جهانی
برای کودکی در افریقا
یا عابدی در هیمالیا
یا زنی گمشده در خیابانهای شهری بی نام.
شعر
عربی است رانده و کتک خورده،
یا افغانی پیری در جستجوی کار.
ترکی است بدون پاسپورت،
کردی است که وقتی مادرش مرد
باید ترکی گریه کند.
شعر عشق است به عشق
و نفرت، از نفرت.