باز یاد تو مرا درخود گرفت
باز پیداشد به چشمانم،شکرخند لبت.
باز در رگ هایم گل نامت شکفت
باز بردی تا فراسوی خیال
پیر خاکستر نشین خسته را
پا برون بنهادم از تنهائیم
ذهن جان خسته، سفر ازسرگرفت
تا مراخواندی به خلوت گاه خویش
این سفر دیگرچه می خواهی زمن؟
آمدم تا دَرد تو، درمان تو
آمدم تا انتهای دیده و نادیدنی
آمدم تا لحظه های خواهش خاموش شب
تا افق های نگاهم در گریز از خیل خواب
تا تب و تاب تو را در سینه ی خود خواستن.
آمدم تا زخمه ی جانسوز تو برسیم جان
آمدم تا شروه های دشت شورانگیز دشتستان تو
آمدم تا تشنه گی،تا شطّـ جاری در رَگت
آمدم تا وارهانم خویشتن.
این توقف را نخواهم برگزید
گرچه سنگ روزگاران، بال من بشکسته است
گرچه دیدارتو با جان و دلم پیوسته است
گرچه بندآرزوها،پای بندم کرده است
لیک ازرفتن نمی ماند قطار
راه ما تا قاف و تا سیمرغ نیست
پرکشیدن تا ورای قاف و عنقا،راه ماست
هم نوایی با نوای شبروان شب شکن.
کاروانی برگزیدم، ره سپر در وادی خوف و خطر
بی خیال از تشنگی،ازآب و از تصویر آب
بی خیال از واحه و وسواس شهد سایه بان
کاروانی از پلیدی در گریز
کاروانی بار او جان،مقصدش بی انتها
کاروانی برگزیدم،چاوشی خوانش تویی
کاروانی در مسیرش، بس مسافر دیدم افتاده ز پا
کاروانی زخم خورده از رفیق نا رفیق و نیمه راه
این ره و این کاروان را خوش گزیدم با همه درد و محن.
باز می بینم تو را سیمرغ وار
ره گشوده زین بیابان تا فراسوی افق
با دل خورشیدی ات، رخسار شب درهم شکست
پَـر سپردی زال زر را بی شمار
تا زچاه نابرادر وارهانی تهمتن.
گرچه خود داری به پهلو، زخمهای بی حساب
بازم یبینم که می خندد لبت
بی خیال دردهای آشکارا و نهان
می ربائی خواب از چشمانمان ای طبل زن.
باتو می آیم،که نوشم با تو جام شوکران
باتو می آیم که باتو پا نهم در آتش نمرودیان
باتو می آیم که ایّوبی بیآموزم زتو
باتو می آیم که بینم جوشش خون سیاوش را به چشم.
با تو می آیم که یابم برصلیبَت،جاودان خون خدا
با تو می آیم که آموزم«انا الحق » گویی از حق گوییَت
باتو می آیم که باتو برفروزم آتش سرما ستیز
باتو می آیم که ظلمت ها گریزند ازحضورشعله ات
با تو می آیم که شویم جز تو را از جان و تن.