ـ یکی در بیابان سگی تشنه یافت
برون از رَمَق، در حیاتش نیافت
ـ کُله دَلو کرد آن پسندیده کیش
چو حَبل اندر آن بست دستار خویش
ـ به خدمت میان بست و بازو گشاد
سگ ناتوان را دمی آب داد
ـ خبرداد پیغمبر از حال مرد
که داور گناهان از او عفو کرد
ـ اَلا گر جفا کردی اندیشه کن
وفا پیش گیر و کرم پیشه کن
ـ یکی با سگی نیکویی گم نکرد
کجا گم شود خیر با نیک مرد؟
ـ کَرَم کن چنان کت برآید ز دست
جهانبان در خیر بر کس نبست
ـ به قنطار، زر بخش کردن ز گنج
نباشد چو قیراطی از دسترنج
ـ بَرَد هر کسی بار درخورد زور
گران است پای ملخ پیش مور
ـ (دَلو=سطل؛ حَبل=طناب؛ کت= که تو را؛ قنطار زر=پوست گاو پر از طلا؛ قیراط=وزنی معادل دو دهم یک گرم).
کمند احسان ـ سعدی
ـ به ره در, یکی پیشم آمد جوان
به تَک در پیَش گوسفندی دوان
ـ بدو گفتم این ریسمان است و بند
که می آرد اندر پیَت گوسفند
ـ سَبُک طوق و زنجیر از او بازکرد
چپ و راست پوییدن آغازکرد
ـ هنوز از پیَش تازیان می دوید
که جو خورده بود از کف مرد و خوید (خید)
ـ چو بازآمد از عیش و بازی به جای
مرا دید و گفت ای خداوند رای
ـ نه این ریسمان می بَرَد با منَش
که احسان کمندی است برگردنش
ـ به لطفی که دیده ست پیل دَمان
نیارد همی حمله بر پیلبان
ـ بدان را نوازش کن ای نیکمرد
که سگ پاس دارد چو نان تو خورد
بر آن مرد کُندست دندان یوز
که مالد زبان بر پنیرش دو روز
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ـ تَک: دو، تاخت
ـ سبُک: بی درنگ، فوراً
ـ پوییدن: دویدن
ـ خوید (که خید تلفظ می شود): گیاه تازه
ـ خداوند: صاحب
ـ دَمان: خشمگین و غرّنده
ـ یوز: حیوانی شبیه پلنگ، امّا کوچکتر از آن.