رفتی، وَ رفت نقش بهاران ز خاطرم
رَدّی دگر ز جوشش بهمن نمانده است
در اوج می رَوی و من از پا فتاده ام
بالی برای با تو پریدن نمانده است
در این سکوت سرد تهی از حضور تو
در من توان آه کشیدن نمانده است
با اشتیاق سفره ی دل را گشوده ام
شوقی برای عشق چشیدن نمانده است
نبضی نمی زنَد به رگم بی امید تو
دل را مجال باز تپیدن نمانده است
آیا نمی شود که ازین سایه ها رَهم
آیا رهی برای رهیدن نمانده است ؟
تبیین عشق، کسی جز تو چون کند؟
غیر از لب تو میل شنیدن نمانده است
22تیر92