بارالها تو را که می خوانم
پاسخت را ز من دریغ مدار
وَ در این خطه های حیرانی
بارالها مرا به من مسپار
منم اینجا و خسته ای پردرد
منم اینجا و جان پر تشویش
و در این ورطه های تنهائی
بارالها مران مرا از خویش
از تو پنهان که نیست، غمگینم
تــو از اندوه جانم آگاهی
ره به جائی نمی برم بی تو
بارالها به من نما راهی
بارالها چراغ راهم باش
در فراز و نشیب اینهمه راه
بارالها در این سیاهی ژرف
بی فروغ تو می شوم گمراه
بارالها سخن فراوان است
هر چه خواهم بر آن تو آگاهی
جز تو امّا مرا تمنّا نیست
چه کنم گر مرا نمی خواهی
من و موج بلند گمراهی
بارالها هدایتم کردی
مانده بودم اسیر توفان ها
سوی ساحل مرا تو آوردی
بود جانم غریق نومیدی
رُست در من ز شوق تو امّید
درد سرگشته گی به جانم بود
وارهاندی مر از آن تردید
گوی گردنده ی پریشانم
بنوازم به ضرب چوگانی
آنچه تو می کُنی همان خوب است
گویم این آشکار و پنهانی