با سیاهی لجنهایشان
بر سقف شیشه یی دنیا
و در چار راههای جهان جار کشیدند:
دیگر تمام شد
عصر مقاومت
عصر آرمان
رویای انقلاب دیری است مرده است
خورشید خلق، سرد و سیاه و فسرده است
آنک نگاه کن در آسمان شب زده
اثری از ستاره نیست.
آنان که در میانه آتش
اینسان لجوج
از رگ و پی و شیره جان
و پوست و استخوان
هزینه می کنند،
نمی دانند
در چه حصاری سرگردانند
آنها که بیهده از عشقها و عاطفه هایشان
هزینه می کنند
نمی دانند...
این گونه بود که
کاتبان فریب
و راویان دروغ
هفتاد من دروغ را
در خطوط مجازی فروختند
به نواله یی از ارباب بی مروت دنیا
تا پژواکشان، گوش سایتهای زنجیره یی و بی زنجیر را پر کند...
و اذن دخول بیابند برای سخن پراکنی
اندر باب فواید دموکراسی
در بی بی سی
آهای...
بر آفتاب لجن پاشیدن
تنها تعفن تو را بر سرت آوار می کند
و خورشید در ورای سقف شیشه یی ات
سرخ و شعله ور
بی اعتنا به یاوه های شمایان،
گرم کار خویش:
«دشواری وظیفه» انسان،
با«توان گردن به غرور برافراشتن
در ارتفاع شکوهناک فروتنی»
و «توان جلیل به دوش بردن بار امانت»
ای کاش دستان بسته اش آزاد بود...
(داخل گیومه ها: وام گرفته شده از شاملو، شعر در آستانه)