عبدالعلی معصومی: «صدای قتل عام شدگان» !؟

   

ایرج مصداقی در «نامه سرگشاده به مسعود رجوی» خود را «صدای قتل عام شدگان» می داند که «کسی نمی تواند این صدا را خاموش کند» (ص53). امّا همین «صدا»ی خاموشی ناپذیر، وقتی «مصلحت» اقتضا کند، می تواند «قتل عام» شده یی را، دوباره، به صُلّابه بکشد!

   او ابتدا هوادار سازمان مجاهدین بود و به همین جرم به زندان افتاد، امّا با نوشتن «انزجارنامه» از زندان آزاد شد. «من که اینجا هستم در کشتار 67 با همین دستخط بود که زنده ماندم... از همین دستخط ها دادم که از زندان آزادشدم» (نامه سرگشاده به مسعود رجوی، ص20).
  بعد از آزادی از زندان دیگر آن هوادار سابق نبود، تغییرکرده بود. امّا، گمان می کرد، سازمان، دیگر، آن سازمان پیشین نیست: «در داخل کشور که بودم می دانستم که چیزی در مجاهدین عوض شد» (ص59). این حالت، به مرور، سرانجام او را به نقطه یی رساند که توانست «نامه سرگشاده به مسعود رجوی» را بنویسد: «آن چه را که در این نامه با شما در میان می گذارم حرف امروز و دیروز من نیست، نزدیک به پانزده سال است که در من نُضج گرفته و رشدکرده» (ص5). تحوّلات سیاسی، گاه، این «رشد» را شتاب بیشتری می داد. مثلاٌ، وقتی در نیمه سال 1997 (1376)، در ماههای آغازین ریاست جمهوری خاتمی، باب چشمک و چراغ کلینتون، رئیس جمهوری آمریکا، به رژیم آدمکشان باز شد و نام سازمان مجاهدین به لیست تروریستی آمریکا پیوست، این شتاب، به روشنی، خود را نشان داد.  چند سال بعد از آن بود که از هواداری سازمان هم دست کشید: «در سال 2001 پیوند تشکیلاتی ام را با شما قطع کردم. قبلاٌ مذهب را برای همیشه کنار گذاشته بودم. در سال 2002 نوشتم و ابلاغ کردم که دیگر هوادار مجاهدین نیستم. موضوع مربوط بود به ناراضی ها و "بریده ها"» (نامه سرگشاده...، ص62).
     وقتی در ماه مارس 2003 بمبارانهای نیروهای آمریکایی و متحدانشان در عراق تمام قرارگاههای مجاهدین را به ویرانه یی تبدیل کرد و سه ماه بعد، در بامداد 17ژوئن2003، «نزدیک به هزار و سیصد پلیس و ژاندارم، که برخی در دستگیری خطرناک ترین جانیان تبحّر داشتند»، به مقرّ شورای ملی مقاومت در شهرک اُور سوراُوآز، در حومه شمالی پاریس، مغول وار، یورش بردند و خانم مریم رجوی و صد و شصت و چهار نفر از اعضا و هواداران مجاهدین را دستگیر کردند، زاویه دوری مصداقی از سازمان مجاهدین، باز هم بیشتر شد، امّا تا پیش از واگذاری حفاظت «اشرف» به مالکی در ژانویه 2009 (دیماه1387)، کار این دوری به مقابله جویی نکشید. هنوز آن فضای مساعد سیاسی فراهم نشده بود که بتواند مسعود رجوی را از «عرش» به «فرش» بکشاند! مقاله مصداقی زیر عنوان «پارس شغالان گَر، به "ماه بلند" زندان» در چنان فضایی منتشر شد.
  این مقاله که در 29مارس2007، «به یاد منیره رجوی و اصغر ناظم» نوشته شده، با شعر «نشانه» از احمد شاملو در کتاب «ابراهیم در آتش» آغاز می شود:
«شغالی گر، ماه بلند را دشنام گفت ـ
پیرانشان مگر نجات از بیماری را
تجویزی این چنین فرموده بودند.
فرزانه در خیال خودی را لیک،
که به تُندر پارس می کند،
گمان مدار که به قانون بوعلی حتّی
جنون را نشانی از این آشکاره تر
به دست کرده باشند».
   مصداقی در ابتدای مقاله اش می نویسد: «سایت "ایران اینترلینک" یکی از سایتهای تابعه وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی که توسط مسعود خدابنده و همسرش آن سینگلتون در لیدز انگلستان اداره می شود، با انتشار نوشته یی تحت نام سازمان "پارس ایران" یاد و خاطره تابناک منیره رجوی را که در قتل عام تابستان 67 جاودانه شد، به شکلی رذیلانه هدف تهمتهای برخاسته از سر کینه توزی خود قرار داده است. مطمئناٌ چهره تابناک منیره رجوی و اصغر ناظم، پاکتر از آن است که نیاز به توضیحی از سوی من باشد. این مطلب را از آن جهت می نویسم تا نشان دهم که دشمنان مردم چگونه تلاش می کنند در پوششی جدید، این بار یاد و خاطره جاودانه فروغها را سلّاخی کنند.
   "پارس ایران" در مورد منیره رجوی می نویسد: "بنا بر گزارشات زندانیان سیاسی باقیمانده، منیره رجوی چندین مرتبه به مرخّصی اعزام شده بود که مخصوص توّابان بود، یعنی این که ایشان سر مواضع نبوده است و همان طور که اعلامیه هم می گوید وی سیاسی نبوده است و ادّعایی هم نداشته است و این رجوی مرده خور است که می خواهد از خون خواهرش برای خودش و مقاومت وابسته اش مشروعیت کسب کند"».   
     ادامه مقاله مصداقی: «برای پی بردن به رذالت نهفته‌ در این نوشته و ماهیت نویسندگان آن، توضیح چند نکته ضروری است:
    منیره رجوی در نیمه‌ اول تیر ۶۱ به همراه همسرش اصغر ناظم و دو کودک خردسالشان مریم و مرجان (سه ساله و دو ساله) دستگیر شدند. آنهایی که در دهه‌ ۶۰ و به ویژه سالهای ۶۰- ۶۱ زندان بودند می‌ دانند داشتن نسبت خانوادگی با یکی از چهره‌ های سیاسی یا زندانیان سیاسی دوران شاه، چه فشار مضاعفی را روی زندانی وارد می ‌کرد. با شناختی که از رژیم، لاجوردی و شکنجه‌ گران اوین در دست است به سادگی می ‌توان حدس زد که خواهر مسعود رجوی به هنگام دستگیری چه فشار جسمی و روحی‌ یی را تحمّل کرده است... منیره رجوی در بیدادگاه رژیم به سه سال زندان محکوم شد و علیرغم حساسیتهای معمول رژیم، یکی از دوست داشتنی‌ ترین زندانیان سیاسی بود. به هنگام شهادت، سه سال از پایان محکومیت منیره گذشته بود و رژیم همچنان به خاطر نپذیرفتن شرایط دادستانی، از آزاد کردن او سر باز می‌ زد. "پارس ایران" و سایت "ایران اینترلینک" توضیحی نمی ‌دهند افرادی که تحت عنوان "زندانیان سیاسی باقیمانده" معرفی شده ‌اند، چه کسانی هستند و دارای چه سابقه‌ یی می ‌باشند؟ ادّعای گردانندگان پلید این سایت مبنی بر مرخّصی رفتن منیره و این که وی "توّاب" بوده است، دروغی بیش نیست. منیره هیچ‌ گاه پایش را از زندان بیرون نگذاشت. آیا هیچ عقل سلیمی می ‌پذیرد کسی که بیش از دو برابر میزان محکومیتش حبس کشیده و عاقبت نیز اعدام شده، تواب باشد؟ مگر نه این که افراد توبه می‌‌ کردند که تخفیفی در مجازاتشان داده شود؟ آیا هیچ انسان با شرافتی می ‌پذیرد در قتل‌عام سال ۶۷ (در اوین و گوهردشت که از نزدیک شاهدش بودم) که مقاوم‌ترین زندانیان را از دم تیغ می ‌گذراندند، توّابی را اعدام کرده باشند؟!»
      مصداقی در ادامه مقاله، درباره زندگی شورآفرین «"ماه بلند" زندان»، از زبان یکی از همبندانش چنین می نویسد: «برای پی بردن به شخصیت و شأن انسانی منیره رجوی این "ماه بلند"، کافیست به روایت خانم فریبا ثابت، یکی از زندانیان سیاسی شرافتمند مارکسیست، که در رابطه با سازمان "راه کارگر" دستگیر شده بود، رجوع کنیم: "من ملاقات نداشتم و پول و لباسی دریافت نمی ‌کردم. بچه‌ های اتاق برای سحر لباس می ‌دوختند با قیچی کردن لباسهای خودشان اسباب بازی درست می‌ کردند، لباسهای کاموایی‌ شان را می ‌شکافتند و با سنجاق قفلی بافتنی می ‌بافتند و علاوه بر اینها گاهاً قوطی شیر، وسایل بهداشتی و پول در کارتن مخصوص سحر می ‌دیدم و یا یکی دوبار پس از ملاقات پستانک و جوراب بچه ‌گانه، به همین صورت، برای سحر آوردند. چه کسی این کار را می‌ کرد؟ آن روز، روز ملاقات بود. بند، شور و هیجان ملاقات داشت، امّا سحر، که چند روزی بود پستانک را گم کرده بود، مرتباً بهانه می ‌گرفت. او را بغل زده در راهرو راه می ‌رفتم و برایش قصه می ‌خواندم. منیر را برای ملاقات صدا زدند، یک بار در میان، ملاقات داشت. موقع رفتن گفت که هر دو کودکش مریم و مرجان به ملاقاتش می ‌آیند. سحر را بوسید و رفت، من همچنان برای سحر قصه می‌ خواندم تا روی شانه ‌هایم به خواب رفت. گروههای ملاقات ‌کننده، کم کم، به بند باز می ‌گشتند، منیر هم برگشت. به اتاق رفتم، سحر را، آرام، در جایش خواباندم. منیر خوشحال بود و چادرش را تا می ‌زد. یکی از هم ‌اتاقیها پرسید راستی منیر چرا مرجان را به گریه انداختی؟ چرا پستانک او را گرفتی؟ پستانکی در دست منیر بود و من چیزی مثل برق از ذهنم گذشت. منیر را در آغوش گرفتم. بغضی گلویم را می‌ فشرد. این همه محبت خالصانه! منیر پستانک را از دهن دخترش می ‌گرفت. جوراب او را می ‌‌آورد. شیر، پول، کار منیر بود. او در جواب احساسات من گفت که این کمترین وظیفه است و این کار را به این دلیل علنی نمی‌ کرده تا مرا دچار محظور نکند. حس احترام عمیقی به او داشتم، امّا فروتنی او اجازه نداد که ابرازش کنم. بعدها طی سالهای زندان، حتّا وقتی با هم نبودیم، محبت او را احساس می ‌کردم، و آخرین خداحافظی با او در سال ۶۷ جزء زیباترین و دردناک‌ترین خاطرات من از زندان شد» (یادهای زندان، ف. آزاد، انتشارات خاوران، صفحه های 60و61).
    مصداقی پیش از شرح «آخرین خداحافظی» می پرسد: «آیا رذالت و پستی از سر و روی کسانی که چنین انسان شریف و با محبتی را توّاب معرّفی می‌ کنند، نمی ‌بارد؟» و سپس ادامه می دهد: «فریبا ثابت در رابطه با آخرین وداعش با منیره رجوی در تابستان ۶۷ چنین می‌ گوید:‌ "سراغ منیر [رجوی] می ‌روم. در حال جمع و جور کردن وسایلش است. کنارش می‌ نشینم، دستش را می‌ گیرم.
   ـ همه چیز تمام شد. همه ما را می‌ کشند.
   اشک در چشمانش حلقه می‌ زند و مرا در آغوش می ‌کشد و عکسی از مریم و مرجان، دو عزیزش را به من می ‌دهد.
   ـ پشت آنها شماره تلفنی را نوشته‌ ام. اگر زمانی بیرون رفتی سری به آنها بزن.
   قلبم فشرده می ‌شود. منیر را سخت در آغوش می ‌فشارم و با تردید می ‌‌گویم این چه حرفی است می‌زنی! تو که از محکومیتت چیزی باقی نمانده است؟
    - چه حکمی؟ من از اول هم می ‌دانستم زنده از این زندان بیرون نخواهم رفت.
   سه سال محکوم بود امّا ۷ سال است که در زندان نگه داشته شده و حالا به کجا می‌ رود؟
  منیر مرا می‌ بوسد... بغضش را فرو می ‌خورد. به راستی قرار است او را بکشند؟ کدام گلوله می‌ خواهد بر چنین قلب مهربانی بنشیند و کدام طناب دار می‌‌ خواهد چنین صدای آرام و مطمئنی را ببرد...»؟ (یادهای زندان، ص102).
     مصداقی، باز، می پرسد: «آیا بیراهه رفته‌ ام اگر تلاش "پارس ایران" را دشنام دادن «شغالی گَر» به «ماه بلند» بخوانم؟ آیا این ناشی از "جنون" نیست که کسی به تُندر "پارس" کند؟ چه اسم با مسمّایی: "پارس" ایران!».
      مصداقی مقاله «پارس شغالان گَر...» را در مارس 2007 نوشت. کمتر از دو سال بعد، وقتی در ژانویه 2009 (دیماه 1387) نیروهای آمریکایی حفاظت «اشرف» را به نیروهای مالکی، دست پرورده خامنه ای، سپردند، در برابر مصداقی میدانی گشاده شد که در آن می توانست اسب قلم و قدم را، با هر سرعتی که بخواهد، به تاخت و تاز وادارد:  «همیشه احساس می کردم یکی مثل من بایستی سخن بگوید» (نامه سرگشاده...، صفحه 5).  حالا، «ابر و باد و مَه و خورشید و فلک» دست به دست هم دادند که مصداقی بتواند، بی محابا، «سخن بگوید».
  یک ماه پس از جا به جایی حفاظت «اشرف»، مصداقی در «پرسش و پاسخ در مورد فعل و انفعالات عراق و وضعیت مجاهدین» در 12بهمن1387، «سخن گفتن» را آغاز کرد در آن میدانی که سالها آرزو داشت، بی هیچ مانع و راهبندی، در آن به تاخت و تاز بپردازد. این «پرسش و پاسخ» که بین 12بهمن87 تا پایان اسفند 87صورت گرفت و در آذر88 انتشار یافت، بی آن که به یورش وحشیانه نیروهای مالکی به اشرف و کشتار شماری از ساکنان آن در 6و7مرداد88 و اعتصاب غذای 72روزه 36گروگان پاکباز اشرفی و بازگشت پیروزمندانه آنها به اشرف اشاره یی کند، در دفاع از مالکی سنگ تمام گذاشت: «دولت عراق، خوب یا بد، مورد قبول من باشد یا نباشد، نماینده مردم عراق است... دولت عراق در یک انتخابات دموکراتیک، تحت نظارت سازمان ملل و نهادهای بین‌المللی با رأی آزاد مردم عراق انتخاب شده است. بنابراین ... نمی ‌توان به مقابله حقوقی با آن پرداخت... شعار این که "مجاهد بی سلاح" برای رژیم خطرناکتر است، خنده دار است... پافشاری بر ماندن [در اشرف و عراق] بی معنا است. مجاهدین خلع سلاح شده در عراق کاری ندارند که انجام دهند. نه تنها کاری ندارند که انجام دهند بلکه امنیت هم ندارند».
    مصداقی در «نامه سرگشاده به مسعود رجوی» بود که عقده بیست ساله گره شده در دل تنگش را گشود و با تازیانه کلام، تا آخرین توان، مسعود رجوی، شورای رهبری و انقلاب ایدئولوژیک و آرمانهای سازمان مجاهدین را شلّاق کش کرد و در این میدان، حتی از نوکربابهای بیت ولایت نیز پیشی گرفت. نمونه یی از عقده گشاییهای خامنه ای پسند «نامه سرگشاده...»:
   ـ «شما از اقدامات استالین الگوبرداری می کنید. شما همچون استالین برای رنج و مقاومت یاران و همراهانتان احترام قائل نیستید» (ص78). «در روابط کنونی مجاهدین، لایه به لایه تشکیلات به هم دروغ می گویند»(ص130). «شما منافع فردی خودتان را بر منافع کلّ جنبش، بلکه سازمان مجاهدین مرجّح دانسته و اصل گرفته اید» (ص152). «رژیم قصد درست کردن آبگوشت را دارد. آبش سر چراغ است، دنبال گوشتش می گردد. شما گوشت آن خواهید بود» (167). «شما... از تشکیل ساده ترین هسته ها در داخل کشور عاجز بوده و هستید. تا کی قراراست شعار بی محتوا و غیرعملی بدهید؟»(170). «حتی در روزهای "خون و قیام" هم جوانان میهن توجهی به فرامین شما نکردند، حالا که شب تار است. چرا درس نمی گیرد؟»(ص172). «حالا تا می توانید اطلاعیه های صد من یک غاز بدهید» (174). «چرا نمی پذیرید اشرف... برچیده شده و به تسخیر نیروهای ارتجاع درآمده است و عوامل آنها در آنجا جست و  خیز می کنند؟»(ص171). «چرا شما و مریم [در عراق] نماندید تا چنانچه لازم شد... کشته شوید (ص185). «چه ایرادی داشت همچون "حسین" در کربلا "سرور شهیدان" می شدید؟»[186). «عاشورا با سر بریده حسین و دستان قطع شده عباس معنی پیدامی کند» (ص188). «شورای رهبری انتخاب شده از سوی شما، خارج از کادر مجاهدین فاقد کمترین توانمندی هستند... آنها چیزی نیاموخته اند که به درد دنیای مدرن بخورد. مسئولان اول مجاهدین، از فهیمه اروانی تا زهره اخیانی... همه شان روی هم ده تا کتاب، از ابتدا تا انتها، نخوانده اند»(217). «امثال او (مژگان پارسایی) از هدایت یک دسته ساده نیز عاجز خواهندبود»(217).
   مصداقی در این «نامه سرگشاده» برای این که «انزجارنامه»نویسی خودش را موجّه جلوه دهد، همه مجاهدان پاکباز سر به دار و همه جاودانه فروغهای آزادی ایران زمین را تسلیم و واداده معرفی می کند و زبونانه می خواهد ریشه هرچه مقاومت و پایداری را در زندانها بسوزاند:«من در کشتار 67 با همین دستخط بود که زنده ماندم... همه زندانیان سیاسی مجاهد، اعمّ از آنهایی که در کشتار 67 قتل عام شدند و آنهایی که زنده ماندند، پذیرفته بودیم که برای آزادی از زندان "انزجارنامه" امضاکنیم... علی صارمی و محمدحاج آقایی و جعفر کاظمی و... که در سال 1889 جاودانه شدند هم، پیشتر از این دستخط ها به رژیم دادند»(ص20).
    مصداقی دگردیسی شده، که در سازمان مجاهدین، از صدر تا ذیل، جز سیاهی و ظلمت نمی بیند و همه این مجموعه را با تمام افتخارات ماندگار و جاودانه اش، دورافکندنی و شایان نابودی می بیند، تیر کینه کشی خمینی وار را، حتی به سوی «ماه بلند زندان» نیز نشانه می رود که خود پیش از این دگردیسی، او را «دلنوازانه» ستوده بود. می نویسد: «منیره رجوی که یک زندانی معمولی، امّا دوست داشتنی بود، تبدیل به "سمبل قتل عام شدگان" شد، هرچند مثل خیلیهای دیگر مجبور به مصاحبه و ندامت هم شده بود» (ص100).
    شش سال پیش که سازمان مجاهدین در نگاه مصداقی، مثل حالا، از پای تا به سر، سیاه و زشت کردار و دور افکندنی نبود، در مقاله «پارس شغالان گَر، به "ماه بلند" زندان» با کلامی خشماهنگ به سایت «اینترلینک» و «پارس ایران» تاخته بود که چرا به او «توّاب» و غیرسیاسی و... گفته اند، و حالا، خود او، همان ترّهاتی را به هم می بافد که آنها برای مخدوش کردن سیمای جاودانه این «ماه بلند» زندان، نثار این جاودانه فروغ آزادی نموده بودند.       در «نامه سرگشاده...» می نویسد: «من در دو پرسش و پاسخی که 4سال پیش انتشار دادم، مجاهدین را، به شکل متمدّنامه، در معرض سؤال و انتقاد قراردادم» (نامه سرگشاده، ص43). از آنجایی که پس از خواندن آن «پرسش و پاسخ» و این «نامه سرگشاده» در معنی معمول «شکل متمدّنانه» و «انتقاد» با معنی مطرح شده در «فرهنگ» مصداقی، «تفاوت از زمین تا آسمان» دیدم، ترجیح دادم همان جملات«سخن گفتن» «متمدنانه» خود را، به عینه، واگویه کنم که کاملاٌ به مقصود پی ببرد.
   مصداقی در مقاله «پارس شغالان گَر، به "ماه بلند" زندان»، درباره «رذالت نهفته» در آن «نوشته و ماهیت نویسندگان آن» که «تلاش می کنند، در پوششی جدید، یاد و خاطره جاودانه فروغها را سلّاخی کنند» نوشته بود:
ـ «آیا رذالت و پستی از سر و روی کسانی که چنین انسان شریف و با محبتی را توّاب معرّفی می‌ کنند، نمی ‌بارد؟»
  ـ «آیا بیراهه رفته‌ ام اگر تلاش "پارس ایران" را دشنام دادن «شغالی گَر» به "ماه بلند" بخوانم؟ آیا این ناشی از "جنون" نیست که کسی به تُندر "پارس" کند؟ چه اسم با مسمّایی: "پارس" ایران!».
     و «سخن آخر» این که: «آیا بیراهه رفته ام اگر تلاش» «پژواک ایران» را «دشنام دادن» «شغالی گَر» به "ماه بلند" بخوانم؟
     قضاوت را به خوانندگان وامی گذارم.