شدت جنایات اعمال شده در زندانهای قرون وسطایی رژیم ضد بشری خمینی آنچنان وسیع و سهمناک است که کمتر زندانی ای است که توانسته باشد آن را به فراموشی بسپارد. از زمانیکه امکان دسترسی به اطلاعات و آمار و ارقام زندانیان و شهدا برایم فراهم شده است به کاستی های زیادی در لیست شهدا پی برده ام. بعنوان مثال شهدایی نظیر سعید قیدی دانشجوی رشته کامپیوتر دانشگاه تهران متولد شمیران، نحوه شهادت درگیری مسلحانه در تهران، فیروز نجف زاده، دست فروش در میدان امام حسین، بچه سرچشمه تهران، شهادت زندان اوین، شهریور 1360. مهدی زره داران، مشهد, قتل عام 1367و محمد رضا طاهریان یکی از هزاران شهید مجاهد خلقی است که سازمان مجاهدین نتوانسته است اسامی آنها را گردآوری کند. به امید روزی که با سرنگونی رژیم ضد بشری آخوندی اسامی همه جاودانه فروغها گرد آوری و منتشر شود.
متاسفانه با دیدن نوشته ایی تحت عنوان« دروغ به مثابه بالاترین تاکتیک از فردی بنام حمید اشتری» که هدفش نه تنها نفی سازمان مجاهدین و رهبریش بلکه نفی و تکذیب و انکار شهدای آن هم هست، لازم دیدم برای ثبت در تاریخ، وصیتنامه ایی راکه 32 سال است در خاطر دارم و مسؤلیت حفظ آن را به دوش میکشم در معرض افکار عمومی قرار دهم تا سیه روی شود هر که در او غش باشد.
شهریور 1360 بدنبال یک دادگاه 2 دقیقه ایی به 10 سال حبس تعزیری محکوم شدم. اواخرمهر ماه از بند 209 به اتاق 3 پایین بند 325 منتقل شدم. با ورود به اتاق با جمعیتی بالای 60 نفر روبرو شدم که همه زیر حکم بودند. از بین آنها علی ونکی را میشناختم. اما از آنجاییکه همه مثل خودم میلیشیا بودند انگاری که صد سال همدیگر را میشناسیم. علی صابونی از اعضای سازمان، رسول ت ؛ ابولفضل م هم در این اتاق بودند. تعدادی از بچه های 90ی هم بودند. از قضا محمد جعفری (همنشین بهار) که آن زمان یاسر خطابش میکردیم نیز آنجا بود و شبها برای بچه ها کلاس های تبیین جهان برادر مسعود در دانشگاه شریف را بازگو میکرد و نمایش طالوت و جالوت اجرا میکرد.
ظاهرا 2 روز قبل از ورود من یکی از طلبه های هوادار سازمان به نام یوسف را اعدام کرده بودند. بچه ها زیر جامه و پیراهن او را به من دادند که چیزی برای پوشیدن داشته باشم. با ورود من به اتاق محمد جعفری به سمتم آمد و ضمن استقبال از من داستان اعدام یوسف را تعریف کرد. ازآنجایی که محمد جعفری از حافظه خوبی برخوردار است میدانم که تا 2005 نیز این وقایع را بخوبی به یاد داشت.
اوایل آبان، غروب رفته بودیم برای دستشویی و وضوء، هنوز آنجا بودیم که دیدیم یک تازه وارد به جمعمان اضافه شد. یک راست آمد به سرویس و وضوء گرفت. بچه هایی که کنارش بودند و از جمله خود من، با او سلام علیک کردیم. مضطرب و برافروخته بود. گفت از دادگاه میآیم و به اعدام محکوم شدم. پرسید چقدر وقت مانده میخواهم غسل شهادت کنم. گفتم 5 دقیقه. چی داری میگی. اعدام چیه. تازه از دادگاه آمدی. اینجوری گفتند اطلاعات بگیرند. وضو بگیر بریم اتاق.
همان لحظه اول که دیدمش احساس خاصی درونم ایجاد شد. نمیدانم چرا شاید به این دلیل که کمی شبیه برادر کوچکترم بود. حس برادر بزرگتر نسبت به برادر کوچکتر.
زمان دستشویی که تمام شد به اتاق بر گشتیم. ایستاد نمازش را خواند و بعد رفت کنار دیوار نشست. رفتم کنارش نشستم و سعی کردم او را از آن حال و هوا در بیاورم. اول از خودم گفتم تا اعتماد کند. ظاهرا همان احساس نزدیکی که نسبت به او در من ایجاد شده بود در او هم ایجاد شد بود.
گفت ما 2 نفر بودیم که با هم دستگیر شدیم. از بچههای دانش آموزی هستیم و در دبیرستان بزرگ تهران خیابان قوامالسلطنه درس میخواندیم. خیلی برایم جالب بود چون من هم درهمین دبیرستان تحصیل کرده بودم و این خودش باعث نزدیکی بیشتر ما شد. او رابط بین انجمن مدرسه شان با انجمن دانشجویان مسلمان تهران واقع در خیابان 16 آذربود.
گفت اسم هم پروندهیی من محسن ایرانی است. از او هیچ خبری ندارم.
اسم خودش محمد رضا طاهریان 18 ساله و اهل تهران بود. قد بلند، چشمان آبی و هیکل ورزشکاری و کشتی گیر.
من از سرنوشت محسن ایرانی یعنی هم پرونده یی او با اطلاع بودم. قبل از انتقال به بند، یک روز حدود سی نفری از ما و از جمله چند خواهر را در یکی از اتاقهای بازجویی 209 جمع کردند. در این جمع محمد حسین ک نیز حضور داشت. پاسداری که خود را موسی معرفی میکرد با چرت وپرت گویی فرهنگی در صدد ارشاد ما بود و شاخص ارشاد را در دادن اطلاعات سازمانی و لو دادن دوستانمان میدانست. خیلی خوب بخاطر دارم که میگفت البته اگر شما هم نگویید حاج آقا لاجوردی خودشان درمیآورند. مثلا حاج آقا مدتی بود که دنبال کسی میگشتند. امروز صبح برای کاری رفته بودند نزد یکی از همکارانشان در یکی از اتاقهای بازجویی که تصادفی اسمی را میشنوند و همان جا گم گشته خود را پیدا میکنند.
در این جمع پسر بچه خردسالی به اسم محسن ایرانی که سرش را هم از ته زده بود دستش را بلند کرد و بنا به اقتضای سن کم و دبستانی بودنش گفت: آقا اجازه ؟
پاسدار موسی گفت: بله
محسن گفت: اگر کسی چند تا نشریه خوانده باشه شما اعدامش میکنید.
پاسدار موسی گفت: نه پسرم اعدام نمیکنیم ،ارشادش میکنیم!
وقتی به سلول برگشتم برای هم سلولیم که فیروز نجف زاده نام داشت (نام پدرش انجمن بود) و اعدام شد این داستان را تعریف کردم و 2 روز بعد در اوج ناباوری اسم محسن ایرانی را درلیست اعدامیهای آن روز در روزنامه کیهان ردیف پانزدهم دیدم. (در لیست 20000 نفره شهداکه توسط سازمان مجاهدین خلق ایران به چاپ رسیده است نام محسن ایرانی در صفحه 217 در ردیف 6792 ذکر شده است).
آن شب به محمدرضا چیزی نگفتم. خدا را شکر سراغ او نیامدند و من از سعادت بیشتر با او بودن برخوردار شدم.
محمدرضا کمتر از یک هفته نزد ما بود. روحیه اش فوق العاده بالا بود. شبها با بچه ها کشتی میگرفت. تا اینکه یک شب حدود ساعت 6 شب با کلیه وسایل صدایش کردند. پاسدار رفت و حدود 10 دقیقه بعد آمد دنبالش. در همین فاصله از بچه ها خداحافظی کرد. بغض گلویم را گرفته بود نمیتوانستم بروم جلو ازاو خداحافظی کنم. ته اتاق کنار پنجره ایستادم. لبخند بر لب به سمتم آمد نمیخواستم اشکهایم را ببیند. سرم را انداختم پایین که اشکهایم را پنهان کنم. بغلم کرد و در گوشم شروع به زمزمه کرد. پیامی داشت که 32 سال آن را در ذهن نگه داشتم تا از نزدیک و مستقیم به صاحب اصلی آن برادر مسعود تحویل دهم.
وصیت نامه مجاهد شهید محمد رضا طاهریان:
من یک گله یی از سازمان دارم. در زمان تیم بندی مرا در تیم شناسایی گذاشتند ،اما من میخواستم در تیم های عملیاتی باشم تا بتوانم پاسدارها را به درک واصل کنم. نمیدانم چرا قبول نکردند مگر در من چه نقطه ضعفی دیده بودند. از اینکه اعدام میشوم پشیمان نیستم به مسعود سلامم را برسان و بگو سر بلند میروم و به عشق او به طناب دار بوسه میزنم.
رضا شمیرانی
شهریور 1392