در تمام عمرم حتی در زندان و در شب هایی که شب پرستان بعد از هر اعدام تیرهای خلاص را در جمجمه عزیزانمان شلیک می کردند - انگار همین دیروز بود - و ما در سکوتی مقدّس که حتی نفس به احترام آن قهرمانان یک دقیقه سکوت می کرد می شمردیم... 1 ستاره ... 2 ستاره .... 3ستاره..... 30ستاره..42 ستاره.. تا بدانیم آنشب چندین ستاره عاشق در پروازی بسوی بینهایت از هم سبقت می گیرند. آنگاه که نه با آب، بلکه با یاد آنان وضو می گرفتیم و نه بر قبله مکّه، بل قبله دوست، نماز شهید میخواندیم هرگز تصورش را نمی کردم که در آن مکانی که از همه جایش فریاد و ضجّه و بوی چرک و خون می آمد و جوی خون روان، آنروز با زندانی روبرو، هم بند و آشنا شوم که در فرداهای نه چندان دور، از همه آن جانیان و وحوش اسلامی -آنهم نه درزمان فشار زندان و شکنجه و خون - بلکه در ساحل امن عافیت و نجات شهر فرنگ - گوی شقاوت، جلادی، خون آشامی و نارفیقی راچنان از قصّابان کشتارگاه انسانها آنهم از نوع حلال و ذبح شرعی برباید که با تمام انرژی و توانش به انتقام، پتک بر سر متلاشی آنان که هنوز ته نفسی در سینه دارند بکوبد و در پایان خون مقدّس آنان را با ادرار خود بشوید. مگر میتوان باور کرد؟
آنگاه که مجاهد شهید مهران حسین زاده با صدایی که از عمق جان بر می آمد و تار و پودها را بلرزه درمی آورد می خواند که:
مادرم گریه نکن، پاشو اشکاتو پاک کن، آسمونو نگا کُن
مادر قوی باش، همچو دماوند سر بساب به آسمونا (2)
فرزند تو رفت جوخه اعدام همچو شیرون فریادکشان(2)
مادرم گریه نکن، پاشو اشکاتو پاک کن، آسمونو نگا کُن...
آنجا که خود جلّاد هم از شقاوت زندانی دیروز و این همه کینه، تنفّر و سبعیّت، سقوط و دگردیسی انگشت بدهان و متحیّر مانده
حتّی جلّاد هم باورش نمی شود و متحیّر که حتما خواب و رویاست و در کمال ناباوریش خنجر از دستش بر زمین می اُفتد.
در تاریخ سیاسی ایران از این مردان صد چهره و هزار چهره بار ها شنیده ایم، ولی صد افسوس و هزار افسوس
که اینبار خود شاهد یکی ازین چهره ها هستیم. امروز می توانم پژواک فریاد خاموش و درد بی درمان و بی انتهای یاران و
همرزمان سابق چنان چهره ها را با پوست و گوشت و استخوانم لمس کنم.
مگر میشود؟ مگر می شود؟
رضا فلّاحی
زندانی سیاسی دهه شصت و از بازماندگان قتل عام 67 ( البته تا این لحظه)